۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

بهار؟!

بهاریه یِ دیر هنگامی شده است.نوارِ خوشی هایِ امسال با یک سرقتِ جالب همراه شد و اسباب و آلاتِ نوشتنِ من – یعنی لپ تاپ به همراهِ همه یِ دست نوشته ها و فیلمنامه ها و نیز فیلمنامه یِ سریالِ در آستانه یِ کلید خوردن محمد حسین لطیفی – به یغما رفت.جالب بود از نظرِ آن که بسیار اُستادانه و زیرکانه انجام شد و شبیه ِ سکانسی بود که در همین کارِ در آستانه یِ کلید خوردنِ شکلی از آن را نوشته بودم.
به هر حال امسال برایِ من سالِ غمناکی بود و در پایان اما خنده و شادی به لبِ من آورد.از دست دادنِ بهترین دوستم، رفیق و برادرم مهدی اباسلط برایم پتکِ محکمی بود که نمی توانستم با آن کنار بیایم و همین الان هم باز درونم را می لرزاند ودر میانه یِ سال نوید بچه دار شدن برایِ من مرهمی بود بر درد ها و غم هایم و خدای را چنان همیشه سپاسگزارم.
در میانِ این شادمانیِ بزرگ روزهایم را ورق می زنم و می بینم که نمکی از ناراحتی بر آن ها خانه زده است. نمی خواهم بیش از این بگویم، چرا از بدی ها بگویم و چرا از غصه هایی که خیلی ها با من در آن شریکند.پس بی خیالِ همه چی و بگذار به این روزها بپیوندیم.به نهارِ روزهایِ اولِ فروردین و سفره یِ بزرگِ پدربزرگ و مادر بزرگ.برایِ رفتن و دوباره نوشتنِ فیلمنامه هایِ ربوده شده که شاید این بار آن ها را بهتر بنویسم.
با این همه از سالی که در حالِ آغاز است خوش حالم. حالِ خوشی است این روزها و این لحظه ها.یادِ مهدی به خیر که در این روزها با هم بیرون می زدیم.هر دو از این مهمان بازی ها فراری.کنجی پیدا می کردیم و با هم شادمانی می کردیم و طعمِ گسِ قهوه یِ لبنانی را مزمزه می کردیم. این تلخی برایم شیرین ترین خاطره است و افسوس که تکرار نخواهد شد. امروز به دبدار مهدی خواهم رفت تا با او دمی خلوت کنم.