این روزها که روزهایی است غریب و زمانی که هر جا درس عاشقی می گویند و دلم گرفته از آن که بهره ای ندارم از حال این روزها که سیاهی های در و دیوار یادم می اندازد که من در این روزگار گم شده ام و چه اندازه محتاجم تا مقصود بیابم.نوشتن هم نمیتواند از دردم بکاهد.دوستی جایی نوشته بود : خدایا نمی گویم دستم بگیر که همیشه گرفته ای،دستم را رها مکن. دوست دیگری شعری زمزمه کرد که دوست دارم برای حضرت دوست بخوانم:
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است.
آن دوست چه بسا نداند که این شعر چه آتشی می تواند در وجود سنگین من اندازد.
ای حضرت دوست ادرکنی........
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است.
آن دوست چه بسا نداند که این شعر چه آتشی می تواند در وجود سنگین من اندازد.
ای حضرت دوست ادرکنی........