۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

روزهایِ خسته و نا آرام، بدونِ رفیقِ راه


چه قدر دلم برایِ مهدی تنگ شده.مهدی اباسلط.عادت نداشتم این همه وقت نبینمش.تو اوجِ گرفتاری ها لااقل هفته ای یک بار همدیگر را می دیدیم.وقتی دلم پر غُصّه و سرم پُر صدا ست می فهمم چند وقتی شده که رفیقم را ندیده ام.
نمی دانم چرا من که در عادت کردن به شرایط آدمِ توانایی هستم نمی توانم با این موضوع عادی برخورد کنم.شاید به این خاطر که او تنها کسی بود که می توانستم روزهایِ بیشتر دَمَغ ام را با او طی کنم و باز به قلم و کاغذ برگردم.
از وقتی او رفته نمی توانم مثلِ قبل بنویسم. فیلمنامه ها را دوست ندارم.هیچ وقت دوست نداشتم، او بود که به من می گفت چگونه عاشقِ نوشته هایم باشم.شاید دیگر نتوانم مثلِ قبل بنویسم.
غُصه دارم.این مربوط به من ومهدی نیست، ولی او می فهمید چرا من این طوری شده ام.
من یک خاطره یِ بَدَم.خاطره ای که به سختی فراموش می شود.روزگارِ رفته یِ سرزمینی که به من رویِ خوش کمتر نشان داده است.نه آن که بخواهم سازِ پُر گله کوک کنم امّا درونِ نا آرامم هدیه ایست که با همه یِ احترام به من تقدیم شده و من محکومم به داشتنِ آن و حملِ آن همچون پرومته.مهدی نیز خود را چون سیزیف می دید.گویی نفرینی بر وجودِ ما سایه افکنده.
خواب برایم حرام است و لختی نمی توانم بیاسایم، تو گویی درونم مُذاب مانندی ریخته اند که از توُ مرا می سوزاند.
نمی دانم تا کِی می توانم این حالم را با چیز هایِ خوبی که در کنارِ من به نظر می رسد تلطیف کنم ولی راحت تر بود وقتی مهدی بود.
هیچ کدام از دوستانش و دوستانم نمی دانند از چه حرف می زنم. فقط او می داند. برایم سخت است به دیداری روم که سنگِ سخت و سیاهی بینِ مان قرار گرفته. این روزها اشک امانم نمی دهد. داغِ رفیقِ جوانم ، مثلِ زخمی تازه و زنده، تن ام را می خورد. مثلِ خوره.اِی کاش بود- حداقل این روزها اِی کاش بود.اِی کاش.کاش.کاش.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

واقعاً کسی از گربه هایِ ایرانی خبر نداره!


فرهنگ و هنر در جامعه یِ هیجانی از دو سو لطمه می خورد.اوّل آن که امکانِ طرحِ درست و عاری از حاشیه را نمی یابد و دو آن که، به همان دلیلِ اوّل، امکانِ نقد و بررسیِ فارغ از جهت گیری ها برایش فراهم نمی شود. چُنان جرقّه ای به دست می آید و لحظاتی ما را مفتون و ذوق زده یِ حضورش می کند و با مرورِ زمان به فراموشی سپرده می شود.
چه بسیار شعرها و داستان ها و فیلم هایی را می توان نام برد که در زمانی، به علّتی فراتر از ذاتِ خودِ اثر ،آمده و درخشیده اند، ولی امروز پس از سال ها جایگاهی در دسته بندی هایِ تاثیر گذارِ ما ندارند و آن ها را سطحی و گاه سخیف می یابیم، چه آن که در بُرهه ای که به دستمان رسیده اند گمان داشتیم بزرگترین اثرِ زمانه را یافته ایم.
فیلمِ کسی از گربه هایِ ایرانی خبر نداره ، آخرین ساخته یِ بهمنِ قبادی ، در چنین فضایی به دستمتان رسیده است.بحثِ ارزش گذاریِ فیلم نیست ولی آیا کسی می تواند منکرِ تاثیرِ زمان و نیز اتفّاقاتِ حاشیه ای در مطرح شدنِ این کار شود؟
همه ماجرایِ رکسانا صابری و آن نامه هایی را که بهمنِ قبادی نوشت و سپس موجِ رسانه ایِ وحشتناکی که با آن برخواست را به یاد دارند.جشنواره یِ کن نیز در شُرُفِ شروع بود. درست در همان زمان بود که فهمیدیم بهمنِ قبادی فیلمی ساخته که رکسانا صابری در آن دخیل بوده. بعد تر در عنوان بندیِ فیلم دیدیم که زیرِ عنوانِ مجری طرح نامش حَک شده.البتّه در پلانی از فیلم به هیبتِ رهگذری نیز دیده می شود.
بگذریم. فیلمِ قبادی یک تراژدی است درباره یِ جوانانِ ایرانی که به کارِ موسیقیِ زیر زمینی مشغولند.از هر رنگ و هر سِلک.با هزارن مسئله و ماجرا که در این فیلم با آن گلخانه ای تا شده است.
دختر و پسری به نامِ اشکان و نگار- نوازنده و خواننده یِ زیر زمینی - که می خواهند برایِ ادامه یِ موسیقی و اجرایِ کنسرت به لندن بروند وقصد دارند تا بَندی تشکیل دهند و با خود ببرند.مسیری زیر زمینی آغاز می شود و در این راه با جوانی آشنا می شوند همه فن حریف، که حامد بهداد آن را بازی می کند.
به این بهانه، فیلم ما را به لا لویِ خَفیّه و خوفیه یِ گروه هایِ موسیقی می برد و به این شیوه ایشان را به ما معرفی می کند.
این همه یِ ماجرایی است که روایتِ فیلم را شامل می شود. بحث ها درباره یِ گرفتنِ مجوزِ آلبوم و برگزاریِ کنسرت و باقی مسائل چیزهایی است که در فیلم هایِ سخیفِ گیشه ایِ همین سال ها دیده ایم، مثلاً پرِپرواز با بازی شادمهرِ عقیلی که پُزِ منتقد بودن را نیز داشت!
انکارِ جذابیّتِ گروه ها و نیز روابطِ آن ها سخت است. حدّاقل من که لذّت بردم و بسیار مایل شدم تا تعدادی از آن ها را که تا به حال نشنیدم بیایم و بشنوم،حتّا زاویه یِ نگاهِ همین جوانان به رفتن به آن سویِ آب ها ، که خود را مالِ این سرزمین می دانند و نمی خواهند از آن جدا شوند قابلِ ستایش است.
سختیِ آن ها برایِ آن که در جامعه بمانند و کار کنند و تمرین کنند، گاهی برایِ من گریه دار بود.
این که همسایه ها، یعنی همان کسانی که این جوانان قرار است برایِ آن ها موسیقی بسازند مُدام سببِ آزار آن ها می شوند.به شکلی که مجبور به تمرین در طویله می شوند.
دستِ آخر البتّه نااُمیدی است. کسی که باید اسبابِ خروجِ آن ها را فراهم کند گرفتار می شود. اشکان، آخرِ داستان در یک پارتی که اتفّاقی در آن است از ترسِ گرفتار نشدن از پلّه ها پرت می شود و ...و شقایق نیز هم چون پلانِ آخرِ فیلمِ مودیلیانی خود را از بلندی پرت می کند.
خُب، موضوع جذّاب است ولی نو نیست.از آن دست مسائلی که به درست یا غلط شده تابو و همین حرف زدن درباره یِ آن می تواند برایِ بخشی از جامعه مهم باشد.حتّا ما فیلم بین هایِ حرفه ای را شگفت زده می کند ، باعث می شود تا نتوانیم فیلم را بی واسطه ببینیم و ذهنمان را از حواشیِ ایجاد شده خلاص کنیم.
با این همه امّا فیلم ، فیلمِ خوبی نیست. روزنگاریِ صرفاً خام دستانه ایست از بخشِ عشقِ موزیکِ جامعه یِ جوانِ ایران که تا کنون بر رویِ تصویر، امکانِ ظهور نداشتند .ولی این دلیلِ کافی برایِ خوب بودنِ فیلم به مثابه یِ فیلم نیست.
بازی ها بسیار آماتوری و ضعیف است، نا بازیگرانِ فیلم خیلی نابازیگرند والبتّه لوازمی برایِ ابرازِ خلاقیّت نداشتند. حامد بهداد چون همیشه یک جوانِ عصبی – نه عصبانی- را نمایش می دهد و دیگر خسته شده ایم ازین روانی بازی هایِ این مارلون براندویِ خود خوانده.
البتّه از حق نگذریم که اجرایش با گروهِ دارکوب یکی از بهترین کارهایی است که در فیلم می بینیم و یا حدّاقل من این طور می اندیشم.
خطِ رواییِ داستان ، تکراری است و ساده انگارانه و حضورِ یکی از بهترین داستان نویسانِ موثرِ روزگارمان اصلاً دیده نمی شود و این- دیده نمی شود- به معنایِ آن دیده نشدن که مترادفِ درست و طبیعی درآمدنِ کار می گوییم، نیست.
پایان بندیِ فیلم ،اشاره به اتفّاقی دارد که چند سال پیش برایِ یکی از دست اندرکارانِ جوانِ سینما رُخ داد.همه آن را می دانند . در یکی دو فیلم مثلِ شبانه و حتّا تِله فیلم از آن استفاده شده است، دستمالی و سَر دستی و ذهنِ توطئه مندِ ما آن را جهت دار می یابد.
صدا و تصویر امّا فراتر از حدِّ تصور است. تورج اصلانی بسیار خوب و شُسته رُفته کار کرده. درباره یِ کار بلدی و اُستادیِ نظام الدین کیایی و بهمن اردلان نیز که کسی تردید ندارد. تدوینِ صفی یاری امّا ذوق زده است. اِم تی وی بازی هایِ فصل هایِ موسیقایی نه جذّاب در آمده و نه پیشنهادِ جدیدِ تصویری دارد، گو اینکه وقتی روایتِ فیلم این چنین دمِ دستی است بارِ اصلی باید به رویِ گُرده یِ این ها باشد،کاری که تورج اصلانی توانسته از پَس اَش برآید.
فیلم مرا کمی شگفت زده کرد، ولی در نهایت نا اُمید ماندم.چرا ما از این روحیّه یِ جهانِ سوّمیِ مان دست بر نمی داریم که وقتی به سوژه یِ نابی – بر فرضِ ناب بودن – قرار است بپردازیم ساده ترین و پیش پا اُفتاده ترین حالت را انتخاب می کنیم.
گمان می کنیم تابو بودن و جالب بودنِ سوژه کفایت می کند و دیگر لازم نیست به ابعادِ مختلفِ فیلم، مانندِ انگیزه ها و شمایلِ شخصیّت ها،شکلِ بازی ها و نحوه یِ بررسیِ مفاهیمی که قصد داریم به عنوانِ زیر متن به آن بپردازیم اهمیّت قائل شویم.
کسی از گربه هایِ ایرانی خبر نداره! یک افسوس است. افسوسی بزرگ. موضوعی جذّاب که با نگاهی روزمره و سیاست زده در لابلایِ حرف هایِ روزنامه ای با پرداختی اغراق شده و پر غُلُو به اثری نا تمام تبدیل شده.کاش فیلمسازانِ ما این نیرویی را که صرفِ بازی هایِ سیاسی می کنند تا چیزَکی بسازند برایِ ابرازِ عقیده هایِ روز و گرفتنِ پُز هایِ روشنفکری، از داشته ها و اندیشه ها برایِ ساختنِ اثری ماندنی استفاده می کردند.افسوس.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

در خدمت و خیانت به اکبر رادی


اِبا داشتم تا در این صفحات حرفی از دیگری آید و یا گوشه و لُغُزی که ما ایرانی هایِ مثلاً فرهنگی، آن را نقد می خوانیم ،آوَرَم. امّا چیزَکی لازم بود، تا در بابِ دفتری آورم که مرا مُهّم آمد.
اکبر رادی – که نامش جاودان – چُنان بر تارک ادبیاتِ نمایشی ما ایستاده که هر حرفی جُز همان ها که دیگران گفته و نوشته اند، شِکَر خوردنِ زیادی است. عَلَی الخُصوص آن چیزهایی که به قلمِ حمید امجد و محمّد رحمانیان نوشته شده.پس من از این شیتان فیتان بازی هایِ شِبهِ روشنفکری، خودم را رها می کنم و می گویم اگر بر قلمِ من نیز چیزکی ناچیز به عنوانِ مثلاً فیلمنامه آمده و یا احیاناً گفتگونویسی هایی که در کارهایم شاید به چشم آمده، مَدیون و مَرهونِ نسل هایِ پیشینِ ماست که برایِ من یک نفر، اکبر رادی سَردسته یِ ایشان به شمار می رود.خَلَجِ سال هایِ پنجاه و بیضاییِ همه یِ سال ها در ردیفِ بعدی هستند.
رادی، امّا برایِ من بُعدِ دیگری از جذّابیّت نیز داشت.فکر کنید در ابتدایِ شناختنِ این آدم مُهِم ها ، مثلاً در همان نوجوانی که نمایشنامه یِ مرگ در پائیز را پُشتِ شیشه یِ کتابِ زمان می بینید، پدرتان بگوید او دامادِ عمو احمد آقاست. حالا عمو احمد آقا کیه؟ عمویِ پدر بزرگم که ما هر سال، اوّلِ فروردین به دیدنش می رفتیم.پیرمردی سَرِحال که اُتاقِ بالا خانه اش در ایستگاهِ ناصریِ خیابانِ شهباز- هفده شهریورِ امروز- برایِ خودش ماجراهایی داشته .چند دختر، که یکی از آنها حمیده بانوست.شاید درباره یِ عمو احمد آقا و خانواده اش و نیز خاطراتِ جذّابِ آنها بعد تر نوشتم.خانواده یِ عنقا ،همیشه آبستنِ حرف و حدیثِ درون خانگی بوده و گاه بینِ عمو زاده ها اختلاف. هنوز هم پس از سالیان این ها وجود دارد. ولی همه، حتا آنها که به دشمنی با خانواده یِ عمو احمد آقا شُهرت داشته و چه بسا حق هم دارند بر تفاوت و تمایزِ حمیده بانو اذعان دارند و او را از باقیِ این خاندان جدا می کردند و حسابی سَوایِ بقیّه برایش می ساختندو چه بسا در این بین،حضورِ رادی بی تاثیر نیوده،که بی گمان همین است.
خُب ،من نمایشنامه هایِ او را یکی یکی می یافتم و می خواندم چراکه گُمان داشتم به عنوانِ یک فامیل وظیفه دارم.پدر بزرگم – که عمرش دراز باد – از رادی خاطراتی می گفت ومرا با گوشه هایی از شخصیّتِ او آشنا می کرد. از تند مزاجی و شدّتِ کلامش و نیز خاطراتی از جشنِ عروسیِ او.هنگامی که همین یکی دو سالِ پیش به او از بیماری صَعب و مرگِ زود هنگامش گُفتم گریه کرد و در مراسمِ ختم اش با همه یِ بیماری شرکت جُست.
پس رادی برایِ من آدمِ مُهّمی است.ولی اینها را دلیل غیرِ این است.
چند روز پیش کتابی به دستم رسید.پُشتِ صحنه یِ آبی.گفتگو با اکبر رادی. مهدی مظفری ساوجی آن را سامان داده در آخرین روزهایِ حیاتِ رادی.به واقع رادی که شُهره بود به بازبینی هایِ مُکرّر و اصلاح ،آن را برایِ چاپ ندیده است. این ها را به روایتِ دیباچه یِ کتاب می گویم.
من که با خواندنِ مکالمات و آن شلاقِ سرکشِ کلامِ رادی و آن زبانِ آتشین که گویی شمشیری است از نیام درآمده، مست می شدم و مزّه کردنِ الفاظ و اشاراتی که او به کار می برد را همیشه تمنّا می کردم،پس بی مُعطّلی آن را دست گرفتم.تا صبح یک نَفَس خواندم و سَرخورده شدم.گیج و ویج. هربار که می خواستم آن را زمین بگذارم و رها کنم با خود می گفتم بگذار ادامه دهم ،شاید آن رادیِ همیشه سر بر آورد، ولی افسوس که تا آخر چیزَکی دستِ مرا نگرفت. از یکی دو دوستِ این کاره نیز نظر گرفتم ،آن ها هم با رعایتِ بزرگیِ رادی، همین رای را داشتند.
کتاب با طرحِ این موضوع آغاز می شود که بَناست تا حرف هایی زده و شنیده شود که پیش از این در مکالمات نیامده.پس گفتگو به سیاقِ معرفت شناسانِ متاخر با تعاریفی آغاز می گردد. تعاریف به جاهایی کشیده می شود که به نوعی قرار است مرامنامه یِ اکبر رادی باشد. ولی چرا این مقدار سُست و بی مایه.نه آنکه بخواهم از رادی ایراد بگیرم .نه.ولی ما که مقالات و مصاحبه هایِ او را خوانده ایم حق داریم که شگفت زده شویم.شاید آن هنگام باشد که به اهمیّتِ باز نویسی و بازنگری ها پی می بریم.
مردِ وسواسیِ ادبیاتِ نمایشی به گونه ای حرف زده است که در صحّتِ آن تردید می کنیم. حتّا درباره یِ موضوعاتی اظهارِ نظر نموده که بی شک در بازبینی هایِ آخر از آن ها می کاسته است.اظهاراتش درباره یِ نمایش در آن سویِ آب ها ابتدایی است و البتّه کمی با غلط. چه بسا این ها همه به سبب بیماری و استفاده از دارو ها باشد.واصلاً مگر حضورِ ذهنِ آدم ها در لحظه چه قدر است؟
در حاشیه یِ کتاب خیلی چیز ها یادداشت نموده ام، ولی هم چنان اِبا دارم از طرحِ آن و این به جهتِ عشقی است که به رادی دارم، ومی دانم که این یک اخلاقِ جهان سوّمی است.
اصولاً چه ایرادی داشت تا کسانی مانندِ حمید امجد، که هم نویسنده ای توانا و هم ویراستاری یکّه است ، این اوراق را در غیابِ مرحومِ اُستاد از نظر می گذراند و تا ما این کلامنوشته یِ شلخته را به عنوانِ آخرین مانده یِ کسی که زبانِ نوشته ها و گفته هایش همانندِ جواهری تَراش خورده می مانست، بدین شکل نبینیم و نخوانیم؟ نه آن که در محتوا دستی رود بلکه بتوان کلامِ رادی را شناخت.این لُطف به حقِّ اکبر رادی نیست؟
فراموش نکنیم که رادی، کتابِ مکالمات را از نو ویرایش کرد ،بدان روی که ایرادِ عمده یِ آن را چنان که در پیشانی نوشتِ کتاب آورده، مباحث عموماً کلی و احساسی می دانسته و نه تحلیلی.آن جا از وسواسش می گوید که می خواهد با زبانِ یک نویسنده حرف زند.
رادی رفته و این بزرگ ترین ضایعه است.آن چنان که بیضایی نوشت سوار بر واژه هایِ خویش.ای کاش خاطره یِ آن واژه ها با این متنِ کلّی که به نظرِ من گِره از کار هیچ کس جُز ناشر و گفتگو کننده یِ محترم نمی گشاید خراب نمی شد.
من به همه می گویم بیاییم کلامِ رادی را در درام هایِ ناب و مکالمات اش بیابیم و این را بگذاریم تا در سیل و خیلِ کتاب هایی که به جهات غیرِ ادبی رواج می یابند گم شود.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من و ماجرایِ نوشتن ام!


دارم جان می کَنم.دست رو دست نگذاشتم، ولی نَفَسَم بُریده و نایِ کار برایم نمانده.هر لُغتی که قرار است رویِ کاغذ بیاورم ، تو گویی جان از تَنَم در می آید.این فیلمنامه یِ جدیدی که دست گرفته ام یک جورایی آزارم می دَهَد، نه به خاطرِ خودِ فیلمنامه بلکه به خاطرِ خودِ من. تو مشغولِ مردن ات بودی یا به قولِ کارگردانش- بارِ دیگر مادر....- ماجرایِ جدیدِ من است برایِ زیر و رو شدن.
برایِ من نوشتن کارِ سختی نیست ، امّا این بار در هوایِ نوشتن نیستم.از هر جایی که می خواهم وارد شوم ، اِنگار درها بسته است.داستانم را کاملاً می شناسم. ظرایفَش را در یافته ام. آدم هایِ قصه را می شناسم و به کُنهِ آنها پِی برده ام امّا چه فایده، دستانم با قلم مهربان نیست . فیلمنامه را هم دوست ندارم روی لَپ تاپ بنویسم. برایِ من اَلَکی به حساب می آد. ذهنم آن قدر پر سرعت نشده که بتوانم این فاصله یِ بینِ ذهن و سر انگشتان بر رویِ صفحه کلید را پر کنم.
برایِ نوشتنِ این کلمات ، به راحتی می توانم با صفحه کلید تا کنم ، ولی داستان و فیلمنامه ، کاغذِ سفید و قلمِ خودنویس و روان نویس هایِ جورواجور لازم دارد. مخصوصاً من که دچارِ بیماریِ وسواسِ شدیدم در استفاده از لوازم التحریر.
برایِ آن که بتوانم بنویسم باید کاغذِ مناسب و قلم هایِ مناسب داشته باشم.گاه هفته ها نوشتنم به تعویق می اُفتد تا من بتوانم اسباب و وسائلِ نگارش را بیابم.یافتنِ کاغذی که قلمِ خودنویسِ سناتورِ من که نامم بر رویِ آن حَّک شده راحت بر رویِ آن بلغزد آسان نیست. گاه چندین جنسِ مختلف را می خَرم و امتحان می کنم ولی فایده ای ندارد.تازه از دورانِ یافتنِ کاغذ کاهی هایِ کاردُرُست گذر کرده ام که آن خودش بلوایی بود.
پاری وقت ها قیدِ خودنویس هایِ جورواجورم را می زنم و دست به دامانِ روان نویس می شوم. یافتنِ روان نویسِ مناسب نیز ماجرایی می شود. مهدی اباسلط که یادش جاودان باد همیشه چشم می گرداند تا برایم چیزِ مناسبی بیابد،تقریباً همه یِ دوستانم از این قاعده مستثنا نیستند. روان نویسِ سوزنی ، محبوب ترین قلمِ من است ولی افسوس که دیگر نمی توان از آنها در بازار یافت.
حالا جایِ نوشتن بماند. این که کجا بنویسم هم برایِ من مهّم است. هر جایی و در هر حالتی نمی توانم بنویسم. صندلی برایِ من مهّم است . اینکه چه فاصله ای از زمین داشته باشد و پاهایم روی زمین باشد. هوایِ اُتاق باید نه سرد باشد و نه گرم ولی اگر کمی به سویِ خُنکی برود برایم مطلوب تر است. نورِ اُتاق را کم می خواهم و ترجیح می دهم تا با نورِ چراغ مطالعه یِ رویِ میزِ کار بنویسم. این طور راحت ترم.
اینها اگر مهیّا شود، که بیشترِ اوقات به سختی می شود می رسم به مرارَت و تَعَبِ یافتنِ جمله ی اوّل. این جمله یِ اوّل گاه مرا تا مرزِ جنون می رساند. تا جایی که صدایِ تهیّه کننده یِ عزیز در می آید و زمانِ از دست رفته را یادآوری می کند.
وضعیّتِ من درست شبیهِ شخصیّتِ فیلمِ اقتباس می شود. با این فرق که من از نبوغِ چارلی کافمَن بی بهره ام.امّا کلافه گی و روان پریشی ام چون اوست.انواعِ قهوه ها را آزمایش می کنم. چایِ نعناع حتا.انواعِ شکلاتِ تلخ و هزار کار روانیِ دیگر.بله؛ ملغمه یِ غریبی است این نوشتنِ من.
برایِ نوشتنِ جمله یِ اوّل گاه سی صفحه سیاه می کنم.البتّه اگر به ماجرایِ معروفِ ترس از صفحه یِ سفید غلبه نمایم.
اطرافیانم در این روزها بسیار از خود صبوری نشان می دهند، چرا که آستانه یِ تحمّل به حدّاقلِ خودش می رسد و هر موضوعِ ابلهانه و پیش پا اُفتاده ای می تواند مرا به هم ریزد. خواب که کالایِ گران و غالباً نایابی است در این اوقات. شده که بیش از بیست و چهار ساعت بی حرکت و بی خواب پُشتِ میزم نشسته ام و هیچ نگفته و هیچ ننوشته ام.
این جوری ها می گذرانم. گاهی که شروع به نوشتن می کنم دچارِ وسواسِ بِهسازی می شوم. پس هِی از نو و این ماجرا ها ادامه می یابد تا آن که اتفاقی اُفتد و من موتورم روشن شود. آن وقت است که دیگر همه چیز به سرعت پیش می رود و به آن چه تا حدودی دِلخواهم است دست پیدا می کنم.چیزی که می توانم پُشت اش بایستم و از آن دفاع کنم، چیزی که ارزشِ ثبت به عنوانِ تصویر دارد. ارزش گذاری هایِ من شخصی و آرمانی است و خود را در بازی احمقانه یِ مقایسه نمی اندازم.چه بسا برایِ مَتنی، کلّی بَه بَه و چَه چَه بشنوم ولی خودم از آن عُقَّم بگیرد و گاه کسی اِقبالی به نوشته ام نشان ندهد و من خود می دانم که آن چه باید رُخ داده است. به قولِ دوستی برایِ یافتنِ اندازه ها باید حسابی جان کند.
دارم جان می کنم. دست رو دست نگذاشتم، ولی نَفَسَم بریده و نایِ کار برایم نمانده.امّا ادامه می دهم ،تا کاغذ ها را اگر سیاه می کنم به عَبَث نباشد.
ازین حرف ها بگذرم بهتر است. باید فیلمنامه را تمام کنم، چرا که دادِ تهیّه کننده ام مدّت هاست که درآمده.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

خلوتِ من و کتابِ چهره ها در مرگِ مهدی سحابی


نوجوان که بودم، خوره یِ کتاب و مجلّه هم بودم. مثلِ الآن، امّا با صفا تر و جستجوگرتر. هنوز این غبارِ بلد بودن و خوب خواندن و توهمّاتی اینچنینی سایه اش را ننداخته بود.
کتاب و مجلّه ها گرچه به تنّوعِ امروز نبود امّا هزار بار پر شورتر و جذّاب تر به نظر می رسید. هر چند که به نظرِ من که آدمِ مجلّه بازی هستم محتوا نیز در آن روزگار بود. اصلاً شما دیگر کُجا می توانید مجّله هایی مانندِ گردون ، آدینه و دنیایِ سخن و کِلک و تکاپو و .... بیابید؟ بهترین نویسنده هایِ عصرِ ما درآن می نوشتند و ترجمه می کردند.
گردون ماهنامه ای بود که در آن روزگار برایِ من بسیار پر اهمیّت بود. نامنظم منتشر می شد ولی برایِ نوجوانیِ من غنیمتی بود و هنوز هم هست. در مطلبی که درباره ی مرحومِ حمید مصدّق نوشته ام به اهمیّتِ گردون در آن سال هایِ رشد و شناخت اشاره کرده ام، امّا این بار بهانه ای دیگری برایِ رسیدن به آن روز ها دست داد.
در همان سال ها ، در مجلّه یِ گردون آگهیِ یک کتابِ عکس چاپ شد. از بانویی عکّاس که طبیعی بود من در آن روزها نامش را هم نشنیده باشم. مریم زندی. نامِ کتاب چهره ها بود.سیمایی از ادبیّاتِ معاصرِ ایران. پرتره هایی از نویسندگان و شاعرانِ سرزمینِ من. آن روزها کارِ نویی بود. امروز صد ها عنوان ازین دست کارها چاپ شده که خیلی از آن ها البتّه بی مایه است و اهدافِ دیگری را دنبال می کند.شکلِ کلاهی که مُد می شود.بعد تر گفتگویی نیز از مریم زندی در گردون چاپ شد و او را در حالی که خواب بود در چاپخانه نشان می داد.
برایِ من که در آن روزگار عاشقِ نوشتن و نویسنده شدن بودم، دیدنِ تصاویرِ نویسندگان آن هم به شکلِ یگانه و نابی که زندی انجام بود اسبابِ انرژی و شوری بود که نمی توانستم ازَش چشم پوشی کنم. پس آن را به دست آوردم. هرچند که سخت نبود. پدرم در این قبیل چیزها کاملاً همراه بود.
بهایِ تکفروشیِ کتاب با جلدِ سخت دو هزار و هشتصد تومان بود.کتابی نفیس با عکس هایی ماندگار و یکّه.مجموعه ای از همه یِ کسانی که دوست داشتم با سیمایشان آشنا شوم. از مهدی اخوان ثالث تا غلامحسین ساعدی و غزاله علیزاده. اتاق هایِ شان و حالت هاشان. پیپ هایِ محمّد حقوقی و گربه ی بیژن جلالی. هرچند که آمارِ رفته گانِ این کتاب به سرعت از ماندگانِ آن ها پیشی گرفت و خدا عمرِ باقی آنها را افزون کند.
هر بار که خبرِ درگذشتِ بزرگی از ادبیّات را می شنوم اوّل به سراغِ این کتاب می روم. دَمی با عکس اش خلوت می کنم و بعد اگر او از نزدیک می شناختمش با دیدنِ چهره اش روزهایی که با وی بوده ام را برایِ خود دوره می کنم.
امشب نیز دوباره سر و کارم به کتابِ چهره ها اُفتاد.باز یکی دیگر از صاحبانِ عکس ها نامشان به فهرستِ از دست رفته گان اضافه شد.کتاب را ورق زدم تا به نزدیکی هایِ آخر رسیدم. چهره ی مردی که پشتِ میزِ تحریرش نشسته و به ما خیره شده است.کاغذ هایی طولانی در سویِ دیگر میز از بالا به پایین ردیف شده اند و چند کتاب و لیوانِ جاقلمی نیز در تصویر پیداست. در آن سال ها که تازه این عکس را دیده بودم با خودم می گفتم لابُد متنِ جلدهایِ دیگرِ شاهکارِ مارسل پروست است. در جستجویِ زمانِ از دست رفته.کتابی که دو جلدِ اوّل اش را به چه شوری و به چه سختی خواندم و بعدش بریدم.
مهدی سحابی ، مترجم و نقّاش بزرگِ روزگارِ من قلم را زمین گذاشت و کار را وا نهاد و رفت.امشب که خبر درگذشت اش را شنیدم در حالِ نوشتنِ فصلی دیگر از فیلمنامه یِ – تو مشغولِ مردن ات بودی – بودم. فیلمی که حسینِ لطیفی می خواهد بسازد و قرار است در جشنواره یِ امسال رویت شود. خیلی عقب هستم ولی با شنیدنِ این خبر دست از کار کشیدم و ساعتی را با کتاب هایم سر کردم.
در کتاب خانه یِ من از سحابی کتاب کم نیست. شاید هرچه ترجمه کرده را دارم. آن دو کتابی را که خودش نیز نوشت را دارم از این جا می بینم. ترجمه هایِ او برایِ من فقط خواندنِ متنی از یک نویسنده ی ِبزرگ نبود، بلکه دانشِ زبان و صحیح نویسی و سلیس نویسی را نیز در من ارتقاء می داد.
در این سال هایِ اخیر با او چشممان به سِلین باز شد. لویی فردینان سِلین را من از او دارم.مانندِ خیلی ها.با خواندنِ مرگِ قسطی و دسته یِ دلقک ها بود که سفر به انتهایِ شب را یافتم و خواندم. من هم مثلِ بسیاری سِلین را به سبب شایعاتی که در بَرَش بود دوست نداشتم و بعد تر فهمیدم چه احمق بودم.
روزهایِ دبیرستان و خواندنِ یک مشت تمشکِ سیلونه ، مرگِ آرتیمو کروزِ فوئنتس و دوباره خوانیِ فلوبر که با ترجمه ی او دوباره مادام بوواری را خواندیم.
دوستِ خوبِ کتاب خوان و کتاب فروشی دارم لطیف نام. لطیف زاده یِ نشرِ نی برایم تعریف می کرد که سحابی نظمِ غریبی در کار کردن دارد. بسانِ بالزاک خیلی شیک و سَرگُل پس از میلِ صبحانه ی اشرافی اش دست به کار می شود.خیلی منظّم و درست در زمان بندیِ خود کارش را انجام می دهد. منِ جوان حسرتِ نظم این نسل ، سواد و پشتکارِ این نسل و توفیق و جاودانگی آن ها را می خورم. یادش گرامی و نامش بلند باد.

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

داستانِ من و ناپلئون بناپارت!




برایِ من هیچ چیز، به این اندازه ، تازه و گوارا به نظر نمی رسد.رسیدن به آن لحظاتی که، سال ها قبل از آن رَد شده ام و آن گاه کسی یا چیزی آن را برایم زنده می کند. برای ِمن همیشه دست یافتن به آن خاطرات، یک حظِّ پُرحال را به دست می دهد. این بار نوبتِ ناپلئون بناپارت است، این دوست قدیمی.
کودکی که پیراهنِ آستین کوتاهِ زرد رنگی پوشیده و کراواتی کِشی را به یَقه یِ خود بسته. از آن کراوات هایی که ظاهرش درست و مخملی بود ولی دورِ یقه فقط کِش وجود داشت.شلوارکِ راه کبریتیِ سرمه ای که با رنگِ کراواتم هماهنگ بود.
کودک از درِ خانه بیرون می زند. دو چشمِ نگرانِ مهربان از لایِ درِ مراقب است تا به سلامت از عرضِ کوچه یِ پر حرکتِ سواری ها بگذرد.کودک می گذرد. در پیاده رو می ایستد و دَستی برای آن دو چشمِ نگران تکان می دهد و این یعنی : «نگران نباش».
به دو خود را به سویی می رساند. عصر است. دورانِ جنگ و صَف و تعطیلی هایِ جورواجور مدرسه و مراسم هایِ با دلیل و بی دلیل . کودک امّا از امتحاناتِ پایانِ سال یا همان ثلثِ سّومِ معروف و کَذایی به سلامتی جَسته و حال، روزهایش تام وتمام مالِ خودش است.
برایِ کودک دنیایِ بزرگ، به همان اندازه ایست که شادش می کند. روبرویِ فروشگاهی می ایستد.تعاونیِ محل.جایی که در زندگیِ دهه یِ شَصت خیلی مهّم بود. به سیاق آن سال ها عدّه ای ایستاده اند تا اجناسی بخرند که نیازشان است و همراهِ آن چیزهایی بگیرند که نمی دانند چرا و چه کارشان باید کنند.
به هر حال، من از آن گوشه وارد می شوم. زیرِ پاهایم دریچه ای است فلزی که صدا می دهد. جایِ نگهداریِ گونی ها و جعبه هایی که محتویاتِشان بسان برق و باد به فروش می رسد.
فروشگاهِ محل برایِ من بسیار بزرگ است. قفسه هایِ بسیار، در دو سویِ آن که چای و شامپو و هزار چیزِ دیگر را با خود و بی خود جای داده است. انتهایِ آن جا نردبامی است که از شکاف سقف به طبقه یِ بالا می رود. پیرمردی با عینک نمره بالا عصرها می آید و بالا می نشیند به حساب و کتاب.
آن جا برای من یک سَرِه کشف است. پدر بزرگِ مهربان که برای دادنِ اجناس کوپنی و سهمیه ای دوست و غریبه نمی شناسد و همه را به یک چشم می بیند و چه قدر اسبابِ دلخوریِ آشنایانی می شود که این شعورِ مُساوات و عدالتِ سال هایِ دهه یِ شَصت را ندارند.این ها روزهایِ پیش از ناپلئون است.
روزی را که می گویم، از آن روزهایِ دیگر جداست. من در جَست و خیزِ فروشگاهِ بزرگ که سایه یِ پدرم را بر درِ ورودی می شناسم.اما بسان روزهایِ درسی آمدنش نشانِ تلخی نیست. وَه که این سخت گیری ها چه جانی از من می سوزاند!
خلاصه او را می بینم. عجیب است که صدایِ ژیانِ سبزِمغز پسته ای اش را نشنیدم.همیشه زنگِ غریبِ صدایِ موتورِ ژیان، مرا نِدا می داد. من از دَر بیرون می زدم و در حاشیه یِ پیاده رو به آن سوی می دویدم. ولی این بار نه.
جلو رفتم . سَلامی دادم.در دستانش مانند همیشه کتابی بود. سَر گَرداندَم تا رویِ جلدِ کتاب را بخوانم. کتاب را دراز کرد به سوی من. من نیز با علاقه آن را نگاه کردم. این پِرِیِ شاگرد اولی من بود .البته سَوایِ دوچرخه یِ دستهِ بلندِ قرمزی که قولش را داده بود و بعدتَرَش خرید.
جلدِ قرمزرنگ اش منقّش به تصویرِ مردی با کلاهی غریب که دستانش بالای سر و باد در شِنِل اش پیچیده و اسبش بر روی دوپا ایستاده بود. بالایِ آن با حروفِ مشکیِ بزرگ نوشته بود : ناپلئون و اندیشه هایِ او . تالیفِ مِهرداد مِهرین. بعد ها نامِ این آقای مِهرداد مِهرین را بیشتر دیدم. پشتِ جلدِ کتاب ،تصویرِ مولف را انداخته بودند.
رویِ صفحه یِ اوّل نوشته بود:به نامِ خدا، تقدیم به پسرِ با ادب و درسخوانم حامد جان عنقا. و این یعنی من. این کتاب ،در کنار چندین کتابِ دیگری که در این دو سه سالِ باسوادیِ رسمی به دست آورده بودم برایم گنجینه به حساب می آمد.ولی آینده یِ همان روزها نشان داد اهمیّتِ این کتاب و خودِ ناپلئون برای من با دیگر چیزها متفاوت است.
این کتاب، فارغ از وَجهِ هدیه بودنش برایِ من کشفِ دنیایِ دیگری بود. برای کودکی به سنُّ و سالِ آن روزهای ما و البتّه شرایطِ عجیبِ آن زمان کمی بعید به نظر می رسید تا کتابی به درون روحِ کسی نفوذ کند.تا حدّی که من خود را گاهی ناپلئون بناپارت جوان می دیدم.
در روزهای شدَّت گرفتنِ موشک باران تهران، در حالی که یا ساکنِ پناهگاهِ فروشگاه فردوسی بودیم و یا آواره یِ رودهن و دماوند و جاجرود،من فقط حوّاسم به یک چیز بود. به همراه داشتنِ کتابِ ناپلئون.
ناپلئون بودن من به همین جاها ختم نشد. در گوشه گوشه یِ کتاب اگر چیزی می یافتم که به من نحوه یِ لباس پوشیدن او را می گفت، بی معطّلی خود را بدان شکل در می آوردم.یا اگر در جایی می دیدم که به غذای خاصّی علاقمند بوده است و همین طور چیز های دیگر.
شیوه یِ لباس پوشیدنش را با شلوارِ آبی رنگی که تا ساقِ پایم می رسید تقلید می کردم و نیز همانندِ او جوراب هایم را شُل و وِل نگه می داشتم.شمشیری داشتم که به من قدرتِ ناپلئون را می داد.غصّه ی بزرگم نداشتنِ کلاهی شبیهِ او بود که دستِ آخر او را نیافتم.در روزهایِ جنگ ، من ناپلئون بودم.
تاریخِ میلاد و مرگش را از هَم کَم می کردم تا بفهمم او چند سال زیسته و در چه سال هایی چه کرده و چند ساله بوده که مثلا افسر شده یا فرمانده و بعد خودم را با او می سنجیدم و برایِ خود زمان بندی تعیین می کردم تا در همان سنُّ سال بتوانم همان کارها را بکنم، یا حتّا باقی پنجاه ودو ساله های اطرافم را با او می سنجیدم تا پِی به باکفایتی یا بی عرضه گی آن ها ببرم.
انگلیسی ها، منفورترین اشخاصِ دنیا بودند برایم . لوئی شانزدهم و هجدهم که یک جرثومه یِ فساد بودند و افرادی را که دور و بَرم دوست نداشتم به لوئی ها تشبیه می کردم.حتّا در همان روزها می اندیشیدم ،چه کسی می تواند ژُوزِفینِ آینده یِ من باشد. هر چند ، در آن دورانِ کودکی که همه چیز در شکلِ متعالی اش برایم تعریف شده بود، کمی هوسرانی هایِ دوستم ناپلئون آزار دهنده به نظر می رسید، ولی چیزی نبود که بخواهد در احساسِ من تغییری ایجاد نماید.بگذریم.
کتاب را، مِهرداد مِهرین نوشته بود. کسی که خود را یکی از شیفته گانِ ناپلئون می دانست، پس طبیعی است که کودک هشت، نُه ساله نیز شیفته شود. از شما چه پنهان آن کودک، هنوز هم شیفته است و فیلم ها و کتاب هایی را که هنوز درباره یِ ناپلئون منتشر می شود را می گیرد و خارج از اصول تحقیق و مطالعه، نوشته هایی را که علیهِ اوست دوست ندارد و حتّا تا آخر ادامه نمی دهد و به گوشه ای پرت می کند و یا به دوستی هدیه می دهد و فقط نوشته هایی که او را دوست داشتنی تصویر می کند نزد خود نگه می دارد.
باری، هنوز با گذشتِ حدود بیست سال، با اینکه خیلی از کتاب هایِ گذشته هایِ دور از دست رفته و به خاطره یِ مَحوی بدل شده است ، امّا کتاب ناپلئون و اندیشه های او به همراه یک کتاب دیگر – که شرحش را بعد ها خواهم آورد – هنوز همراه من اند.
آن کوچه و خیابان هنوز پابرجاست ، به سَرزندگیِ آن روزها نیست، ولی هست. آن چشمانِ نگران، هنوزم نگران است پُر مهر و امیدوار به بالیدنِ من.پدر بزرگ هنوز به عدالت، فراتر از دهه ها نگاه می کند و پدرم نیز با آن که ژیانِ سبزِ مغز پسته ای اش را دُزد بُرد، هنوز با کتاب همراه است.
راستی ،آن فروشگاهِ محلّی را سالی پیش خراب کردند. چه کوچک و نُقلی بود و من چه ریز بودم که آن را بزرگ می پنداشتم.
ناپلئون چه روزهایی را که برایم تازه نمی کند!داستان من و ناپلئون به این جا ختم نمی شود.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

در خانه یِ پدری







هنوز از هجرتم چیزی نگذشته که بازگشتم به خانه یِ پدری غریب و پر هیجان باشد. لیک ذهنِ پر ماجرایِ من همیشه در پی آن لحظه هاست. حکایتِ من، حکایتِ آن معتاد به افیونی است که هنوز می کِشد تا آن نشئه گی را که بارِ اول تجربه کرده بازیابد.برای همین ،وقتی در خانه ی خود تنهایم به آن جا می روم تا شبی دیگر برای خود بسازم.
در درگاهِ اتاقِ مهمانخانه ایستاده ام. تاریک است. پدر بزرگ و مادربزرگم که عمرشان هزار باد در آرامی خوابیده اند. صدایِ نفس شان برایم دل گرمی است.
اتاقِ مهمانخانه یِ این خانه یِ کهن،سال ها میزبان یک مهمان همیشه گی بود. من.
همه یِ اتاق در اشغالِ من .بی آنکه بتوان در آن از جماعتی پذیرایی کرد. شاید فقط هنگام نوروز ،آن هم با هزار اما و اگر که کسی به وسائل من دست نزند.هر چند کسی را هم زهره یِ آن نبود.
کتاب ها از یک سوی، سر به دیوار می سایید و در سویِ دیگر، کتاب و دست نوشته ها حجمِ اتاق را اشغال کرده بودند. میزِ غذاخوری به میزِ کار تبدیل شده بود و اسباب و آلات نوشتن روی آن. بالکل اتاقِ بزرگی بود، در یدِ من. نوارها و فیلم ها و حتا لباس هایِ من بر رویِ مبل ها دهن کجی می کرد . یک هرج و مرجِ محض.
برای آن خلوتکده ام که فقط چند عکس ازش باقی مانده دلم تنگ می شود. همه می دانند که آن را به اتاق کار امروزه هزار بار بیشتر ترجیح می دهم.
اگر آن اتاق نبود، شاید مرا کاری جز نوشتن میشد. اتاقِ بزرگِ دراندشت با سقفی بلند و دری که از یک سوی به حیاط باز می شود و از پنجره ای، منظری به باغچه یِ سبز پُر درخت دارد که در پائیز و زمستان ،برهنه گی اش زیباست و هوس انگیز و تو هیچ راهی نداری جز آن که دست به قلم ببری و کلام را از ذهنِ تحریک شده ات به روی کاغذ بریزی.
شب ها، تا نمی دانم کی، یا می نویسم یا به دیدنِ فیلم می گذرانم. چراغ ها و لوستر ها تا صبح روشن اند و خودنمایی می کنند. مادر بزرگم پا می شود و آرام سری به داخل اتاق می اندازد تا ببیند بیدارم یا خواب. وقتی که خواب باشم آرام و بی صدا گام بر می دارد و دست بر کلیدِ برق می ساید و چراغ را خاموش می کند.
از خواب می پَرَم. خوابم سبک است. وقتِ نماز است و من به سختی از جا کنده می شوم. آقا بزرگ ساعتی است از فریضه یِ شب به در آمده و به سویِ مسجد روان. چه در تموز و چه در یخ بندان. دَمی بعد، صدایِ اذانش از بلندیِ مسجد به گوش می رسد. این سنّتِ چند ده ساله ی اوست. اهلِ محل با صدای او اُخت شده اند.
روز، در خانه آغاز می شود. مادر بزرگ، بساط صبحانه اش را راه می اندازد تا آقا که از مسجد می آید چاشت بخورد.من می روم تا بخوابم.
خواب برای من همیشه کابوس عذاب آوری بوده. روانی می شوم تا بتوانم دَمی بخوابم. هنوز و همیشه. دیشب اما در خانه ی پدری عجیب خوابِ آرامی داشتم. گویی کودکی که در جوار والدین اش آرام می یابد.واین که چگونه والدینِ کبیرِ من در جوار پدر و مادر چنین مهم اند خود داستانی جدا دارد.
شب از تاریکی به در می شد ولی من هنوز در به درِ لحظه ای خواب. به جان کندنی می خوابیدم و نزدیکای ظهر از جا می پریدم در حالی که از ساعتی پیشتر صدایِ عمویم که هر روز صبح به آنجا سر می زد - وهنوز هم - تا زنگ تلفنی که پدرم از صبحِ علی الطلوع تا تاریکیِ آخرِ شب بی صبر و بی سکوت ادامه داشت.
مادر بزرگ، عمه هایم را که با دلیل و بی دلیل آنجا بودند را به آشپزخانه می برد تا صدایِ بلندشان مرا خواب زده نکند.
پا شدم. از جا می پریدم . مثلِ همیشه بد خلق و بی حوصله.آبی به سر و صورتم می زدم و به سلامِ عمه ها جوابی نمی دادم. کفش می پوشیدم و در دالانِ کوچک خانه که پله ای می خورد تا خیابان می ایستادم. از مادر بزرگم طلب هزار تومانی می کردم تا برای خرید روزنامه بروم. این عادتِ سالیان که با صبحانه روزنامه بخوانم.مادر بزرگم غُری می زد که از دستِ این پول گرفتن هایِ تو خسته شده ام. من هم نگاه می کردم. پول را می گرفتم و بیرون می زدم. تا ضیاء که دکه دار سرِ چهارراه است، آدم ها را نگاه می کردم.به قول اکبر رادی کوچه ی آبشار که نبش کوچه ی دنیاست برای من به معنای زندگی بود- و هست- .
روزم آغاز شده بود. باد که به صورتم می خورد زنده می شدم.از بن بست مطلبی رد می شدم و یاد خاطرات نوجوانی می کردم که با پسر عمو هایم در آن بازی می کردیم.جواد بقال، سلامی می داد و من هم با سر جوابی. حسن قصابِ خوش انصاف نیز. و اگر مثل الآن پائیر بود دبستانی هایِ مدرسه یِ فاطمه که هنگام تعطیل شدنشان بود و خیل مادران منتظر.کوچه یِ نقره چی و خاطره ی حمامِ عمومی و اصرارِ پدرم که هر چند وقت یک بار مرا به آن جا می برد و آن لحظه چه قدر از او کینه به دل می گرفتم.
پائیز، بادش مرا گاهی زنده می کند. مثلِ امروز که باز از خواب پا شدم و خود را در خانه ای دیدم که چندی است از آن هجرت ناگزیری کردم.الآن حالم خوب است . سر همان میزِ گردِ چوبیِ آشپز خانه نشسته ام. عمویم نیز به سیاق این سال ها اینجاست . پدرم هم زنگ می زند.چای می خورم و نان بربری که مادر بزرگم، برای من به عمویم سفارش داده،و دارم اینها را می نویسم. چه قدر حالم خوب است.چه داستان هایی در سینه ام است ازین خانه. مهر، ماهِ پر مهری است در خانه ی پدری. عمر صاحبان خانه هزار و دراز باد. آمین.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

قاصِد روزان ابری ....

عصر پائیزی ، در خانه و پشت پنجره ای که باز می شود به حجم بی منتهای بِتُن. سندرومِ دلتنگیِ عصرِ پائیزی چون مرضی بدخیم باز عود کرده و همه یِ تنم یک صدا این درد را فریاد می کشد. خنیاگری غمگین می خواند : قاصد روزان ابری ،داروگ، کی می رسد باران؟
روحم چون پاکت سیگاری تهی در هم مچاله می شود. شب، دُهُلِ سر رسیدن اش را بلند می نوازد . جمهوری تاریکی باز آغاز می شود.شب های من اما بی حاصل از طراوت و بوی شبنم و کوچه خاکی هایِ نم زده از باران ،به هیولایی می ماند که چون خوره خلوتم را می خورد.
دستم گزگز می کند. به قلم آلرژی دارد. کاغذ سفید را خط خطی می کنم.سر بالا می کنم تا آسمان سیاه را ببینم. چشمانم در پی ابر است. هوای دلم گرفته . آسمان را می جویم. هیکل بِتُن در برابر چشمانم صف آرایی می کند.باز کاغذ را خط خطی می کنم. باید ازین قفس بیرون زنم. اگر چشمانم به آسمان سلام نکند می میرم.دلتنگِ پشنگِ بارانم بر پشتِ شیشه ها. خنیاگر می خواند : قاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟
راستی کی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

مهدی اباسلط و پله های اول نردبام آسمان


برای من راحت نیست که بتوانم درباره ی مهدی اباسلط بنویسم.این نوشتن ها گاه به معنای زنده نگه داشتن خاطره ی اوست و گاه به جهت رهایی از آن چه را که ذهن آسیب زده است.نوشتن های من؟ نمی دانم.
کسانی که شب های ماه رمضان مجموعه ی تلویزیونی نردبام آسمان را دنبال می کنند در عنوان بندی پایانی نام مهدی اباسلط را دیده اند که از وی تشکر شده است. مهدی اباسلط اما برای این کار چه کرده بود؟ آیا من فقط به خاطر آن که نامش را زنده کنم در آن جا آوردم؟ مهدی هیچ نیازی به این چیز ها ندارد ، او به واقع موثر بود و قابل تقدیر. افسوس که این روزها فقط می توان از او یاد نمود و طلب آرامش کرد .
چند روزی بود که توسط تهیه کننده و کارگردان نردبام آسمان برای نوشتن این کار دعوت شده بودم.در شک و تردید بودم که این کار را بپذیرم یا نه. به قول معروف، دو به شک بودم.مهدی تماسی گرفت و خواست به روال همیشه قراری بگذاریم. حوصله نداشتم. دل خسته بودم. اصرار کرد.
هتل تهران، که امروز هتل پرشیا شده،هتل آپارتمانی است در تقاطع خیابان حافظ و انقلاب. همان چهارراه کالج خودمان. قرار ما بیشتر وقت ها در آن جا بود.مگر آن که من طلب می کردم تا مرا مهدی به جای دیگر ببرد.آخر او کافه باز بود و بهتر از من این سوراخ سمبه ها را می شناخت.
وقتی رسیدم توانستم مهدی را در تریای هتل ببینم. از پشت شومینه ی خاموش هتل پیدا بود. سیگار کنت اش را جلویش گذاشته بود و بی آن که کار خاصی کند به سویی خیره شده بود.از در گردان کافه وارد شدم و با یک نگاه همه ی اطراف را از نظر گذراندم.لبخندی زد،لبخندی که هر دو معنایش را می دانستیم .آرام نشستم. مهدی اهل گله گذاری بابت دیر رسیدن نبود. من هم که همیشه بد قول. ولی این بار کلافه تر از همیشه بودم.
به سیاق همیشه برای خودش قهوه فرانسه بدون شیر و بدون کف و برای من قهوه لبنانی سفارش داد. پیشخدمت کافه مهدی را می شناخت و موسیقی را که او می خواست می گذاشت حتی اگر این باعث اعتراض دیگران می بود.
از پیشنهاد نردبام آسمان گفتم و از بی حوصله گی و دل زده گی نوشتن برای تلویزیون.
سکوتی کرد. بعد آرام آرام با من درباره اش شروع به حرف زدن کرد. حرف های این چند ساله را که من خودم برایشان می گفتم تکرار کرد و یاد آوری.
جرعه ای از قهوه اش می نوشید و پکی به سیگارش می زد.حرف به جاهایی رسید که من و او همیشه با هم در میان می گذاشتیم. مهدی ذهنی جادویی داشت و عاشق علوم غریبه و من از آن چه در این سال ها خوانده و آموخته بودم برایش می گفتم. او اما همیشه ترجیح می داد تا در حاشیه ی این ها بماند و به جنبه های اجتماعی آن و تاثیر روانی این حرف ها می اندیشید.
در لابلای این حرف ها من ناخودآگاه به برخی ایده هایی که برای نوشتن طرح اولیه ی نردبام داشتم اشاره می کردم. او نیز پی برخی حرف ها را می گرفت و به چیز های دیگری در امروزمان پیوندش می داد. تا جایی که من در حال گفتن این حرف بودم که اگر اصل مباحث علوم غریبه و احضار اجنه و گرفتن موکل را برای مردم بگوییم دیگر چه بسا جماعت نا آگاه به دام دسیسه بازان و نامردان شارلاتان نیفتند . مهدی رندی کرد و همین حرف را بهانه گرفت که به من بقبولاند همین انگیزه کافی است تا بخواهم سریال نردبام آسمان را بنویسم و پی حرف را تا آن جا گرفت که من نیز در بحث اش شریک شدم و با او همراهی کردم.
مهدی میز را حساب کرد و از کافه بیرون زدیم. شهریور با خنکای شبش ناگهان رسیده بود و ما به شیوه ی همه ی قرارهایمان قدم زنان راه اُفتادیم تا مسیر همیشه گی را تا پیچ شمیران طی کنیم.
در راه باز این مهدی بود که پی حرف را گرفت و من شروع کردم به داستان پردازی و او نیز در این بازی مرا همراه بود.
از میدان فردوسی گذشتیم و مهدی دیگر سیگار نمی کشید. نمی خواست به خانه که می رسد مادرش متوجه بوی سیگار شود. او حتی مدت ها جلوی من نیز سیگار نمی کشید تا مبادا من بفهمم و برنجم.
نزدیکای سعدی بودیم و من در لابلای حرف هایم باز جنبه های دیگری از تهران را شرح می دادم و اینکه در قدیم چه بوده و حال چه. مهدی اما بسان قدیم در این نکته ها با من نبود و مدام بر می گشت به ادامه ی بحث علوم غریبه و طرح آن در این سریال جدیدی که به من پیشنهاد شده بود. به پیچ شمیران که رسیده بودیم در ذهن من دیگر عبدالغفور سجزی خلق شده بود و می دانستم با او چه خواهم کرد.
ایستادیم روبروی بانک و به حرف زدن مشغول. در خیال من مرد علامه ای ساخته شده بود که ره را گم می کرد و جماعتی را گمراه. آنان که سریال را دیده اند می دانند من که را می گویم.
در این حرف ها بودیم که مردی با دسته فالی به ما دو تن نزدیک شد و پاکت هایش را بالا گرفت. من با سر اشاره کردم که نه. مرد به سخن آمد که- آقا، برادر، منم واسه خودم کسی بودم ،دست روزگار مارو انداخت به غزل فروشی وگرنه من خودم یه قصیدم.-
چشمان مهدی برقی زد و بی تامل فالی خرید. به او گفتم عجب دیالوگ نابی! به شوخی گفت فال را من خریدم دیالوگ را هم من استفاده می کنم.خندیدیم و من رفتم. او نیز.
شب در خانه دست به کار اتود کردن فصل علوم غریبه نردبام آسمان شدم. بی آن که اصلا بدانم قرار است چه درامی را خلق خواهم نمود.
ماه ها بعد ، وقتی کار نوشته شد برایش آن قسمت ها را خواندم. شاد بود و نگران چگونه ساخته شدن آن و نیز تشویش آن که مبادا اسیر سلیقه ها و تنگ نظری های احتمالی شود که شکر خدا ازین بلایا به سلامت عبور کردیم.
چیزی به پخش کار نمانده بود که آن چه نباید می شد، شد.من در همه ی این شب ها افسوس می خوردم که چرا مهدی این صحنه ها را ندید.من به شوق او این ها را نوشتم و او نماند.
تشکر از او نه برای زنده کردن نامش که او زنده نام است و مستغنی ازین حرف ها بلکه برای التیام من بود . چه کار دیگری از دستم بر می آمد؟ هیچ.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

شب


شب. تهران . پائیز. نه نم نم بارانی است و نه باد کهن پائیزی ، برگ ریزان هم که در این شهر شده کیمیا. با دسته کتابی که از شهر کتاب نیاوران خریده ام، خود را به نم لرز خیابان می سپارم.
در این فصا سال بعضی از خیابان ها دوست داشتنی تر می شوند. علیرضا دوست و همکار این روزها که همیشه همراه است زود تر به سوی سواری اش می رود تا به سوی خانه راه اُفتیم. سوار می شوم. بحث همیشه گی درباره ی انتخاب مسیر. از میدان ارتش می رویم به سوی شرق . پائیز تهران، بزرگراه های بی قواره را دوست داشتنی می کند.
تا انتها رفتیم و بزرگراه به آخرش رسید. به اشتباه و تصادفی به سمت چپ پیچیدیم و خود را در جاده ای یافتیم. جاده ای که به تازگی سامان داده شده. پیچ در پیچ و جالب. تاریکی جاده با مهتاب کامل تخفیف یافته بود و موسیقی پیمان یزدانیان به فضای مالیخولیایی آن جا می افزود. دره ی عمیقی در کنار دستمان و علیرضا پی مشابهت با فیلم نفس عمیق بود . آن شب گردی ها و آن اتفاق آخر. در همین حرف ها بودیم و در جستجوی جایی که بتوانیم دور بزنیم و برگردیم که چشمانم در انتهای نقطه ی دید به چراغ های گردانی خورد که بالای پیچ جاده توقف کرده بودند.
بدان سوی رفتیم و در کنار تعدادی دیگر از سواری های ردیف شده در کنار جاده ایستادیم. از سواری پیاده شدم و به سمت افرادی که در کنار جاده ایستاده بودند و از بالا درون دره ی عمیق را می نگریستند راه اُفتادم.
آتش نشانی در محل بود هر چند که نشانی از آتش نبود و آنها به امداد رسانی آمده بودند. هرچند که آمبولانسی هم دیده نمی شد.نزدیک رفتم. نرده های فلزی کنار جاده کاملا از جا درآمده بودند و چشمانت که پائین می رفت می توانستی چیزی شبیه سواری گران قیمت و مدل بالایی را ببینی که که درهم و داغان در قعر دره جا خوش کرده بود. کیسه های هوا باز شده بودند و شکر خدا همه ی سرنشینان جوانش در سلامت بودند فقط نگرانی و ترس در چشمانشان موج میزد.
این حال را می شناختم. درست هنگامی که قرار است خیلی بهت خوش بگذرد و درست در همان لحظه اتفاق نابسامی رخ می دهد اینطور می شوی. داستانی که برای دوستان درون دره پیش آمده. ایستادم و نگاه کردم. جرثقیلی برای بیرون آوردن آن آهن مچاله آمده بود. همه انگشتان اشاره ی خود را به سوی بانویی گرفته بودند که داشت از شیب تند دره به سختی بالا می آمد. اطراف را نگاه می کردم.همه جا سرشار از شور شب مهتابی بود. پائیز بود. سوار شدیم و برگشتیم. جاده تاریک بود. موسیقی ادامه داشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نشست نقد و بررسی نردبام آسمان در فرهنگسرای رسانه

فرهنگسرای رسانه با حضور اصحاب رسانه و مطبوعات و نیز حضور علاقمندان سریال نشست نقد و بررسی برگزار کرد. نشست خوب و صمیمی بود.
اینجا بخوانید به روایت سیما فیلم.
و اینجا بخوانید به روایت شبستان.

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

مشروح نشست نقد نردبام آسمان

باشگاه خبرنگاران جوان نشست نقد و بررسی با حضور بسیاری از خبرنگاران برگزار کرد گه مشروح آن به روایت خبرگزاری برنا منتشر شده است.
اینجا بخوانید.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

گفتگو و گزارش نشست مطبوعاتی

روزنامه خراسان اوایل پخش سریال گفتگویی انجام داد که به تازگی منتشر شده. خام دستانه و سردستی.
اینجا بخوانید.

خبرنگاران رسانه های مختلف در سالن باشگاه خبرنگاران جوان سوالاتشان را مطرح کردند. خلاصه ی اولیه ی آن را فارس منتشر کرده. از شبکه های داخلی نیز پخش شد. شرح آن را باقی خبرگزاری ها خواهند آورد.
فعلا اینجا بخوانید.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

نوشتن و سرگشته گی


همیشه همین بوده. در میان انجام کاری که به حکم وظیفه باید در زمانی معین به انجام رسانم ،ناگهان فیل ام یاد هندوستان می کند و طبعم به سوی دیگری مایل می شود.
در دوران تحصیل ، چه در زمان دبستان و دبیرستان و چه در زمان دانشکده همیشه شب های امتحان مایل به خواندن کتابی می شدم و یا حتا برای نوشتن مطلبی دچار فراوانی انگیزه می گشتم ، به شکلی که همه ی فکر وذکرم انجام آن می شد و بی خیال درس و امتحان.
الآن هم همین است. درست وسط نوشتن فیلمنامه ای هستم که از موعد تحویل اش چند ماهی گذشته همه ی وجودم در تب دیگری می سوزد.
می خواهم دست به کار نوشتن رمانم شوم. رمانی که الآن سال هاست اتمامش به تاخیر می افتد. هر بار که به آن نگاه می کنم از زاویه ای دیگر باز می شناسمش و آرام آرام دارد تبدیل به حسرت دوران میانسالی می شود.
داستان ( دختر جلوی کلیسا ) مانند یک زخم کهنه بر روی دلم مانده. تا به حال چندین بار آن را آغاز کردم و به نیمه رساندم و باز مجبور به نوشتن کار دیگری شده ام و مدتی بعد باز روز از نو. حالا حتا انگیزه ی مضاعف تری پیدا کردم.
شاید این حرف به ظاهر جالب نباشد ولی مرگ ناگهانی عزیزترین رفیقم مهدی اباسلط که هر روز پیگیر نوشته شدن این کار بود و هر بار دست نوشته هایم را می خواند مرا بیشتر بدین سوی می راند.
نمی دانم چه کنم. دلم می خواهد از همه چیز دست بکشم و به کنجی روم و تا این رمان را به انتها نرساندم خود را آفتابی نکنم. این کار را خواهم کرد. همین روزها قصد انجامش را دارم. به خاطر مهدی هم که شده این کار را خواهم کرد.
آن ها که می نویسند، می دانند عذابی ازین بالاتر نیست ،که بخواهی نوشته ای را به آخر رسانی و مشکلات پیرامونت اجازه ندهد. شب ها خواب برایت جهنم است و روزها در برزخی کشنده نفس می کشی.خودم را نجات خواهم داد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

برتری نردبام آسمان در نظرسنجی ها

خبرگزاری فارس از نویسندگان و منتقدان سینما و تلویزیون نظر سنجی کرده تا بهترین سریال ماه رمضان را معرفی نماید. هرچند که مقایسه ی نردبام آسمان با دو سریال دیگر جفا در حق آن دو کار است ولی نشانه ای از مقبولیت این کاراست با توجه به زمان بد پخش و لطماتی که به جهت سرعت و زمان کم دارد.

آخرین پله های نردبام آسمان

من زیاد آدم احساساتی نیستم، یا حداقل علاقه ای به ابراز آن ندارم، ولی امشب که صحنه ی مرگ آی بانو و جمشید را دیدم دلم به خروش آمد و ناگاه احساس کردم گونه هایم میهمان اشک است،این حال هیچ ربطی به رابطه ی احساسی نویسنده با شخصیت هایش ندارد.
تا شب قبل از قسمت آخر، شبانه روز در کنار لطیفی به آماده سازی کار گذشت. روزی هفده ساعت و بعضی روزها بیشتر.هرچند که در نهایت آن چه که می خواستیم نشد و گناه اصلی به گردن کمی زمان بود و اندکی اهمال کاری تنی از دوستان.هرچند که استقبال مردم خستگی را از تنمان گرفت و حساب غرض ورزان و حاسدان نیز که پیداست.
هنوز زود است تا بخواهم با فاصله به کار نگاه کنم و درباره اش قضاوت. البته به اشکالات کار واقفم و چیزهایی که در این مدت دلمان را به درد آورد.غصه ی اصلی من اینکه چرا مهدی اباسلط نبود تا کاری را که به من قوت قلب داد تا به پایان رسانمش را ببیند.
شب آخر حال حسین لطیفی اصلا خوب نبود. از زمان پخش ناراضی بود و احساس بدی داشت. به شکلی که دلش نمی خواست تا قسمت بیست و یک را به شبکه تحویل دهد. من و کارن همایونفر حرف هایمان را زدیم تا او کمی حالش بهتر شود.
امشب قسمت آخر پخش شد. اولین شیی که من و حسین و البته تعداد دیگری از بچه ها مثل هدیش شاملو و سیامک مهماندوست با هم و درگیر کار نبودیم.
دلم برای کار تنگ می شود. نردبام آسمان برای ما فقط یک سریال مثل بقیه کارها نبود. دوسال تمام در کنار هم زندگی کردیم و این رفاقت و صمیمیت در حرارت کار پیدا بود.
در طی این دو سال حسین لطیفی نهایت صبوری و اعتماد را به من داشت. آن چه می دانست و تجربه کرده بود با من در میان می گذاشت و تقریبا نکته ای نبود تا درباره اس با من مشورت نکند و همین باعث شد تا من نیز خود را در هر لحظه در اختیار کار بگذارم و بی توجه به هزاران مشکلی که تحمل می کردیم به خاطر کار در کنار هم بمانیم.
در اولین لحظه تا آخرین لحظه ای که کار برای پخش آماده می شد در کنار کار بودم. بحث ها و جدل های ما که هر لحظه برای بالا بردن کیفیت کار رخ می داد و دیگران را به تعجب وا می داشت و خود ما را گرم می کرد تا بهتر کار کنیم. وقتی نبود که هر کداممان چیزی درباره ی کار به ذهنمان برسد و ساعتها در باره اش بحث نکنیم و البته باید اعتراف کنم که لطیفی در این میان بسیار صبور و با سعه صدر ظاهر می شد و سختی و زبری مرا تحمل می کرد.
نردبام آسمان برای من یک مدرسه ی تمام عیار بود.چیز هایی آموختم که طی این سالها در نیافته بودم و البته فرصتی بود تا بتوانم آن چه سالها آموخته بودم و مباحثی را که جزء علائق اصلی ام بود را در آن- تاحدودی- به ظهور رسانم.شاید اولین بار طی این سالها بود که از فیلمنامه نویسی فراتر از جایگاهش نگاه می کردم.
در نردبام مفاهیمی طرح شد که بی تردید برای اولین بار بود. نکاتی که در این سالها کسی زیاد نمی خواست یا نمی توانست به آن بپردازد.هر چند که هنوز هزار حرف نگفته مانده و هزار کار نکرده. خداوند را شاکرم.

گفتگوی محمد حسین لطیفی با جام جم

گفتگوی مفصل لطیفی با جام جم. از اظهار لطفش به خودم سپاسگزارم.
اینجا بخوانید.

گفتگو با روزنامه ی جام جم

گفتگوی مفصل با روزنامه جام جم که به نظرم مصاحبه ی خوب و پر و پیمانی شده.
اینجا بخوانید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

گفتگو با وطن امروز

محمد رضا لطفی ، دوست نویسنده و روزنامه نگار درخواست گفتگویی تحلیلی و انتقادی داشت که بسیار مورد علاقه ی من است. پس به حرف نشستیم و شد این. فارغ از جهت گیری های سیاسی وطن امروز .
اینجا بخوانید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

گفتگو با سایت سیما فیلم

مصاحبه مذکور در حین تولید سریال نردبام آسمان با سایت سیما فیلم انجام پذیرفت. مباحثی که در باره ی ادبیات اثر مطرح شده است به نظرم مهم می باشد. هر چند که در تنظیم گفتگو بی سلیقه گی صورت گرفته ولی خواندنش خالی از فایده نیست.
اینجا بخوانید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

گفتگو با ایرنا

پاسخ به سوالات سردستی و عادی ایرنا به بهانه ی پخش سریال نردبام آسمان.
اینجا بخوانید

گفتگو با خبرگزاری مهر به روایت آفرینش

درباره ی سریال نردبام آسمان به سوالات مفصل خبرگزاری مهر پاسخ دادم که صورت خبری شده ی آن منتشر شد ، هر چند غلط و نیمه. اما دارای نکته های جدید تر.روزنامه ی آفرینش آن را منتشر ساخت .
اینجا بخوانید

گفتگو با تهران امروز

به در خواست روزنامه ی تهران امروز و درباره ی نردبام آسمان گفتگویی انجام دادم که البته مورد رضایت من نیست ولی گوشه ای از حرف ها در آن است.از طراحی صفحه اش اما خوشم آمد. متن کامل اش را بعد تر منتشر خواهم نمود.
اینجا بخوانید

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

نردبام آسمان و ....

شش قسمت از سریال نردبام آسمان پخش شد. شکر خدا واکنش مردم بیش از انتظار بود ، اما این به معنای چشم پوشی به اشکالات نیست. مشکلاتی که بیشتر به جهت لحن و اغلاط آوایی بخاطر سرعت زیاد و بی دقتی راه یافته بود. به عبث گمان می کردیم که در آرامش این اشکالات را مرتفع می سازیم اما زهی افسوس که پخش ناگهانی در ماه مبارک سبب شد تا فقط به حداقل ها برسیم و از باقی مسائل اغماض نماییم.
مصیبت بزرگ صداگذاری و میکس هم که جای خود را دارد. حس من این است که دو سال عمرمان با آدم هایی که هیچ انگیزه ای ندارند، دارد هدر می شود. نقل این ها بماند برای بعد.
باید به بازی خوب علیرضا مظفری که کودکی جمشید را شاد و پر انرژی به اجرا رساند اشاره کنم. در این روزها به هر جا که پا می گذارم حرف از شیرینی وی است. امیدوارم در آینده بدرخشد و به جایگاهی رفیع رسد. بازی جالب توجه داریوش کاردان نیز البته نباید از نظر دور بماند و این نکته که در انتظار بازی های خوب دیگر نیز باشید.دوبله ی صدای ماه چهره خلیلی نیز که کمی باعث دلخوری شد نیز بهتر از آن چه که می اندیشیدیم در آمد و صدای زیبای مینو غزنوی بسیار مدد رسان بود. این را هم یگویم که این دوبله کردن به خاطر اشکالات فنی و دور از دسترس بودن خانم خلیلی بود و نه چیز دیگر.
می خواستم از حواشی این یک هفته بگویم. از اضطرابی که بر همه حاکم بود و نگرانی از واکنش مردم. حرف گفتنی خیلی زیاد است ولی می گذارم برای فرصتی که می توانم فارغ از داوری احساسی کلامی گویم.
این روزها وقتم بیشتر با گفتگو هایی می گذرد که به نظرم کسل کننده و تکراری هستند پس تصمیم گرفتم تا نکاتی را که در حرف ها مغفول می ماند را اینجا آورم.
تنها چیزی که کمی باعث رنجش می شود شیطنت بعضی دوستان برای ایجاد حاشیه هاست که شکر خدا آن هم با درایت در حال مرتفع شدن است. درباره ی سریال های دیگر نیز حرفی ندارم. خارج از آن که هر دو گروه از دوستان نزدیکم هستند به نظرم مقایسه ی نردبام آسمان با آن دو کار دیگر اشتباه است.
فقط می ماند بحث های فراوانی که درباره ی زبان گفتگوها رایج شده که به بخشی از آنها در همین مصاحبه ها پاسخ دادم و بزودی در همین صفحات دلایل اصلی را با منبع لازم خواهم آورد و این نکته را که چرا بزرگواران پیش از ما کار ساده و دم دستی را انجام می دادند و حاضر نبودند به زحمت بیشتری تن دهند برای رسیده به زبان واقعی و صحیح. افسوس که آن زبان جعلی و من در آوردی که بیشتر به نامه های رسمی و انشا های دبستان می ماند به عنوان اصل شناخته شده است و سال هاست خرمهره جای لعل را گرفته. بعد تر بیشتر خواهم گفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

حرفی دیگر بعد از هجرت مهدی اباسلط

کوتاه می نویسم چرا که نوشتن برایم کاری احمقانه و عبث شده است.دیشب مراسم ختم مهدی اباسلط بود.نمی دانم چه گونه می توانم آن یک ساعتی را که در آن جا همراه با اشکان و نادر و اردشیر گذراندم را باز توضیح دهم و اصلا چرا باید این کار را کنم؟
امروزدوستانی در کافه ارم جمع شده بودند و مرا هم فرا خواندند.همان جایی که من و او آخرین قرارمان را گذاشتیم. به حکم ادب و وظیفه رفتم گو اینکه می دانستم چه چیز در انتظارم است.بیشتر به این دلیل رفتم که قرار آخرم با مهدی آن جا بود و این تجدید خاطره را نیاز داشتم.
دوستانی بودند که حرف هایی می زدند و من فقط می شنیدم.حرف هایی در باره ی مهدی که من را به تعجب وا می داشت. تک و توک شاید چیز هایی بود که من درک می کردم. مگر می شود که من رفیقم را پس از یازده سال درست نشناخته باشم؟ تردید بدی بود تا آن که خواهر مهدی به سخن آمد و او نیز از تعجب خود گفت و آن گاه من فهمیدم آن گروتسکی را که مهدی همیشه می گفت . مهدی جدی و موقر که همیشه ما حرف های حاق و سنگینی برای تبادل داشتیم و حجم زیاد هم کلامی ما به مذهب و وجوه اعتقادی باز می گشت و وقتی امروز می دیدم تعدادی از نو دوستانی که هر کس به هوایی او را یافته بود امروز شمایی دیگر را تصویر می کنند کمی خونم به جوش آمد. حرفی نزدم. فقط آرام بلند شدم و از آن جا خزیدم بیرون تا آن ها در آن توهم بمانند.آنها که همین سال پیش شماره ی او را با هزار کلک از من گرفته بودند امروز از خاطرات کهن می گفتند.پیش بینی من صادق بود. آدم هایی که می خواستند از او برای خود آبرویی دست و پا کنند حال جولان می دهند.
اشکان حق دارد. همین اینها با هزار نارفیقی او را به این جا رساندند. خواهرش می تواند این را احساس کند و علی شوهر خواهر به این امر آگاه است ولی چه کند که دیگر فایده ای ندارد. چه حرف های ناگفته ای در سینه دارم که امروز گفتنش را صلاح نمی دانم. برایم مثل روز روشن است که چه کسانی آمده اند تا خود را در این میان مطرح کنند. یاد داستان هدایت و مینوی و رادیو بی بی سی می افتم.
افسوس که دیگر دیر است. آدم کوتوله ها قطار شده اند و البته من کسانی چون اردشیر و نادر را از این امر جدا می کنم.
مهدی جان می دانم که به این دست و پا زدن ها می خندی . بخند. اگر کسی باید بگوید منم یا اشکان است ویا اردشیر. ولی رفیقم من و تو می دانیم که چرا اینجوری می شود!!!!
بگذار آنها حتی مرده ی تو را نیز اسباب فراز خود کنند.چه حرف های ناگفته ای است که به جهت تالم روحی خانواده ی مهدی نمی توانم بر زبان آورم. رفاقت بیش از یک دهه ی من با او باردار از هزاران نکته است. افسوس که دیگر بی فایده است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

سادگی منو ببخش مهدی اباسلط




سادگی منو ببخش که فکر می کردم رفاقت ده ساله می تواند ضامنی برای شناختن تو باشد. این که آن قدر ساده بودم که فکر می کردم تو کی شوخی می کنی و کی جدی هستی الان به من احساس حماقت داده است.
نمی گویم باور نمی کنم که تو رفته ای چرا که چه کسی بهتر از من از ایمان تو به مرگ آگاه است. ولی رفیق شفیق همیشه قرار بود من دست ازین زندگی و نوشتن و سینما و تلویزیون احمقانه کشم و تو همیشه مرا به این فکر زنهار می دادی و از ادامه دادن می گفتی و اینکه قرار است ما به آن چه که در انتظارمان است برسیم. این بود؟ همه ی آن حرف ها و قول و قرار ها این بود؟ کارهای نیمه کاره مان را چه کنیم؟ قرار بود فیلمنامه نویسی بر اساس جادو را با هم کار کنیم . توی همه ی گپ و گفت های هر هفته مان در تریای هتل تهران چقدر برای هم داستانک خواندیم.
اگر دل گرمی های تو نبود هیچ وقت من را حوصله ی نوشتن نبود. من از کجا بگویم؟
از آشنایی غریب در شرکت سینمایی احمقانه ای به نام فروزش وشروع رفاقت چند گانه با اشکان احمدی و رامین مهاجرانی یا از روزهایی که من می خواستم به همین سادگی را برای تلویزیون بسازم و تو نام میگرن را برای بهراد خرازی پیشنهاد دادی و نام گلی را برای رابعه؟ یا از روزی بگویم که با بدبختی و سختی مسعود کیمیایی عاشق را ساختی و نزدیکان استاد تاب نیاوردند و تو را تهدید کردند به اینکه با چاقو – همان چاقوی معروف – به خدمتت خواهند رسید.
مهدی مثل همیشه اعصابم خورد است. اصلا از همه چیز و همه کس بدم می آید. زنم گواهی می دهد که بهترین اوقاتم لحظه ای بود که با هم قرار می گذاشتیم . حتی خوشحالی من از چاپ نمایشنامه ای که سال قبل قرار بود فیلمی شود که نشد. چه قدر با نام عجیب ناشرت شوخی کردیم و حالا که فکر می کنم می فهمم چرا شاد نبودی.
قرار بود من به سی ساله گی نرسم. همیشه می گفتم و تو در شب تولد سی و یک ساله گی من ، پیش از سی ساله گی با کلی کار نکرده ات رفتی تا به من ثابت کنی گروتسکی که همیشه نقل کلامت بود یعنی چه؟ علی دی وی دی باورش نمی شود. می گوید سه شنبه برایت فیلم فرستاده و چه قدر با هم شوخی کرده اید. هر چه بگویم باورش نمی شود که تو همه چیز حتی مرگ برایت یک شوخی کودکانه است.
آخر من چه گناهی دارم که کافه و کتابفروشی و پاتوق و حتی لوازم التحریر فروشی ام نیز با تو یکی بود و این یعنی یک عذاب ابدی.
تو رفتی تا به من ثابت کنی که من ضغیفم. نیک می دانم آدم های کوتوله ای که در این چند سال تو را گاه تا مرز دیوانه شدن می بردند الان دارند درباره ی استعداد و توان ات سخن می رانند. همان ها که خنگ آباد را اجازه نمی دادند تا پخش شود ولی نسخه ی فیلم را برای دیدن خانواده اشان به خانه می بردند.همان ها که بالای مانتو فروشی دفتر زده بودند و ازت می خواستند که برایشان یک فیلمنامه ی بفروش بنویسی که در جشنواره هم جایزه بگیرد. راستی سفر دور دنیایی را که با هم قرار گذاشتیم چه؟ داستانک هایت چه می شود؟ تکلیف رمان من که قرار بود تمامش کنم و تو قول داده بودی هر لحظه پی گیری کنی چه می شود؟ چقدر احساس تهی بودن می کنم.
کاش به آن خانه ی لعنتی چاردیواری نمی رفتی. الان آن کودک جذاب خواهرت دیگر با کی بازی کند؟ من با کی حرف بزنم و خلاص بشوم؟ اشکان احمدی با چه کسی آخرین نتایج فلسفی اش را در میان بگذارد؟ رامین با که خوابهای پریشانش را قسمت کند؟
آه که در چه دنیای عوضی و مزخرفی زندگی می کنم. دوستت دارم برادر. سفر خوش.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

ما فقط شعار می دهیم !(دعوت به تماشای فیلم)


برای من که این روزها هیچ کاری نمی کنم جز دیدن فیلم و همان فیلم را هم بی هیچ حوصله ای دیده و گاه بیش از نیمی از آن را تاب نمی آورم چه بهتر که برای شکستن طلسم ننوشتن دست به کار معرفی برخی از این فیلم هایی بشوم که گمان می کنم ارزش دیدن و متفاوت دیدن را داراست. علی الخصوص آن که با حال و هوای این روزها نیز هم خوانی داشته باشد.
BLUE STATE
فیلمی که در این روزهایِ بی حوصله گی تا پایانش را با علاقه دیدم و البته لذت هم بردم. فیلمی کوچک و جمع و جور و دور از تولیدات رایج هالیوودی که براحتی می توانیم با ایده ی ساده و یک خطی اش همراه شویم.فیلمی که آن را مملکت غمگین ترجمه می کنم.
جان(بِرِکین مِه یر) پسر پر شوری است که در ماجرای مبارزات انتخاباتی جورج بوش و جان کری برای دموکرات ها فعالیت می کند و این جور که به نظر می رسد وی این کار را خود جوش و البته بسیار با حرارت انجام می دهد. وبلاگی نیز به نام انقلاب احمقانه راه انداخته و عقاید تند و تیزشرا در آن می نویسد که غیر از سه نفر کسی نمی خواند.
در همان ثانیه های آغاز می بینیم که جان به درِ خانه یِ تک تکِ افراد می رود تا آنها را برای رای دادن به جان کری ترغیب کند و همه جا با طرفداران دو آتشه ی بوش مواجه می شود که با تندی با وی برخورد می کنند و حاضر به شنیدن کلام او نیستند و در همان اولِ کار به ما نویدِ فیلمی منتقد، با مایه های طنز می دهد.
او اما امیدوارانه، هم چنان ادامه می دهد و حتا شب در بین تعداد اندکی که توانسته جمع کند با قوت تمام اعلام می کند که اگر جان کری پیروز نشود وی آمریکا را به قصد کانادا ترک خواهد کرد. این در واقع نقطه یِ آغازِ فیلم است . جایی که ویرایش نوینی از دن کیشوت امروزی و آمریکایی آغاز می گردد .
نتیجه یِ انتخابات معلوم می شود و یاس و ناامیدی بر او مستولی می گردد. او خشمگین است، از اینکه مردم چرا این قدر احمق و محافظه کارند و خطاهای بزرگ بوش را نمی فهمند. اما مشکل آن جاست که همه قولی را که جان داده جدی گرفته و او در نهایت چاره ای نمی یابد جز آنکه به کانادا مهاجرت کند و به جماعتی که می توانند به اقامت او در آن جا کمک کنند بپیوندد.
جان آدمی است که با عقایدش زندگی می کند. در جایگاهایی بنزین می زند که سوخت شان از خاور میانه نیامده باشد و یا به خاطر آن چه که پیچیدگی هایِ صنعتِ کشاورزی می داند خود را تبدیل به یک گیاهخوار کرده است. او با سواریِ کهنه اش به سوی کانادا می رود در حالیکه دختر عجیب غریبی هم به نام کلوئی(آنا پاکوئین) پس از گذراندنِ کنکور مانندی با او در این سفر همراه شده است .کلوئی هم دختری است با ابعاد خاص شخصیتی و در ابتدا خود را برای آنکه همراه جان کند و به کانادا رود یک فرد فعال در کمپین کری معرفی می کند و حتا رگه هایی از موهایش را آبی می کند تا تردیدی باقی نگذارد.اگر جان همچون دُن کیشوت باشد کلوئی بی شباهت به سانچو نیست،هر چند که نه چون او احمق است و نه تابع. همراهی این دو شکلی به رابطه می دهد که بیشتر دافعه دارد تا جاذبه و البته می توان او را سبب بیداریِ درون جان دانست.
نمی خواهم تا جزییاتی بیشتر از داستان را بگویم ولی آن چه که دوست دارم اشاره کنم، نقدِ اساسیِ فیلم است، به حماقت و جمودی که در روانِ سنت گرایان و محافظه کاران شکل گرفته و از طرفی شعارزدگیِ مفرطی که در لیبرال ها و دموکرات هایِ جامعه وجود دارد. با این نگاه می توان صحنه ای که جان در راه سفرش به خانه یِ پدریش می رود و سرِ میزِ شام با پدر محافظه کارش بحث سیاسی می کند را بهترین صحنه ی فیلم و البته بسیار تاثیر گذار دانست جایی که پسری در برابر همه ی اعتقاداتِ پدرش قد علم می کند پدر نیز با زبان زهر آگین اش او را به اعمالی ضد وطن پرستانه متهم می کند و پسر اما منتقد حکومت بودن را کاری وطن پرستانه می داند. مادر خانواده که از این ماجرا ها به تنگ آمده بیشتر نگران پسر دیگرش در عراق است و هر دوی این حرف ها را احمقانه می پندارد.این ها، ماجرای طنزِ فیلم را تبدیل به گروتسک می کند.
مقایسه یِ جالبی که در کانادا بین آمریکایی ها و سیاستمدارانشان می شود و نیز آشنایی جان با مردی که همین مسیر زندگی را در سی سال پیش آمده و کشف عشق میان جان و کلوئی در لحظات آخر که کسی فکرش را نمی کند از توانایی هایِ ارزشمندِ نیمه یِ پایانی فیلم است.
درباره ی فیلم خیلی حرف می توان زد علی الخصوص که حال و هوای نا امید فیلم با فضای این روزهای بخشی از جامعه هم خوانی دارد.
مملکتِ غمگین (ترجمه ی پیشنهادی ِ من) فیلمی است که بی هیچ تلاشی تو را همراه خود می برد. پلان بندی های ساده ،داستانی سر راست و بدون پیچیدگی های قراردادی، پرداخت خوب شخصیت ها و آشنایی تدریجی در طول فیلم با جوانب آنها و صد البته موسیقی جادویی و لذت بخشی که همراهت می شود دیدن فیلم را تبدیل به یک خاطره ی خوب می کند.
خصوصیت ِ کارگردانیِ خوبِ مارشال لِوی، در ساده و آسان تعریف کردنِ داستانش است ولی من بی هیچ تردیدی فیلم را بیشتر حاصلِ فیلمنامه ی خوب و خلاقش می دانم که خودش نوشته.
با اینکه این سومین فیلم لِوی است ولی تا کنون کاری از او ندیده بودم.ماشال لِوی پیش از آن که کارگردانی کند در هالیوود کارهای مختلفی را تجربه کرده است ، حتا در پایان هالیوودیِ وودی آلن دستیار اول تولید بوده است و بررسی کارنامه اش خبر از کار آزموده بودنش می دهد. دوست دارم تا باقی کارهایش را بیابم و ببینم آیا این فیلم یک اتفاق است یا خودِ مارشال لِوی قرار است تبدیل به یک اتفاق شود.
نکته ای هم درباره ی ترجمه یِ نام فیلم بگویم. من آن را مملکت غمگین نامیدم و جایی هم ندیدم که کسی اصلا نام این فیلم را ترجمه کرده باشد ولی می دانم می توان آن را به کشور غمگین، کشور آبی ، یا ایالت آبی نیز ترجمه کرد که این نامِ آخر به نظر از همه صحیح تر است چون هم اشاره ای به رنگ آبی که رنگِ حزبیِ دموکرات هاست دارد و نیز اشاره ای تلمیحی به ایالت هایی که در آن آبی ها توانسته اند پیروز شوند ولی من به جهت انتقالِ حسیِ داستان نام مملکتِ غمگین را برایش بیشتر پسندیدم که البته در برگردان لغت اشتباه نیست .
نکته یِ آخر؛ دی وی دی که من آن را دیدم دارای بدترین زیرنویس ممکن بود. هرچند که فیلم زبانی ساده دارد و نیاز به زیر نویس آن قدر ها لازم به نظر نمی رسد لیکن این دلیل نمی شود به بی سوادی و ناتوانیِ کسانی که مبادرت به زیر نویس کردن این فیلم ها می پردازند اشاره نکنم. کاش آنها همان فیلم های کمدی و اِروتیکِ بی مایه ای را که می دانم فروش بهتری نیز دارد دست گیرند و بی خیال این فیلم ها شوند.
با همه ی این حرف ها دیدنش را از دست ندهید.

در برزخ خویش


قرار نیست کسی از این چیز ها بگوید ولی من چاره ای ندارم .این روزها درگیر چیز های غریبی ،در درونم هستم.ماجرای ترس از کاغذ سفید را همه دیگر می دانند.حتا آنهایی که به کار نوشتن نیز اشتغال ندارند آن قدر در فیلم ها دیده اند که بدانند این چه جور بیماریِ روانی است. آری من دچار این بیماری سهمگین شده ام به علاوه ی تنبلی مفرط و مزمنی که در من وجود داشت و حال بعد از این ماجرا های اخیر یاس و افسرده گی نیز بر آن اضافه شده است.
به کلی نمی توانم قلم روی کاغذ بگذارم.حتی بر روی کلید ها انگشت نهم و به راحتی بر صفحه ی نمایشگر کلمات را ظاهر کنم،همین الان نوشتن اینها برایم عذاب است. هراسی غریب مرا می گیرد که گویی بزرگترین مصائب بر من آوار شده است. تا نیمه های شب پشت میز نشسته ام و خودنویس های جورواجور را بر روی کاغذ امتحان می کنم تا آنکه خسته شوم.
اطرافم پر از کتاب های نیم خوانده شده و در این دو سه ماه اخیر حتا نتوانسته ام یک فیلم را با لذت تا انتها ببینم. میلم به خواندن مجلات نیز از بین رفته است. همه می دانند که من آدمی مجله بازم و انواع مجلات را با توجه به وسعت علاقه ام می خوانم و آرشیوی از مجلات مختلف دارم . از سال های دور تا کنون. ولی امروز دیگر حتا میلی به ایستادن در برابر کیوسک مطبوعات در من نیست.
کاناپه ی کوچک نشیمن که بر فرازش اثری از زرشناس خود نمایی می کند تبدیل به محل همیشگی من شده ،در حالی که مثل پدر بزرگ ها به شبکه های خبری نگاه می کنم ؛نگاه می کنم ولی گوش نمی دهم. چه اهمیتی دارد؟
شب ها یا بهتر بگویم صبح ها با آشفته گی کامل می خوابم و تازه ابتدای بدبختی است چرا که خواب آخرین چیزی است که سراغم می آید و تازه اگر بیاید اضطراب و استرسی که به هزاران دلیل در من موج می زند را به اعلای خود می رساند و سلطنتِ پر ستمِ خواب آغاز می شود.
خیلی وقت ها خواب می بینم که هنوز دیپلم نگرفته ام و باز باید معلم های دور از فرهنگ و انسانیتی را که کلکسیونی از عقده های فروخورده را دارا بودند تحمل کنم و چه مجازاتی از این بالاتر که به دوران بد مدرسه برگردم. گاه خواب می بینم در دانشکده مشروط شده ام و دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم و هزاران کابوس بدتر که نوشتن اش منقلبم می کند پس بی خیالش.
بگذار ادامه ندهم. به قرار دادهایم می اندیشم و تهیه کننده هایی که در انتظار فیلم نامه هایشانند.
غصه ام می گیرد. شاعر خیلی محبوبم نصرت رحمانی می گوید :
در بند کشیده ناخدایان را
خود نیز در انزوای خود زنجیر
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خویش مانده بی تدبیر!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

نیمه ی شعبان من


در این روزها ، یعنی در اوقاتی که ماه شعبان به نیمه اش می رسید من شب های پر شکوهی را آغاز می کردم.
دو سه شب مانده به روز موعود اطراف و اکناف محله ی ما در یک سنت چند ده ساله دست به کار چراغانی و آذین بندی می شوند.
من شب پاسی از نیمه گذشته آرام و بی صدا که مادر بزرگ و پدر بزرگم را از خواب ناز بیدار نکنم از در بیرون می زدم. آبشار را به سوی چهارراه دروازه دولاب حرکت می کردم. سر کوچه سماواتی دمی می ایستادم. هنوز چند جوان دلپاک دست به کارند تا مهتابی هایی را که سه به سه به هم بسته اند را ایستاده در ردیفی بسیار طولانی قرار می دهند.به آنها نگاه می کنم که همه ی وجودشان سرشار از شور است. فردا صبح این کوچه از مردان و زنان موج خواهد زد.
راه می افتم و در چهارراه به آن تصویر زیبایی که از اوان کودکی چشمم را نوازش داده خیره می شوم. زیر لب چیزی خواهم گفت. بسان لحظه ای که چشمت اول بار در حج به کعبه می افتد. از دور طاق نصرت بزرگ و معروف ایستگاه ناصری هویداست. با آن چراغ گردانی که تو در تو و رویایی است. جادویی است. از سمت راست خیابان رام می افتم. خلوت است. شب میلاد اینجا میعادگاه صد ها هزاران نفر است. گُله به گُله میزهایی است که چای و شیر و شربت و فراوان شیرینی خواهد بود.
با خود می اندیشم و چون دیوانگان حرف می زنم. نردبان بزرگی پیداست و چند نفر بر آن ایستاده و آخرین لامپ ها را امتحان می کنند تا در شب میلاد همه چیز بی نقص باشد.
از یک سوی کوچه ی مسجد آشتیانیها تا آنجا که چشم کار می کند چراغانی های منظم و طاق نصرت هایی است که یک هارمونی غریبی دارند. در وّرِ دیگر که کوچه ی اصلی است میز بزرگی از سر تا انتها قرار داده شده تا حایل میان حرکت زنان و مردان باشد . ولی در این شب تنهایی من می توانم در هر سویی که بخواهم راه روم.
در هر چند قدم ایستگاهی با یک جلوه ی تصویری ایجاد شده است. چرخ و فلک های درخشانی که مردم را در اطراف خود نگه می دارد. گاه کسی پولی را که نذر می داند به آن سوی می اندازد.
من پیش می روم.در شب موعود اینجا در قرق دختران و پسران رنگارنگی است که مفری یافته اند.پس این خلوت برایِ منِ گریز از جمعیت نعمت است. تا نزدیک های مجمع فاطمیه که همه ی این کارها را سالهاست سامان نی دهد می روم. با خودم شعر می خوانم. در برابر پارچه نوشته ها می ایستم. بر روی یکی از آنها شعری است که بیتی از عراقی را تضمین کرده است. – مهِ من نقاب بگشا ز جمال کبریایی / که بتان فرو گذارند بساط خود نمایی –
این بیت گویی بر ذهنم حک می شود. دیر وقت است باید برگردم. همه ی آنهایی که به کار مشغول بودند رفته اند. حالا منم و یک خیابان ستاره که سور نشسته اند میلاد آفتاب را.
کوچه ی آبشار نیز خلوت است . کلید می اندازم و داخل خانه می شوم . آقا جان پدر بزرگم برای طاعت شبانه بر خاسته.مادر بزرگم در خواب است و غلت می زند . من چه خواسته ام جز سلامتی و حیات آنها. هیچ.
امسال اما نرفتم. به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگم رفتم. کوچه ی آبشار برایم همه ی زندگی است. چشمان آنها که در انتظار من هستند . به آنها می گویم دل و دماغ دیدن چراغانی ندارم .اصلا برای چه ؟آقا و مامان نیز ندارند.عمرشان دراز باد ، آنها نیز دلشان چونان خیلِ دیگرِ مردم از غباری که بر همه جا مستولی است فسرده اند.
سوار بر ماشین کرایه از زیر طاق نصرت می گذرم. تردید دارم چون باور کهن خودم گناهانم پاک شده باشد. نمی دانم آیا می توانم امسال زیر لب در خلوت تنهایی چیزی بگویم. نمی دانم .


ش

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اسماعیل فصیح،حمید مصدق و خاطره ی نوجوانی من





شانزده ، هفده ساله بودم که دست اتفاق مرا به شاعر بزرگ عصرمان حمید مصدق رساند.من نوجوانی بودم که عطشی سیری ناپذیر در شعر و ادبیات داشت و حمید مصدق مردی بود که مرا با دیگری اشتباه گرفته بود و تا نهایت هم این اشتباه را کسی برطرف ننمود ، چرا که پس از چندین جلسه حضور در دفتر ساده و قدیمی سر شهر آرا با آن منشی مرد میانسال اش و ارباب رجوع های عجیب غریب دیگر مهم نبود که آیا من پسر همان کسی هستم که آبی ، خاکستری ،سیاه را برایش سروده و یا اینکه من فقط در نزدیکی او هستم.
بعد ها شنیدم که او در همان یکیدو جلسه ی اول فهمیده و دیگر قضایایی که فعلا نمی خواهم جایی بازگو کنم و چه بسا که در آینده آنها را به شکلی نوشتم چرا که یقین دارم در گوشه ی تاریخ ادبیات معاصر نقش اساسی خواهد داشت اما الان می دانم که هنوز فرصت اش نیست .
اینها را گفتم برای آن که از اسماعیل فصیح بگویم.دریکی از روزهایی که من به دیدار حمید مصدق شتافته بودم و البته در دفترش کمی هم معطل شدم مردی را دیدم که در خوش تیپی یاد آور بازیگران میانسال فیلم های فرانسوی بود. با کراوات بته جقه ای اش بر روی پیراهنی که رنگ سبز ملایمی داشت و کت و شلوار یک دست زیبا با وقار یک مرد بزرگ از برابرم گذشت و من او را هم چون دیگر افرادی که گاه گاه در آن جا می دیدم انگاشتم.
انتظارم کمی زیاد شده بود و در این فاصله مصدق از اتاق اش بیرون آمد و کتابی را به من داد تا در این فرصت که او به یکی دوتن از مراجعانش می رسد بیکار نمانم. دیدن نام اسماعیل فصیح بر روی جلد کمی دافعه ایجاد کرد و من که در آن روزها او را نویسنده ای عامه پسند می دانستم هیچ دلم نمی خواست به جای کتاب های جدی وقتم را صرف این دست کتاب ها کنم.
کتاب باده ی کهن را که مصدق داده بود باز کردم. برایم جالب بود که کتاب به حمید مصدق تقدیم شده بود. چند صفحه ای از آن را خواندم و ادامه دادم.
دقایقی بعد روبروی مصدق نشسته بودم و چونان همیشه نظرت خام و نپخته ام را به سویش پرتاب می کردم و مدام از ادبیات سنگین حرف میزدم و در مذمت ادبیات سطحی. مصدق سیگار وینستون قرمزش را آتش می زد و با لبخند به حرف های من گوش می داد. امروز که به آن حرف ها می اندیشم احساس شرم می کنم و می فهمم چه مرد پر حوصله ای در برابرم نشسته بود.
مصدق آرام برایم از ادبیات اسماعیل فصیح گفت. از عشق جاوید و زمستان شصت و دو و از محله ی درخونگاه و از اینکه بخش اصلی ادبیات فصیح از زندگی اش می آید و گفت و گفت تا من بفهمم چرا فصیح برای ادبیات امروز ما از بسیاری دیگر مهم تر است و وقتی فهمیدم آن مرد شیک پوش همو بوده است احساس خوبی بهم دست داد که می توانم امشب کتابی را بخوانم که نویسنده اش را دیده ام و مصدق مر با او آشنا ساخته است.
آن شب نیمی از باده ی کهن را خواندم و باقی را فردا در مدرسه. کتابی در دستم بود که خود فصیح به مصدق داده بود و او هم به من داد تا بخوانم و بازگردانم.هر چند که کمی پس از آن دیدار او برای سفری به کانادا رفت و موضوع کتاب فراموش شد و بعدتر که یادآوری اش کردم گفت که نسخه ای دیگر دارد و آن را به من بخشید.
بلافاصله پس از باده ی کهن باقی کتاب ها را نیز یافتم و البته تعدادی از آنها را دمست نداشتم و چه بسا سن من در ان روزگار برای دوست داشتن آن داستان ها مناسب نبوده است و امروز باید سری دوباره به آنها بزنم.
امروز که خبر فوت اسماعیل فصیح را شنیدم به حدود پانزده سال پیش برگشتم و آن خاطره در من زنده شد. امروز شادم که چشمانم با خطوط اسماعیل فصیح آشنا شد و امروز در عین حال از درگذشت آن مرد شیک پوش که از برابرم گذشت دل گرفته ام و یاد مصدق چون همیشه مرا دچار حزن غریبی می کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
الهی عاقبت محمود گردان


۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

عشق ؛نسل من و نسل بعد از من



در گوشه ی کاغذ های قدیمی ام چیزی دیدم. شعری که نمی دانم چند سال پیش تر از این و به چه دلیلی نوشته ام. البته آدرسی در زیر صفحه نوشته شده که به من حدود آن روزگار را می گوید. روزگاری که من تازه به نوشتن فیلمنامه روی آورده بودم و راهی را که از ادامه اش و نا ملایمتی هایش کاملا بی اطلاع بودم آغاز نموده بودم و به دیدار صمدی مقدم ، مدیر ماهنامه ی فرهنگ و سینما رفته بودم. این آدرس و تاریخ به آن روزها اشاره دارد.اما این شعر چند سطری؛
دوست داشتن
گوهریست که در این ملک
به هزاران کثافت
آلوده است.
نمی دانم چرا این را نوشته ام ولی می توان حدس زد . در آن روزها به شکل عینی و انسانی مفهوم عشق برایم تعریف نشده بود. نه آن که بیگانه و ناتجربه باشم نه بلکه در آن زمان عشق برای من مترادف دیگران نبود لیکن به آن چه در پیرامونم می گذشت واکنش نشان می دادم. می دیدم که عشق در میان هم نسلانم تبدیل به یک مسیر سر شار از ناپاکی ها شده است و من که در میان سطور کتاب ها و شعر ها و بحث های فلسفی آن را می جستم فقط سرخودگی هایم بیشتر می شد.
نسل من به بد روزگاری خورده بود و می خواست حرف هایی را که از عشق خوانده و شنیده بود را بیازماید ولی نمی دانست جلسه ی امتحان را قاعده ای تازه آمده است.آن روزها هنوز در ترانه ها از عشق های پاک سخن بود و اگر هم کسی در فراق یاری می سرود برایش از روزهای خوش گذشته می گفت و ناله می کرد که او را بازگرداند و اگر نا امید بود از بازگشت او برایش آرزوی شادی و خوشی می کرد تا به معشوق بفهماند که او را برای وجودش دوست داشته و دارد و نه چیزهای دیگر.
فقط چند سال سرخوردگی کافی بود تا نفرین نامه ها منتشر شود. نسل بعد از ما و البته بعضی از ما این سنت عشقی چند صد ساله را که از حافظ تا کنون جاری بود به گوشه ای نهادندو یار دیرین و رفته را به خیانت متهم نمودند و از هر چه نفرین و لعن فروگذار نبودند و عاشقان را نیز سیاستی دیگر آمد و آن آلودگی و کثافت که در زیر پنهان بود حال سکه ی رایج بازار شده .
نسل بعدی از ابتدا فرضی نهاده است که عشق همین تنعم چند صباحی است و دیگر کسی را برای فردا ها آرزویی نیست. ملتی که آرزوهایش محدود و حقیر و جسمانی باشد معلوم است که از شعر چیزی نخواهد فهمید .
شاعران که میراث داران شب های تنهایی روزگاران بودند و میهمان اشک ها و دلتنگی ها و بی هیچ اعلان و ندایی بر لبان عاشق دل خسته جاری می شدند از میانه ی بازی نهان شدند و در صفحات سفید جا ماندند و ملت بی شعر را اسفناکی بیش از این است.
افسوس از روزهایی که عاشقان از سپهری و مشیری و فروغ و مصدق بر پشت کارت ها می نوشتند و بر راه معشوق می نهادند و حتی آنان که نسبتی با ادب و فرهنگ نداشتند از دیگری یاری می جستند تا بارقه ای از شعر و توصیفات و تشبیهات گاه آبکی بر کاغذ بریزند و نامه را با گل خشکی به یار رسانند. چه قدر از این نامه ها برای دوستانم نوشتم و جالب آن که کارگر می افتاد و آغاز را نوید می داد. هر چند که بعد تر، آن چهره ی آلوده که گفتم خود را عیان می ساخت و سر آخر همه ناامیدی بود و دلتنگی.حیف و افسوس.




۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

لحظه های آغاز

من یک کودک شش ساله ام دست در دست پدرم. از کوچه ی لواسانی پیاده به سوی کوچه ی دردار می رویم. از آبشار که کوچه ی زندگی و دنیای من بود تا دردار که سرشار از خانه های قدیمی و حتی وقفی که شاید بعد ها گفتم.
کودک شش ساله ام و پدرم به سوی دردار می رود.من نیز با او. کوچه ی لواسانی را که قدیم تر ها به آن کوچه ی حاجی کون پهن می گفتند را تا میانه می رویم. از کشکی معروف نیز گذشتیم و نرسیده به خانه ی باغی مرحوم تقوی که در حال تبدیل به درمانگاه پانزده خرداد بود به کوچه ی دست راست پیجیدیم و پدرم برای من از قدیم تر هایی می گفت که در آن کوچه ها جریان داشت و من نیز داشتم فکر می کردم چرا این خرابه ی کپر نشین را یخچال می نامند – جایی که قدیم تر ها محل تامین یخ در تابستان بوده و گاه گربه مرده ای در آن یافت می شده – از آن کوچه که در خاطرم مانده روضه ای زنانه برگزار می گشت و نام بانی اش آسید جلال بود و بعد تر به جای دیگری رفت به سوی کوچه ی اعتماد رفتیم.کوچه ی اعتماد نیز برای خودش ماجرا ها داشت. کوچه ی لابیرنتی که بعدتر جای دوچرخه بازی من و حسین پسرعمویم شد.
خلاصه آنکه بالاخره به کوچه دردار رسیدیم. آن موقع هنوز آب فشاری در کوچه دردار بود و من از آن نوشیدم. با تشر پدرم که دهانت را نچسبان چرا که می تواند آلوده باشد.
به خانه ای رسیدیم . در چوبی اش نیمه باز بود و پرده ی کلفتی مانع دید عابران بود. پدرم که گویی می دانست شیوه ی آن خانه به چه صورت است بی مقدمه و اجازه وارد شد.
وارد که می شدی دالانی بزرگ و دراز می دیدی که از سطح حیاط بزرگ خیلی بالا بود و یا بهتر بگویم حیاط خیلی از سطح کوچه پایین تر بود.از چند پله ی بلندی که در پیش بود پایین آمدیم و به درون حیاط رسیدیم. حیاطی با کف آجر نظامی – راستی می دانید نظامی چیست ؟ - حوضی در وسط و اتاق هایی در آن سوی حیاط و نیز در نقطه ی قرینه. خانه ای که باصطلا ح ، خانه ی قمر خانومی می گویند.
از نیم پله ای پدرم بالا رفت و من نیز در حال کشف اطرافم بودم و به ناچار در پی پدرم به اتاقی داخل شدم که دیوار سوی حیاطش یک سر پنجره بود. پنجره هایی چوبی با رنگ روغنی کرم که پیدا بود باد کرده است. اینها را الان که می اندیشم در ذهنم روشن می شود و در آن روزها فقط به اطراف نگاه می کردم هاج و واج .
اتاقی کوچک که زیر پا زیلویی بود و در طرفی دیگر سماوری که با نفت کار می کرد و مرد تنهایی که در آن اتاق می زیست از آن استکانی پر کرد و در برابر پدرم نهاد.پدرم با او مهربان و با ادب تا می کرد و او نیز به او لطف داشت. در سوی انتهای اتاق پتویی آویزان بود و من که کم کم بی حوصله شده بودم به حرف های آنها نمی اندیشیدم.
آن مرد نامش مکری بود .مردی در میانه ی عمر ، که تنها زندگی می کرد. بعد تر دانستم که ضد زن است و این جمله ی همیشه گی که گاه پدرم به نقل از او می گفت که زن برابر است با یک کاسه ...ن. – عذرم را بپذیرید که نقل از آن مرد است و البته بانوان بدانند که اکثر مرد ها در خلوت مردانه چنین می گویند –
با مادرش زندگی می کرده تا آنجا که وی را عمری مانده بوده و پس از آن در تنهایی. و از آن پس است که پدرم بیشتر به این معلم سابقش در دوران متوسطه سر می زند. آری مکری عزیز با آن موهای شانه نزده و عینک دسته شاخی آموزگاری بود که پدرم وی را قدر می گذاشت.
شبی را که گفتم برای من یک ارمغان داشت. به دست آوردن اولین انگیزه ی نوشتن. دفتری با جلد سخت مقوایی که با نخ دوخته شده بود و من دیگر هیچ گاه تای آن را ندیدم و نیافتم و نیز خودکار بیک سبز رنگ که آن هنگام چیز نویی برای من بود و اینکه فقط بیک مثل بیک می نویسد.
امروز که فکرش را در ذهنم مرور می کنم می فهمم که مکری در نوشتن من موثر بوده است.آن حالت ماخولیایی و عزلت غریبی که به آن می اندیشم و برایم هنوز جالب است و آن خانه ی کهن واینکه مکری یک فیلسوف دست نایافته بود.مرا یاد صادق هدایت می اندازد و می دانم که خوب خوانده بودش. بعد ها دانستم.وقتی استاد دلخون در سمفونی مردگان را می خواندم زیاد به جهره ی مهربان و در عین حال عبوس مکری می اندیشیدم.حتی هنگامی که از نصرت رحمانی می خوانم چهره ی مکری برایم زنده می شود.انگار که یکی از شخصیت های فیلم مسعود کیمیایی است.
در گوشه گوشه ی فیلمنامه ها و دیگر نوشته هایم او هست. حتی در همین سریال نردبام آسمان که من نوشتم و لطیفی ساخت شخصیتی است عیار مسلک به نام صفدر که رنگ هایی از مکری دارد. مکری در خاطره های گاه خود ساخته ی من نقش پررنگی دارد بی آنکه بدانم چرا. روحش شاد و تن پدرم سالم و عزت مدام.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه