۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محمد صالح علاء


چرا باید مقدمه ای بنویسم تا بخواهم علاقه و شیفته گیِ خود را به یک هنرمندی که برایم محترم و دوست داشتنی است ابراز کنم. من دلایلِ زیادی برایِ دوست داشتنِ محمد صالح علاء دارم و می دانم چونان من هزارانند.
محمد صالح علاء برایِ من نمونه یِ کاملِ یک هنرمندِ تمام وقت است. او مُدام در حالِ شاعری ست حتّا هنگامی که شعر نمی گوید.ترانه هایِ نابِ او را در تمامِ این سال ها همه شنیده ایم و خاطره داریم. در تک تکِ آن ها شوریدگیِ او هویداست . از نمایش هایش که نگویم و نیز کارهایی که در هنرهایِ تجسمی کرده است. من هنوز دلگیر که می شوم به سراغِ مجله یِ نشانی می روم و نوشته هایِ او را می خوانم. داستان هایِ ترانه اش و دروغهایِ محترم و گاه مصاحبه یِ رفیقم اشکانِ احمدی با همسر بیژن نجدی و گفتگویِ متفاوت با دیگر رفیقم علیرضا تهرانی.
محمد صالح علاء خیلی جوان بود که کارگردانِ تلویزیون شد، من نیز هنوز بیست ساله نشده بودم که سریالی را به نامِ به همین سادگی برایِ شبکه دو ساختم. او نیز از آن جا شروع کرده بود البتّه. سریالی با بازی اکبر عبدی و .. که این روزها برایش سلامتی آرزو می کنم.
محمد صالح علاء را برایِ گفتنِ شعر و ترانه نیز سرمشق قرار دادم.هرچند که در هر دو کار مرا چه ربطی به او؟ مشق هایی کردم و دوستان با آن سرخوشی هایی داشتند که داستانِ پُرغصّه اش بماند برایِ بعد.
راستی او بچه محّلِ من نیز هست. او فرزندِ کوچه آبشار است و من نیز. منزلِ پدریِ او با خانه یِ پدریِ من چند کاشی بیشتر فاصله ندارد و من گاهی او را از دور می بینم و به نظاره می ایستم. افسوس می خورم که این سال ها بازی نمی کند ورنه بسیار دوست می داشتم تا این بچه تهرونِ ناب شخصیتّی از فیلمنامه هایِ مرا جان می داد. هم در نردبامِ آسمان و هم در قلبِ یخی حسین لطیفی نامِ او را بُرد و من افسوس می خوردم که چرا او دیگر بازی نمی کند. رو می کردم به لطیفی و می گفتم: پریشان حالی و عاشقیِ او را داستانِ من نمی تواند نشان دهد. همه یِ بچه هایِ کوچه آبشار اینگونه اند.شوریده گی در جان آنان است. از بچه هایِ آبشار و دروازه دولاب که سرزمین شاعران شده بود خواهم نگاشت. این روزها باز به شعر نصرت رحمانی، بزرگ شاعرِ عصرم مشغولم که بچه یِ آبشار بود. محمد صالح علاء نیز چون او خلیفه ایست در شاعری و عاشقی. چون او به سرانجام نرسد و بزرگ و بلند بماند.اینها را نوشتم که بگویم دوستش دارم و برایم ارمغانی است زیستن در عصر او . به او که می اندیشم ومی خوانم خوشبختی مثلِ آدامس می چسبد به آستینم شماهم این شعر ترانه یِ شوریده را بخوانید
گل نیلوفر آبی پشت پلک من می خوابی؟
میشی آفتاب خصوصی واسه ی دلم بتابی؟
آروم آروم نازی نازی با دل تنگم می سازی؟
میبریم تا پشت ابرا سفر دور و درازی؟
روی کاغذای پاره می کشی نقش ستاره
نقش یک عاشق ابری که تو نقاشیت بباره؟