۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

لحظه های آغاز

من یک کودک شش ساله ام دست در دست پدرم. از کوچه ی لواسانی پیاده به سوی کوچه ی دردار می رویم. از آبشار که کوچه ی زندگی و دنیای من بود تا دردار که سرشار از خانه های قدیمی و حتی وقفی که شاید بعد ها گفتم.
کودک شش ساله ام و پدرم به سوی دردار می رود.من نیز با او. کوچه ی لواسانی را که قدیم تر ها به آن کوچه ی حاجی کون پهن می گفتند را تا میانه می رویم. از کشکی معروف نیز گذشتیم و نرسیده به خانه ی باغی مرحوم تقوی که در حال تبدیل به درمانگاه پانزده خرداد بود به کوچه ی دست راست پیجیدیم و پدرم برای من از قدیم تر هایی می گفت که در آن کوچه ها جریان داشت و من نیز داشتم فکر می کردم چرا این خرابه ی کپر نشین را یخچال می نامند – جایی که قدیم تر ها محل تامین یخ در تابستان بوده و گاه گربه مرده ای در آن یافت می شده – از آن کوچه که در خاطرم مانده روضه ای زنانه برگزار می گشت و نام بانی اش آسید جلال بود و بعد تر به جای دیگری رفت به سوی کوچه ی اعتماد رفتیم.کوچه ی اعتماد نیز برای خودش ماجرا ها داشت. کوچه ی لابیرنتی که بعدتر جای دوچرخه بازی من و حسین پسرعمویم شد.
خلاصه آنکه بالاخره به کوچه دردار رسیدیم. آن موقع هنوز آب فشاری در کوچه دردار بود و من از آن نوشیدم. با تشر پدرم که دهانت را نچسبان چرا که می تواند آلوده باشد.
به خانه ای رسیدیم . در چوبی اش نیمه باز بود و پرده ی کلفتی مانع دید عابران بود. پدرم که گویی می دانست شیوه ی آن خانه به چه صورت است بی مقدمه و اجازه وارد شد.
وارد که می شدی دالانی بزرگ و دراز می دیدی که از سطح حیاط بزرگ خیلی بالا بود و یا بهتر بگویم حیاط خیلی از سطح کوچه پایین تر بود.از چند پله ی بلندی که در پیش بود پایین آمدیم و به درون حیاط رسیدیم. حیاطی با کف آجر نظامی – راستی می دانید نظامی چیست ؟ - حوضی در وسط و اتاق هایی در آن سوی حیاط و نیز در نقطه ی قرینه. خانه ای که باصطلا ح ، خانه ی قمر خانومی می گویند.
از نیم پله ای پدرم بالا رفت و من نیز در حال کشف اطرافم بودم و به ناچار در پی پدرم به اتاقی داخل شدم که دیوار سوی حیاطش یک سر پنجره بود. پنجره هایی چوبی با رنگ روغنی کرم که پیدا بود باد کرده است. اینها را الان که می اندیشم در ذهنم روشن می شود و در آن روزها فقط به اطراف نگاه می کردم هاج و واج .
اتاقی کوچک که زیر پا زیلویی بود و در طرفی دیگر سماوری که با نفت کار می کرد و مرد تنهایی که در آن اتاق می زیست از آن استکانی پر کرد و در برابر پدرم نهاد.پدرم با او مهربان و با ادب تا می کرد و او نیز به او لطف داشت. در سوی انتهای اتاق پتویی آویزان بود و من که کم کم بی حوصله شده بودم به حرف های آنها نمی اندیشیدم.
آن مرد نامش مکری بود .مردی در میانه ی عمر ، که تنها زندگی می کرد. بعد تر دانستم که ضد زن است و این جمله ی همیشه گی که گاه پدرم به نقل از او می گفت که زن برابر است با یک کاسه ...ن. – عذرم را بپذیرید که نقل از آن مرد است و البته بانوان بدانند که اکثر مرد ها در خلوت مردانه چنین می گویند –
با مادرش زندگی می کرده تا آنجا که وی را عمری مانده بوده و پس از آن در تنهایی. و از آن پس است که پدرم بیشتر به این معلم سابقش در دوران متوسطه سر می زند. آری مکری عزیز با آن موهای شانه نزده و عینک دسته شاخی آموزگاری بود که پدرم وی را قدر می گذاشت.
شبی را که گفتم برای من یک ارمغان داشت. به دست آوردن اولین انگیزه ی نوشتن. دفتری با جلد سخت مقوایی که با نخ دوخته شده بود و من دیگر هیچ گاه تای آن را ندیدم و نیافتم و نیز خودکار بیک سبز رنگ که آن هنگام چیز نویی برای من بود و اینکه فقط بیک مثل بیک می نویسد.
امروز که فکرش را در ذهنم مرور می کنم می فهمم که مکری در نوشتن من موثر بوده است.آن حالت ماخولیایی و عزلت غریبی که به آن می اندیشم و برایم هنوز جالب است و آن خانه ی کهن واینکه مکری یک فیلسوف دست نایافته بود.مرا یاد صادق هدایت می اندازد و می دانم که خوب خوانده بودش. بعد ها دانستم.وقتی استاد دلخون در سمفونی مردگان را می خواندم زیاد به جهره ی مهربان و در عین حال عبوس مکری می اندیشیدم.حتی هنگامی که از نصرت رحمانی می خوانم چهره ی مکری برایم زنده می شود.انگار که یکی از شخصیت های فیلم مسعود کیمیایی است.
در گوشه گوشه ی فیلمنامه ها و دیگر نوشته هایم او هست. حتی در همین سریال نردبام آسمان که من نوشتم و لطیفی ساخت شخصیتی است عیار مسلک به نام صفدر که رنگ هایی از مکری دارد. مکری در خاطره های گاه خود ساخته ی من نقش پررنگی دارد بی آنکه بدانم چرا. روحش شاد و تن پدرم سالم و عزت مدام.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه