۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

تولدی دیگر برایِ من


نوجوان بودم و هنوز در بندِ مدرسه.عاصی از دیکتاتوریِ معلّمانِ بی خِرَد و روزگارِ اندیشه کُشِ تحصیل،آموزگارانی که از هم سبقت می گرفتند در بلاهت و سفاهت و من از گفتنِ این کلام،هیچ احساسِ شرمی در خود حس نمی کنم.
پُرِ ترس از فضایِ فکریِ اطرافم، در حالِ کشفِ شعر بودم.در میانِ کتاب هایِ پدرم، شعر نوشته هایی یافته بودم که بر پیشانیِ آن تصویرِ بانویِ زیبایی نقش بسته بود.تصویری چونان نقاشی،امّا باسمه ای ساخته شده از عکس.بر کناره یِ آن نامِ خالق اش به سیاقِ امضاء آمده بود و دستخط گونه ای انگار بر زیر و بالایِ جلد منقّش.
به اولیّن نگاه، دلدارِ آن کتاب شدم.تولّدی دیگر، که بعد ها دانستم به راستی زایشِ دیگرگونه یِ بانویِ چشم مشکیِ رویِ جلد است که خُمار و چشم مست، به دیدگانِ پُر نگاهِ من عشوه می فروخت.
فروغ فرخزاد برایِ من جِلوه یِ غریبی داشت.شاعره ای که فقط شعر نگفت و از من کاشفی ساخت در سرزمین هایی که نمی شناختم.
شعر برایِ من آن ادبیّاتِ منظوم و کلاسیکی بود که در طِیّ ِ سال هایِ کودکی تا همین اکنون در پِی اش دویده بودم.پس برایِ فهمیدنِ شعر فروغ ، اوّل باید بر آن جَزمیّتِ فکری که در روزهایِ سختِ آموزش بر ما غالب شده بود غلبه کنم.
آموزگارانِ بی سواد در برابرِ این پُرسش که فروغ کیست فقط سری تکان می دادند و با حرف هایِ دو پهلو به من می فهماندند انسانی بی ارزش بوده و فقط به دنبالِ حوائجِ نفسانی.
امروز نگاه می کنم به حقیر بودنِ معلّمانِ ادبیّات در کنارِ خیل و سیلِ دیگر کوتوله هایِ فرهنگی آن روزگار- حسابِ یک تن از اینان البته از باقی جداست-.
اَسَفا از ما که در بساطِ این بی بضاعتان در پیِ کالا و متاعی بودیم گران بها و افسوس که آن ها حتّا املایِ آن را نیز درست نمی دانستند ، چه رسد به اصلِ موضوع.
پس سر در پیِ کشفِ او نهادم و آدم هایِ درست را جستجو کردم.از مدرسه یِ کسالت آور که خلاص می شدم، در مسیر سَر دَر کتابفروشی هایِ راسته یِ بهارستان داشتم.آن روزها هنوز چند تایی کتابفروشیِ خوب باقی مانده بود و اصالتِ شان را با بازارِ همیشه گرمِ کارتِ عروسی عوض نکرده بودند.
در همان روزها بود که نسخه یِ جلد آبیِ ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد را یافتم و در لابلایِ کاغذ هایِ مجلات به چیزهایِ جسته و گریخته از او دست پیدا کرده بودم.
حالا دیگر کاملاً شیفته و مفتون بودم.یک دلداده یِ اساسی و کار درست.یافتنِ آثار و نوشته هایِ دیگر او شده بود از مهم ترین کارهایِ من.
مجلاتِ فردوسی را که پیش از انقلاب چاپ شده بود در زیر زمینِ خانه یِ دوستی یافتم.داستانی دنباله دار از چگونگیِ تصادف و مرگ و شایعاتی که همیشه پس از مرگِ او برخی برایِ مطرح شدنِ خود سرِ زبان ها می اُفتاد.
تصویری شکسته بسته از او داشتم و در نهایت غنیمتی به دستم رسید که نعمتِ بزرگی شد.صدایِ فروغِ فرخزاد در حالِ خواندنِ اشعارش و نیز مصاحبه ای با گُرگین که در آن روحِ خسته و خمودش در پسِ کلامِ شوخ و شنگ اش هویدا بود.این نوار بعد ها بریده و تکه شده به بازار آمد که البّته آن هم غنیمت بود.
گورستانِ ظهیرالدوله را از خیلی پیش تر ها دیده بودم.چندین و چند بار، ولی نمی دانستم فروغ آن جا در جوارِ خیلی از بزرگانِ ادب خفته.
وقتی فهمیدم ، یعنی درست همان لحظه که فهمیدم به آن جا رفتم.در مجله یِ گردون گزارشی خواندم و دانستم.غریب آن که در فردوسی هایِ آن روزگار آن را نیافته بودم.
شب بود و خدابیامرز حامد صفایی کسی را راه نمی داد، ولی من با هزار خواهش و تمنا توانستم از سدّ ِ سنگینِ او گذر کنم.
سرِ خاکش که ایستادم.با خود زمزمه می کردم /اگر به دیدنم آمدی.....
ساعتی ایستادم.نمِ برفی زد و آن لحظه را برایم جاودانه کرد و آن تصویر را در ذهنم حک نمود.راه اُفتادم سمتِ خانه.دست در جیب و سر به رویِ آسمان.قرمزی آسمان مرا با شعرِ او پیوند می داد. لحظه یِ نابی که مرا نشئه کرد.
وقتی به خانه رسیدم مادر بزرگم نگران بود که تا به حال کجا بودم و من را توانِ بحثِ شبانه نبود و ترجیح می دادم تبدیل به پسری بد شوم تا اینکه بخواهم با حرف زدن خود را از این حال در آورم.
بعد ها توانستم با حمید مصدق آن احساسِ شبانه را تقسیم کنم و با خاطراتِ جزیی نگر او همراه شوم.
سالی بعد تر از آن روزها گردونِ عزیز می خواست تا ویژه نامه یِ نمایش در آورد.ویژه نامه یِ داستان را در نوروز منتشر کرده بود.من نیز دست به کار نوشتنِ نمایشنامه ای تک پرده ای شدم که بانویی را در خانه ای تصویر می کرد و از پشتِ پنجره به کوچه ای تاریک نگاه می کرد.مونولوگِ بلندی داشت که فحوایِ آن از اشعارِ فروغ برداشته شده بود و آن شخصیّت برایِ من جلوه ای از فروغِ فرخزاد بود.
امروز چونان گذشته فروغ مرا در بر نگرفته است.روزگار که می گذرد و نوشتن و خواندن می شود حرفه یِ آدم، گویی حساسیّت هایت را آرام از دست می دهی. هرچند هنوز با خواندنِ شعر و شنیدنِ صدایش احساسِ دلپذیری مرا در بر می گیرد ولی افسوس که آن شیفته گی دورانِ نوجوانی و آتشی که شعرش در وجودم انداخت دیگر نیست.این منم که در لابیرنتِ روزهایِ عَلَی السویه دچارِ روزمره گی شده ام.
ادامه دارد....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نگاهِ بی پایانِ لیره.

برایِ ابوالفضلِ لیره و نمایشِ آثارش در گالریِ هفت ثمر
نگاهش کردم.گفتم:یادت هست؟لبخندی زد،تلخ و اسرار آمیز.از جسمِ سنگین و آتشینی که در دست داشت قلاجی زد و بازدمِ دودناک اش را به آسمان بخشید.نگاهم کرد ، در سکوت ولی سرشار از حرف و بی نگاهی از مرگ.
گفته بودم:بهمن جلالی مرد.نی ناکِ گُل انداخته را در گِلینِ پیش رو میراند و گفت: سفرِ کوتاهی رفته است، باز می آید.من بی حواسِ خیالِ شاعر، از مرگ می گویم و از آن دردِ بی درمانی که جانِ عکّاس را به جان سِتان فدیه داد.نگاهم می کند، تلخ و فِسُرده،ریشی می جنباند و می گوید:بغضی بود و ترکید. و دیگر هیچ نمی گویم که او مرگ را باور ندارد.
لیره یِ عزیزِ من،ابوالفضل،در درگاهِ بازیخانه یِ پُر بازیگر و پیر بازی سازش ایستاده.تو گویی در برابر جهانِ بی منتها یک تنه لشگر کشیده و جانبازانه سرداری می کند.زخمه می زند بر این زخمِ ناسور و انتری و لعبت ساز و نقاره زن را حیرانِ آوازهایِ خود، در غمِ بی نغمه گی فرو می برد و دست افشانی و پایکوبی می آغازد تو گویی سر سلسله دار مُغنیّانِ روزگارانِ عهدِ نوح است که از ایلغارِ فرومایه گان جان به در برده و سینه را ستبرِ ستیغِ خروشِ سیاه کارانِ غم بازِ مرگ ساز کرده و در این حیاتِ قسطی و بی وجه از سرخی جان می زند و بر حوضِ پُر غمِ حیاطِ ما تخته حوضیِ شادانه می طربد که سفر نزدیک است و وعده یِ دیدار دور هر چند که بر لوحِ آشنایی قصه یِ بی پایان نوشته باشد بی غلط.
رفیقِ روزهایِ خامی ام به پخته گی نقش می زند و من را مسحورِ رنگ هایِ نگذاشته می کند.بی اُمیدِ مهری از آتش دست به هُرمِ نگارینه هایش می برم.می سوزم ، نه نمی سوزم ، واژه را نمی یابم و از سرِ بی سَری می گویم وخلاص که او را خلاصی هیچ گاه پرنده ای نبود که در این قفسِ بی پایان رختی از رنگ به تن کند.
می گویم:خداحافظ.نگاهی می کند.لبخندی و سری از سرِ صفا.رفیقِ سال هایِ سالَم،سالِم و بی سال، به پُر سالی آوازِ سارهایِ پائیزِ همان سال هایِ دوُرِ دورِ هَم نشینیِ دوره هایِ دوُر از هم، مرا به فنجانی تلخ و گَس می خواند ، به خلوتگهِ لحظه هایِ بی رنگیِ پُر رنگ اش، که او چه بی رنگیِ پُر رنگی دارد در این فاحشه خانه یِ پُر رنگِ رنگ باخته.می نوشم از آن شوکران سُقراط وار، جایِ دست افشانیِ مرگ است به عیشِ خرد که آن را در این بزم کرانه نیست.
دور می شوم.آوازش در کوچه پیچیده است.می گویم:یادت هست؟بر می گردم.دلِ سیاهیِ کوچه پُر درد تر از آن است که دیدگانِ مرا به سیمایِ او مهمان کند.یادش هست.میدانم.آتشی افروخته و قلاجی می زند تا با بازدمِ آن آسمان را به ابری دود زده بساید.غُصه ام می گیرد. در انتظارِ رقصِ شاپرک هایِ رنگین اش ستاره می شِمُرَم. به دل می گویم ، یادش هست.باز به ضیافتِ او مهمان خواهم شد، بی پایان.