۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

عشق ؛نسل من و نسل بعد از من



در گوشه ی کاغذ های قدیمی ام چیزی دیدم. شعری که نمی دانم چند سال پیش تر از این و به چه دلیلی نوشته ام. البته آدرسی در زیر صفحه نوشته شده که به من حدود آن روزگار را می گوید. روزگاری که من تازه به نوشتن فیلمنامه روی آورده بودم و راهی را که از ادامه اش و نا ملایمتی هایش کاملا بی اطلاع بودم آغاز نموده بودم و به دیدار صمدی مقدم ، مدیر ماهنامه ی فرهنگ و سینما رفته بودم. این آدرس و تاریخ به آن روزها اشاره دارد.اما این شعر چند سطری؛
دوست داشتن
گوهریست که در این ملک
به هزاران کثافت
آلوده است.
نمی دانم چرا این را نوشته ام ولی می توان حدس زد . در آن روزها به شکل عینی و انسانی مفهوم عشق برایم تعریف نشده بود. نه آن که بیگانه و ناتجربه باشم نه بلکه در آن زمان عشق برای من مترادف دیگران نبود لیکن به آن چه در پیرامونم می گذشت واکنش نشان می دادم. می دیدم که عشق در میان هم نسلانم تبدیل به یک مسیر سر شار از ناپاکی ها شده است و من که در میان سطور کتاب ها و شعر ها و بحث های فلسفی آن را می جستم فقط سرخودگی هایم بیشتر می شد.
نسل من به بد روزگاری خورده بود و می خواست حرف هایی را که از عشق خوانده و شنیده بود را بیازماید ولی نمی دانست جلسه ی امتحان را قاعده ای تازه آمده است.آن روزها هنوز در ترانه ها از عشق های پاک سخن بود و اگر هم کسی در فراق یاری می سرود برایش از روزهای خوش گذشته می گفت و ناله می کرد که او را بازگرداند و اگر نا امید بود از بازگشت او برایش آرزوی شادی و خوشی می کرد تا به معشوق بفهماند که او را برای وجودش دوست داشته و دارد و نه چیزهای دیگر.
فقط چند سال سرخوردگی کافی بود تا نفرین نامه ها منتشر شود. نسل بعد از ما و البته بعضی از ما این سنت عشقی چند صد ساله را که از حافظ تا کنون جاری بود به گوشه ای نهادندو یار دیرین و رفته را به خیانت متهم نمودند و از هر چه نفرین و لعن فروگذار نبودند و عاشقان را نیز سیاستی دیگر آمد و آن آلودگی و کثافت که در زیر پنهان بود حال سکه ی رایج بازار شده .
نسل بعدی از ابتدا فرضی نهاده است که عشق همین تنعم چند صباحی است و دیگر کسی را برای فردا ها آرزویی نیست. ملتی که آرزوهایش محدود و حقیر و جسمانی باشد معلوم است که از شعر چیزی نخواهد فهمید .
شاعران که میراث داران شب های تنهایی روزگاران بودند و میهمان اشک ها و دلتنگی ها و بی هیچ اعلان و ندایی بر لبان عاشق دل خسته جاری می شدند از میانه ی بازی نهان شدند و در صفحات سفید جا ماندند و ملت بی شعر را اسفناکی بیش از این است.
افسوس از روزهایی که عاشقان از سپهری و مشیری و فروغ و مصدق بر پشت کارت ها می نوشتند و بر راه معشوق می نهادند و حتی آنان که نسبتی با ادب و فرهنگ نداشتند از دیگری یاری می جستند تا بارقه ای از شعر و توصیفات و تشبیهات گاه آبکی بر کاغذ بریزند و نامه را با گل خشکی به یار رسانند. چه قدر از این نامه ها برای دوستانم نوشتم و جالب آن که کارگر می افتاد و آغاز را نوید می داد. هر چند که بعد تر، آن چهره ی آلوده که گفتم خود را عیان می ساخت و سر آخر همه ناامیدی بود و دلتنگی.حیف و افسوس.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر