۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

حرف آخر

سلام
از روزی که بلاگر فیلتر شده اینجا چیزی ننوشتم. حوصله ی فیلتر شکن بازی ندارم. وبلاگ قدیمی روزهای کاغذی من را دوباره آب و جارو کردم. برای خالی نبودن عریضه که بد نیست.اونجا می بینمتون.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

این روزهای من در رادیو...

این دو سه هفته ای که به رادیو می روم حالِ خوبی می یابم. هم نفس شدن با مردم احوالِ خوشی دارد. برنامه یِ من در رادیو تهران درباره یِ سینماست و درباره یِ چیزهایی حرف می زنم که می فهمم و دوست دارم. هربار هم با یکی دوتا رفیقِ همکار همراه و هم نفس می شوم تا با هم درباره یِ عشقمان - سینما - حرف بزنیم.
رادیو برایم هنوز باکره است. حسِ غریبی دارد و من تنهاییِ رادیو را درک می کنم. یک شنبه ها با آنکه هزار کار بر سرم ریخته است ولی با فراغِ بال قدم به آن جا می نهم.تجربه ای که باید در کنارِ کارهایِ دیگری که در این بیش از یک دهه انجام داده ام اضافه می شد و من خوشحالم از این تجربه.
نمی خواهم از برنامه ام بگویم، نامش پشت پرده است ولی من همه یِ حرف ها را رو می زنم.اگر خواستید یک شنبه ها از ساعت 9 شب در رادیو تهران گوش کنید.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

کافه بازی هایِ این روزهایِ ما ......

مهم نیست که پاتوغ درست است یا پاتوق، مهم این است که این کافه بازی ها اسبابِ راحتی دوستانمان شود.این چند وقتی را که با دو سه تن از دوستانِ هنرمندمان کافه هایِ آوان سِن را همراه شدیم و به قولِ معروف قهوه و کیک رویِ میزِ رفقایمان می گذاریم. حالمان بِگی نَگی کمی بهتر شده است. دوستانمان را که بیشتر می بینیم احساس می کنیم هنوز می توان این زندگی را ادامه داد و کمتر نِق زد.
غرض از این کافه هایِ سه گانه یِ آوان سن این بود که به همین برسیم.وقتی رفقایِ نویسنده و نقاش و سینماگرمان دورِ هم جمع می شوند و پیش ما خلوت می کنند حالمان نفسی تازه می کشد. حالا می فهمیم چرا محمد صالح علاء روزگاری پیش از این کافه تآتر را راه انداخت. حالِ خوبی دارد و باقیِ مسائلش هم مهم نیست.
خلاصه اینکه عشقِ این جور کارها مهم تراست .من این روزها که به کافه مان می روم تا ورقی دیگر از فیلمنامه هایم را سیاه کنم پشتِ یکی از میز ها مهدی اباسلط را می بینم که قهوه فرانسه یِ بدونِ شیری می خورد و در حالِ نوشتن است. سرش را بالا می آورد و می گوید "رفیق دمِت گرم بالاخره کارِ درست رو کردی" . می دانم که او نیست و من فقط او را میبینم ولی رفیقِ کافه رو یِ من حتماً از این کار راضی است. من به جز رفقایم مگر چه دارم؟
کافه هایِ آوان سن مالِ شماست و من و رُفقام بهانه ای می خواستیم تا هر روز دورِ هم جمع شویم و چه از این بهتر. اگر فیس بوک باز هستید به صفحه یِ آوان سِن که سید جواد یحیوی و نیما رسول زاده یِ عزیز زحمت اش را کشیده اند سری بزنید و نشانیِ کافه هایِ قیطریه و ولی عصر و شهر آرا ببینید و باقیِ قضایا.
طرح ها و نقشه هایِ فراوانی داریم که با شما می خواهیمشان. چراغ را ما روشن کردیم شما هم یک گوشه یِ کار را بگیرید. راستی عکس ها هم کارِ یکی از بهترین عکاسانِ روزگارِ ما یعنی ساتیارِ امامیِ عزیز است.اگر به صفحه یِ فیس بوکِ جواد یحیوی هم بروید عکس هایِ افتتاحیه را می بینبد . باقی بقایتان.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

باز هم این روزهایِ من....

این روزها که روزهایی است غریب و زمانی که هر جا درس عاشقی می گویند و دلم گرفته از آن که بهره ای ندارم از حال این روزها که سیاهی های در و دیوار یادم می اندازد که من در این روزگار گم شده ام و چه اندازه محتاجم تا مقصود بیابم.نوشتن هم نمیتواند از دردم بکاهد.دوستی جایی نوشته بود : خدایا نمی گویم دستم بگیر که همیشه گرفته ای،دستم را رها مکن. دوست دیگری شعری زمزمه کرد که دوست دارم برای حضرت دوست بخوانم:
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است.
آن دوست چه بسا نداند که این شعر چه آتشی می تواند در وجود سنگین من اندازد.
ای حضرت دوست ادرکنی........

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

این روزهایِ من


1- روزها روزهایِ بی حوصله گی و خسته گی است. من به نوشتنِ فصلِ دوّمِ قلبِ یخی مشغولم و همین روزها محمد حسین لطیفی فیلمبرداری را شروع می کند. من هم مجبور به انجام وظایفِ نویسنده گی و طراّحیِ سریال خواهم بود.بازیگرانِ جدید درکنارِ همه یِ قبلی ها.
2- شهلا جاهد بالاخره باور کرد همه یِ عشقی را که از آن دم می زد دروغ بود. در نظرِ من ناصرمحمد خانی فرومایه جلوه می کند.شهلا جاهد اعدام شد.وقتی چند تن از دوستانِ روزنامه نگارم خبرِ آن را برایم اِس اِم اِس کردند ناگهان دلم گرفت. در مصاحبه ای که با هفته نامه یِ سرنخِ همشهری داشتم نظرم را درباره یِ شهلا گفتم.راستی، نوشته یِ ترانه علیدوستی را در این باره باید حتماً خواند.به مریلا زارعی و فرشته صدر عرفایی نیز باید دست مریزاد گفت.
3- فرزندانِ من دارند رشد می کنند.همسرم یک تنه به آن ها می رسد و گاه دلم برایش می سوزد. نوزادانِ من می خندند و دلم را می برند.گریه می کنند و نمی گذارند تا به راحتی بنویسم. با این همه حالِ خوشی است.
4- فصلِ اوّلِ قلبِ یخی تمام شد. از استقبال و لطفِ تماشاگران خیلی خوشحالم.پیشنهاد هایِ زیادی برایِ نوشتن هست.فعلاً تمرکزم رویِ فصلِ دوّم است.
5 - سایتی را به زودی راه اندازی خواهم کرد با رفقایِ دانشورم درباره یِ ادبیات و سینمایِ سیاه یا به قولِ خودم چرک. معرفی و بررسیِ آثاری که در این حوزه است.به کمکِ شما هم نیاز دارم زیاد.
6 - مجموعه کافی شاپ هایِ آوان سِن را با جواد یحیوی و وحید جلیلوند و علی اسلامی و علی جلیلوند همراه شدیم.یک شنبه یِ هفته ی ِآینده افتتاحِ شعبه یِ قیطریه است ولی در شعبه یِ دیگر با دوستانِ سینمایی و رسانه جمع می شویم. شما هم دعوتید.پس حتماً بیایید.خوش می گذره. تقاطعِ ولی عصر و طالقانی. جنبِ تماشاخانه تهران.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محمد صالح علاء


چرا باید مقدمه ای بنویسم تا بخواهم علاقه و شیفته گیِ خود را به یک هنرمندی که برایم محترم و دوست داشتنی است ابراز کنم. من دلایلِ زیادی برایِ دوست داشتنِ محمد صالح علاء دارم و می دانم چونان من هزارانند.
محمد صالح علاء برایِ من نمونه یِ کاملِ یک هنرمندِ تمام وقت است. او مُدام در حالِ شاعری ست حتّا هنگامی که شعر نمی گوید.ترانه هایِ نابِ او را در تمامِ این سال ها همه شنیده ایم و خاطره داریم. در تک تکِ آن ها شوریدگیِ او هویداست . از نمایش هایش که نگویم و نیز کارهایی که در هنرهایِ تجسمی کرده است. من هنوز دلگیر که می شوم به سراغِ مجله یِ نشانی می روم و نوشته هایِ او را می خوانم. داستان هایِ ترانه اش و دروغهایِ محترم و گاه مصاحبه یِ رفیقم اشکانِ احمدی با همسر بیژن نجدی و گفتگویِ متفاوت با دیگر رفیقم علیرضا تهرانی.
محمد صالح علاء خیلی جوان بود که کارگردانِ تلویزیون شد، من نیز هنوز بیست ساله نشده بودم که سریالی را به نامِ به همین سادگی برایِ شبکه دو ساختم. او نیز از آن جا شروع کرده بود البتّه. سریالی با بازی اکبر عبدی و .. که این روزها برایش سلامتی آرزو می کنم.
محمد صالح علاء را برایِ گفتنِ شعر و ترانه نیز سرمشق قرار دادم.هرچند که در هر دو کار مرا چه ربطی به او؟ مشق هایی کردم و دوستان با آن سرخوشی هایی داشتند که داستانِ پُرغصّه اش بماند برایِ بعد.
راستی او بچه محّلِ من نیز هست. او فرزندِ کوچه آبشار است و من نیز. منزلِ پدریِ او با خانه یِ پدریِ من چند کاشی بیشتر فاصله ندارد و من گاهی او را از دور می بینم و به نظاره می ایستم. افسوس می خورم که این سال ها بازی نمی کند ورنه بسیار دوست می داشتم تا این بچه تهرونِ ناب شخصیتّی از فیلمنامه هایِ مرا جان می داد. هم در نردبامِ آسمان و هم در قلبِ یخی حسین لطیفی نامِ او را بُرد و من افسوس می خوردم که چرا او دیگر بازی نمی کند. رو می کردم به لطیفی و می گفتم: پریشان حالی و عاشقیِ او را داستانِ من نمی تواند نشان دهد. همه یِ بچه هایِ کوچه آبشار اینگونه اند.شوریده گی در جان آنان است. از بچه هایِ آبشار و دروازه دولاب که سرزمین شاعران شده بود خواهم نگاشت. این روزها باز به شعر نصرت رحمانی، بزرگ شاعرِ عصرم مشغولم که بچه یِ آبشار بود. محمد صالح علاء نیز چون او خلیفه ایست در شاعری و عاشقی. چون او به سرانجام نرسد و بزرگ و بلند بماند.اینها را نوشتم که بگویم دوستش دارم و برایم ارمغانی است زیستن در عصر او . به او که می اندیشم ومی خوانم خوشبختی مثلِ آدامس می چسبد به آستینم شماهم این شعر ترانه یِ شوریده را بخوانید
گل نیلوفر آبی پشت پلک من می خوابی؟
میشی آفتاب خصوصی واسه ی دلم بتابی؟
آروم آروم نازی نازی با دل تنگم می سازی؟
میبریم تا پشت ابرا سفر دور و درازی؟
روی کاغذای پاره می کشی نقش ستاره
نقش یک عاشق ابری که تو نقاشیت بباره؟

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

نوبل با نامِ یوسا دوباره معتبر شد


کوتاه سخن ، پس از چند سال که جایزه یِ نوبل را جدّی نمی گرفتم ، امروز با شنیدنِ خبرِ اعطایِ نوبلِ ادبی به ماریو بارگاس یوسا ناگهان حالم خوب شد.
این سال ها به این روزها که نزدیک می شدیم با رفقایِ هم داستانم بازیِ کی برنده می شود را شروع می کردیم و همیشه نام هایی چون کوندرا، یوسا ، فوئنتس ... مطرح می شد و نه ما که جهانِ ادبی نیز به این نام ها می اندیشید و هر سال سرخوردگی بود و نا اُمیدی.
امسال امّا آکادمی ِنوبل با انتخابِ نامِ یوسا اعتباری به خود بخشید و کاری را که سال ها به تاخیر انداخته بود عملی کرد.
خاطره یِ خواندنِ یوسا در این سال ها برایم روشن مانده. با آن که بسیاری از خاطراتم را خود خواسته به باد فراموشی سپرده ام.روزهایی که تب داشتم و در بستر، جنگِ آخر زمان می خواندم.کتابی با روکشی خاکستری که بهروز آن را برایم خریده بود و یا خواندنِ سال هایِ سگی و نسخه یِ نایابِ گفتگو در کاتدرال که در مشهد چاپ شده بود و آن روزها گیر نمی آمد.- سال ها بعد امّا نسخه ی مرتبی از آن در آمد -
با سوُرِ بُز و زندگیِ واقعیِ آلخاندرو مایِتا که ترجمه اش را دوست نمی داشتم و شاهکارِ نابی که باز با ترجمه یِ کوثری وهم انگیز و نشئه آور بود، مرگ در آند ،و لیتومایی که دوستش داشتم و دارم.
پالومینو مونرو و عیش مُدام این اواخر آمد. دوُمی کتابی است در ستایش مادام بوواری و فلوبر و من که او را نیز دوست می داشتم واقعاً عیشی مُدام برایم فراهم شد.موج آفرینی و واقعیّتِ نویسنده دو کتاب غیر داستانی او بود.اوّلی درباره یِ آثار او تا جنگ آخر زمان و دیگری مقالاتش در اِل پائیس که در آن از فوتبال تا گاوبازی نوشته است.چرا ادبیات؟ دیگر کتابی است که سه خطابه یِ او را دارد و من بحثی را که درباره یِ جهانی سازی داشته را نمی پسندم و بحث دارم ولی امروز چه اهمیتی دارد.
مردی که حرف می زند با ترجمه یِ صنعوی کار متفاوتی است از او و نیز دو سه مجموعه داستانی که کوثری و صنعوی از ادبیاتِ لاتین فراهم کردند و از وی نیز داستان هایی در آن قرار دادند.
این اواخر دختری از پرو به ترجمه یِ خجسته کیهان منتشر شد که خُب نمی توان با آن ناب بودنی که ترجمه هایِ کوثری به ما می چشاند مقایسه کرد.
از کارهایِ دیگر فقط عصر قهرمان را نخوانده ام.کاری که در دهه یِ شصت هوشنگ اسدی ترجمه کرده و آن را نیافتم.
با نگاه راست گرایانه یِ یوسا مُخالفم و از تفکری که از ساندنیست ها در آثارش به نمایش می گذارد آزار می بینم ولی چگونه می توانم بگویم که من درست می گویم و او خطا می کند. اینکه دیگر نویسنده هایِ محبوبم نگاهشان با یوسا یکی نیست دلیلِ آن نمی شود که عاشقانه یوسا را ستایش نکنم.
چقدر خوشحالم که روزهایِ یوسا خوانی را در خاطر دارم.روزهایی که سال هایِ سگی را سر صحنه و در میانِ گرفتنِ یک سکانس و آماده شدنِ سکانسِ دیگر در حالی که دستیارم می دوید تا قبل از رفتنِ نور صحنه یِ بعدی را بگیریم من خطوطش را می خواندم و روزهایی که در دورانِ حضور در مطبوعات زندگی واقعیِ آلخاندرو مایتا را می خواندم و یادش بخیر رسولِ اصغری دوست روزنامه نگارم که جشنِ بزِ نر می خواند با ترجمه یِ جهانشاهی و من سوُرِ بُز می خواندم با ترجمه یِ کوثری و همیشه بازیِ آن که کی بهتر ترجمه کرده و من برنده بودم گویا .
از یوسا رُمانی را دوست دارم به فارسی بخوانم که بخشی از آن را به زبانِ انگلیسی خواندم، راهی به بهشت.ناب است و عاشقانه ولی افسوس که امکانِ چاپ بعید است.
دوست دارم از یوسا این گونه ننویسم، بلکه احوالم را بگویم از لذّتِ مُدامی که با نوشته هایِ یوسا داشتم.آن را بزودی خواهم نوشت و همین جا خواهم گذاشت.ولی امروز شادم.شاد از اینکه نوبل با نامِ یوسا معتبر شد.