۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

نردبام آسمان و ....

شش قسمت از سریال نردبام آسمان پخش شد. شکر خدا واکنش مردم بیش از انتظار بود ، اما این به معنای چشم پوشی به اشکالات نیست. مشکلاتی که بیشتر به جهت لحن و اغلاط آوایی بخاطر سرعت زیاد و بی دقتی راه یافته بود. به عبث گمان می کردیم که در آرامش این اشکالات را مرتفع می سازیم اما زهی افسوس که پخش ناگهانی در ماه مبارک سبب شد تا فقط به حداقل ها برسیم و از باقی مسائل اغماض نماییم.
مصیبت بزرگ صداگذاری و میکس هم که جای خود را دارد. حس من این است که دو سال عمرمان با آدم هایی که هیچ انگیزه ای ندارند، دارد هدر می شود. نقل این ها بماند برای بعد.
باید به بازی خوب علیرضا مظفری که کودکی جمشید را شاد و پر انرژی به اجرا رساند اشاره کنم. در این روزها به هر جا که پا می گذارم حرف از شیرینی وی است. امیدوارم در آینده بدرخشد و به جایگاهی رفیع رسد. بازی جالب توجه داریوش کاردان نیز البته نباید از نظر دور بماند و این نکته که در انتظار بازی های خوب دیگر نیز باشید.دوبله ی صدای ماه چهره خلیلی نیز که کمی باعث دلخوری شد نیز بهتر از آن چه که می اندیشیدیم در آمد و صدای زیبای مینو غزنوی بسیار مدد رسان بود. این را هم یگویم که این دوبله کردن به خاطر اشکالات فنی و دور از دسترس بودن خانم خلیلی بود و نه چیز دیگر.
می خواستم از حواشی این یک هفته بگویم. از اضطرابی که بر همه حاکم بود و نگرانی از واکنش مردم. حرف گفتنی خیلی زیاد است ولی می گذارم برای فرصتی که می توانم فارغ از داوری احساسی کلامی گویم.
این روزها وقتم بیشتر با گفتگو هایی می گذرد که به نظرم کسل کننده و تکراری هستند پس تصمیم گرفتم تا نکاتی را که در حرف ها مغفول می ماند را اینجا آورم.
تنها چیزی که کمی باعث رنجش می شود شیطنت بعضی دوستان برای ایجاد حاشیه هاست که شکر خدا آن هم با درایت در حال مرتفع شدن است. درباره ی سریال های دیگر نیز حرفی ندارم. خارج از آن که هر دو گروه از دوستان نزدیکم هستند به نظرم مقایسه ی نردبام آسمان با آن دو کار دیگر اشتباه است.
فقط می ماند بحث های فراوانی که درباره ی زبان گفتگوها رایج شده که به بخشی از آنها در همین مصاحبه ها پاسخ دادم و بزودی در همین صفحات دلایل اصلی را با منبع لازم خواهم آورد و این نکته را که چرا بزرگواران پیش از ما کار ساده و دم دستی را انجام می دادند و حاضر نبودند به زحمت بیشتری تن دهند برای رسیده به زبان واقعی و صحیح. افسوس که آن زبان جعلی و من در آوردی که بیشتر به نامه های رسمی و انشا های دبستان می ماند به عنوان اصل شناخته شده است و سال هاست خرمهره جای لعل را گرفته. بعد تر بیشتر خواهم گفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

حرفی دیگر بعد از هجرت مهدی اباسلط

کوتاه می نویسم چرا که نوشتن برایم کاری احمقانه و عبث شده است.دیشب مراسم ختم مهدی اباسلط بود.نمی دانم چه گونه می توانم آن یک ساعتی را که در آن جا همراه با اشکان و نادر و اردشیر گذراندم را باز توضیح دهم و اصلا چرا باید این کار را کنم؟
امروزدوستانی در کافه ارم جمع شده بودند و مرا هم فرا خواندند.همان جایی که من و او آخرین قرارمان را گذاشتیم. به حکم ادب و وظیفه رفتم گو اینکه می دانستم چه چیز در انتظارم است.بیشتر به این دلیل رفتم که قرار آخرم با مهدی آن جا بود و این تجدید خاطره را نیاز داشتم.
دوستانی بودند که حرف هایی می زدند و من فقط می شنیدم.حرف هایی در باره ی مهدی که من را به تعجب وا می داشت. تک و توک شاید چیز هایی بود که من درک می کردم. مگر می شود که من رفیقم را پس از یازده سال درست نشناخته باشم؟ تردید بدی بود تا آن که خواهر مهدی به سخن آمد و او نیز از تعجب خود گفت و آن گاه من فهمیدم آن گروتسکی را که مهدی همیشه می گفت . مهدی جدی و موقر که همیشه ما حرف های حاق و سنگینی برای تبادل داشتیم و حجم زیاد هم کلامی ما به مذهب و وجوه اعتقادی باز می گشت و وقتی امروز می دیدم تعدادی از نو دوستانی که هر کس به هوایی او را یافته بود امروز شمایی دیگر را تصویر می کنند کمی خونم به جوش آمد. حرفی نزدم. فقط آرام بلند شدم و از آن جا خزیدم بیرون تا آن ها در آن توهم بمانند.آنها که همین سال پیش شماره ی او را با هزار کلک از من گرفته بودند امروز از خاطرات کهن می گفتند.پیش بینی من صادق بود. آدم هایی که می خواستند از او برای خود آبرویی دست و پا کنند حال جولان می دهند.
اشکان حق دارد. همین اینها با هزار نارفیقی او را به این جا رساندند. خواهرش می تواند این را احساس کند و علی شوهر خواهر به این امر آگاه است ولی چه کند که دیگر فایده ای ندارد. چه حرف های ناگفته ای در سینه دارم که امروز گفتنش را صلاح نمی دانم. برایم مثل روز روشن است که چه کسانی آمده اند تا خود را در این میان مطرح کنند. یاد داستان هدایت و مینوی و رادیو بی بی سی می افتم.
افسوس که دیگر دیر است. آدم کوتوله ها قطار شده اند و البته من کسانی چون اردشیر و نادر را از این امر جدا می کنم.
مهدی جان می دانم که به این دست و پا زدن ها می خندی . بخند. اگر کسی باید بگوید منم یا اشکان است ویا اردشیر. ولی رفیقم من و تو می دانیم که چرا اینجوری می شود!!!!
بگذار آنها حتی مرده ی تو را نیز اسباب فراز خود کنند.چه حرف های ناگفته ای است که به جهت تالم روحی خانواده ی مهدی نمی توانم بر زبان آورم. رفاقت بیش از یک دهه ی من با او باردار از هزاران نکته است. افسوس که دیگر بی فایده است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

سادگی منو ببخش مهدی اباسلط




سادگی منو ببخش که فکر می کردم رفاقت ده ساله می تواند ضامنی برای شناختن تو باشد. این که آن قدر ساده بودم که فکر می کردم تو کی شوخی می کنی و کی جدی هستی الان به من احساس حماقت داده است.
نمی گویم باور نمی کنم که تو رفته ای چرا که چه کسی بهتر از من از ایمان تو به مرگ آگاه است. ولی رفیق شفیق همیشه قرار بود من دست ازین زندگی و نوشتن و سینما و تلویزیون احمقانه کشم و تو همیشه مرا به این فکر زنهار می دادی و از ادامه دادن می گفتی و اینکه قرار است ما به آن چه که در انتظارمان است برسیم. این بود؟ همه ی آن حرف ها و قول و قرار ها این بود؟ کارهای نیمه کاره مان را چه کنیم؟ قرار بود فیلمنامه نویسی بر اساس جادو را با هم کار کنیم . توی همه ی گپ و گفت های هر هفته مان در تریای هتل تهران چقدر برای هم داستانک خواندیم.
اگر دل گرمی های تو نبود هیچ وقت من را حوصله ی نوشتن نبود. من از کجا بگویم؟
از آشنایی غریب در شرکت سینمایی احمقانه ای به نام فروزش وشروع رفاقت چند گانه با اشکان احمدی و رامین مهاجرانی یا از روزهایی که من می خواستم به همین سادگی را برای تلویزیون بسازم و تو نام میگرن را برای بهراد خرازی پیشنهاد دادی و نام گلی را برای رابعه؟ یا از روزی بگویم که با بدبختی و سختی مسعود کیمیایی عاشق را ساختی و نزدیکان استاد تاب نیاوردند و تو را تهدید کردند به اینکه با چاقو – همان چاقوی معروف – به خدمتت خواهند رسید.
مهدی مثل همیشه اعصابم خورد است. اصلا از همه چیز و همه کس بدم می آید. زنم گواهی می دهد که بهترین اوقاتم لحظه ای بود که با هم قرار می گذاشتیم . حتی خوشحالی من از چاپ نمایشنامه ای که سال قبل قرار بود فیلمی شود که نشد. چه قدر با نام عجیب ناشرت شوخی کردیم و حالا که فکر می کنم می فهمم چرا شاد نبودی.
قرار بود من به سی ساله گی نرسم. همیشه می گفتم و تو در شب تولد سی و یک ساله گی من ، پیش از سی ساله گی با کلی کار نکرده ات رفتی تا به من ثابت کنی گروتسکی که همیشه نقل کلامت بود یعنی چه؟ علی دی وی دی باورش نمی شود. می گوید سه شنبه برایت فیلم فرستاده و چه قدر با هم شوخی کرده اید. هر چه بگویم باورش نمی شود که تو همه چیز حتی مرگ برایت یک شوخی کودکانه است.
آخر من چه گناهی دارم که کافه و کتابفروشی و پاتوق و حتی لوازم التحریر فروشی ام نیز با تو یکی بود و این یعنی یک عذاب ابدی.
تو رفتی تا به من ثابت کنی که من ضغیفم. نیک می دانم آدم های کوتوله ای که در این چند سال تو را گاه تا مرز دیوانه شدن می بردند الان دارند درباره ی استعداد و توان ات سخن می رانند. همان ها که خنگ آباد را اجازه نمی دادند تا پخش شود ولی نسخه ی فیلم را برای دیدن خانواده اشان به خانه می بردند.همان ها که بالای مانتو فروشی دفتر زده بودند و ازت می خواستند که برایشان یک فیلمنامه ی بفروش بنویسی که در جشنواره هم جایزه بگیرد. راستی سفر دور دنیایی را که با هم قرار گذاشتیم چه؟ داستانک هایت چه می شود؟ تکلیف رمان من که قرار بود تمامش کنم و تو قول داده بودی هر لحظه پی گیری کنی چه می شود؟ چقدر احساس تهی بودن می کنم.
کاش به آن خانه ی لعنتی چاردیواری نمی رفتی. الان آن کودک جذاب خواهرت دیگر با کی بازی کند؟ من با کی حرف بزنم و خلاص بشوم؟ اشکان احمدی با چه کسی آخرین نتایج فلسفی اش را در میان بگذارد؟ رامین با که خوابهای پریشانش را قسمت کند؟
آه که در چه دنیای عوضی و مزخرفی زندگی می کنم. دوستت دارم برادر. سفر خوش.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

ما فقط شعار می دهیم !(دعوت به تماشای فیلم)


برای من که این روزها هیچ کاری نمی کنم جز دیدن فیلم و همان فیلم را هم بی هیچ حوصله ای دیده و گاه بیش از نیمی از آن را تاب نمی آورم چه بهتر که برای شکستن طلسم ننوشتن دست به کار معرفی برخی از این فیلم هایی بشوم که گمان می کنم ارزش دیدن و متفاوت دیدن را داراست. علی الخصوص آن که با حال و هوای این روزها نیز هم خوانی داشته باشد.
BLUE STATE
فیلمی که در این روزهایِ بی حوصله گی تا پایانش را با علاقه دیدم و البته لذت هم بردم. فیلمی کوچک و جمع و جور و دور از تولیدات رایج هالیوودی که براحتی می توانیم با ایده ی ساده و یک خطی اش همراه شویم.فیلمی که آن را مملکت غمگین ترجمه می کنم.
جان(بِرِکین مِه یر) پسر پر شوری است که در ماجرای مبارزات انتخاباتی جورج بوش و جان کری برای دموکرات ها فعالیت می کند و این جور که به نظر می رسد وی این کار را خود جوش و البته بسیار با حرارت انجام می دهد. وبلاگی نیز به نام انقلاب احمقانه راه انداخته و عقاید تند و تیزشرا در آن می نویسد که غیر از سه نفر کسی نمی خواند.
در همان ثانیه های آغاز می بینیم که جان به درِ خانه یِ تک تکِ افراد می رود تا آنها را برای رای دادن به جان کری ترغیب کند و همه جا با طرفداران دو آتشه ی بوش مواجه می شود که با تندی با وی برخورد می کنند و حاضر به شنیدن کلام او نیستند و در همان اولِ کار به ما نویدِ فیلمی منتقد، با مایه های طنز می دهد.
او اما امیدوارانه، هم چنان ادامه می دهد و حتا شب در بین تعداد اندکی که توانسته جمع کند با قوت تمام اعلام می کند که اگر جان کری پیروز نشود وی آمریکا را به قصد کانادا ترک خواهد کرد. این در واقع نقطه یِ آغازِ فیلم است . جایی که ویرایش نوینی از دن کیشوت امروزی و آمریکایی آغاز می گردد .
نتیجه یِ انتخابات معلوم می شود و یاس و ناامیدی بر او مستولی می گردد. او خشمگین است، از اینکه مردم چرا این قدر احمق و محافظه کارند و خطاهای بزرگ بوش را نمی فهمند. اما مشکل آن جاست که همه قولی را که جان داده جدی گرفته و او در نهایت چاره ای نمی یابد جز آنکه به کانادا مهاجرت کند و به جماعتی که می توانند به اقامت او در آن جا کمک کنند بپیوندد.
جان آدمی است که با عقایدش زندگی می کند. در جایگاهایی بنزین می زند که سوخت شان از خاور میانه نیامده باشد و یا به خاطر آن چه که پیچیدگی هایِ صنعتِ کشاورزی می داند خود را تبدیل به یک گیاهخوار کرده است. او با سواریِ کهنه اش به سوی کانادا می رود در حالیکه دختر عجیب غریبی هم به نام کلوئی(آنا پاکوئین) پس از گذراندنِ کنکور مانندی با او در این سفر همراه شده است .کلوئی هم دختری است با ابعاد خاص شخصیتی و در ابتدا خود را برای آنکه همراه جان کند و به کانادا رود یک فرد فعال در کمپین کری معرفی می کند و حتا رگه هایی از موهایش را آبی می کند تا تردیدی باقی نگذارد.اگر جان همچون دُن کیشوت باشد کلوئی بی شباهت به سانچو نیست،هر چند که نه چون او احمق است و نه تابع. همراهی این دو شکلی به رابطه می دهد که بیشتر دافعه دارد تا جاذبه و البته می توان او را سبب بیداریِ درون جان دانست.
نمی خواهم تا جزییاتی بیشتر از داستان را بگویم ولی آن چه که دوست دارم اشاره کنم، نقدِ اساسیِ فیلم است، به حماقت و جمودی که در روانِ سنت گرایان و محافظه کاران شکل گرفته و از طرفی شعارزدگیِ مفرطی که در لیبرال ها و دموکرات هایِ جامعه وجود دارد. با این نگاه می توان صحنه ای که جان در راه سفرش به خانه یِ پدریش می رود و سرِ میزِ شام با پدر محافظه کارش بحث سیاسی می کند را بهترین صحنه ی فیلم و البته بسیار تاثیر گذار دانست جایی که پسری در برابر همه ی اعتقاداتِ پدرش قد علم می کند پدر نیز با زبان زهر آگین اش او را به اعمالی ضد وطن پرستانه متهم می کند و پسر اما منتقد حکومت بودن را کاری وطن پرستانه می داند. مادر خانواده که از این ماجرا ها به تنگ آمده بیشتر نگران پسر دیگرش در عراق است و هر دوی این حرف ها را احمقانه می پندارد.این ها، ماجرای طنزِ فیلم را تبدیل به گروتسک می کند.
مقایسه یِ جالبی که در کانادا بین آمریکایی ها و سیاستمدارانشان می شود و نیز آشنایی جان با مردی که همین مسیر زندگی را در سی سال پیش آمده و کشف عشق میان جان و کلوئی در لحظات آخر که کسی فکرش را نمی کند از توانایی هایِ ارزشمندِ نیمه یِ پایانی فیلم است.
درباره ی فیلم خیلی حرف می توان زد علی الخصوص که حال و هوای نا امید فیلم با فضای این روزهای بخشی از جامعه هم خوانی دارد.
مملکتِ غمگین (ترجمه ی پیشنهادی ِ من) فیلمی است که بی هیچ تلاشی تو را همراه خود می برد. پلان بندی های ساده ،داستانی سر راست و بدون پیچیدگی های قراردادی، پرداخت خوب شخصیت ها و آشنایی تدریجی در طول فیلم با جوانب آنها و صد البته موسیقی جادویی و لذت بخشی که همراهت می شود دیدن فیلم را تبدیل به یک خاطره ی خوب می کند.
خصوصیت ِ کارگردانیِ خوبِ مارشال لِوی، در ساده و آسان تعریف کردنِ داستانش است ولی من بی هیچ تردیدی فیلم را بیشتر حاصلِ فیلمنامه ی خوب و خلاقش می دانم که خودش نوشته.
با اینکه این سومین فیلم لِوی است ولی تا کنون کاری از او ندیده بودم.ماشال لِوی پیش از آن که کارگردانی کند در هالیوود کارهای مختلفی را تجربه کرده است ، حتا در پایان هالیوودیِ وودی آلن دستیار اول تولید بوده است و بررسی کارنامه اش خبر از کار آزموده بودنش می دهد. دوست دارم تا باقی کارهایش را بیابم و ببینم آیا این فیلم یک اتفاق است یا خودِ مارشال لِوی قرار است تبدیل به یک اتفاق شود.
نکته ای هم درباره ی ترجمه یِ نام فیلم بگویم. من آن را مملکت غمگین نامیدم و جایی هم ندیدم که کسی اصلا نام این فیلم را ترجمه کرده باشد ولی می دانم می توان آن را به کشور غمگین، کشور آبی ، یا ایالت آبی نیز ترجمه کرد که این نامِ آخر به نظر از همه صحیح تر است چون هم اشاره ای به رنگ آبی که رنگِ حزبیِ دموکرات هاست دارد و نیز اشاره ای تلمیحی به ایالت هایی که در آن آبی ها توانسته اند پیروز شوند ولی من به جهت انتقالِ حسیِ داستان نام مملکتِ غمگین را برایش بیشتر پسندیدم که البته در برگردان لغت اشتباه نیست .
نکته یِ آخر؛ دی وی دی که من آن را دیدم دارای بدترین زیرنویس ممکن بود. هرچند که فیلم زبانی ساده دارد و نیاز به زیر نویس آن قدر ها لازم به نظر نمی رسد لیکن این دلیل نمی شود به بی سوادی و ناتوانیِ کسانی که مبادرت به زیر نویس کردن این فیلم ها می پردازند اشاره نکنم. کاش آنها همان فیلم های کمدی و اِروتیکِ بی مایه ای را که می دانم فروش بهتری نیز دارد دست گیرند و بی خیال این فیلم ها شوند.
با همه ی این حرف ها دیدنش را از دست ندهید.

در برزخ خویش


قرار نیست کسی از این چیز ها بگوید ولی من چاره ای ندارم .این روزها درگیر چیز های غریبی ،در درونم هستم.ماجرای ترس از کاغذ سفید را همه دیگر می دانند.حتا آنهایی که به کار نوشتن نیز اشتغال ندارند آن قدر در فیلم ها دیده اند که بدانند این چه جور بیماریِ روانی است. آری من دچار این بیماری سهمگین شده ام به علاوه ی تنبلی مفرط و مزمنی که در من وجود داشت و حال بعد از این ماجرا های اخیر یاس و افسرده گی نیز بر آن اضافه شده است.
به کلی نمی توانم قلم روی کاغذ بگذارم.حتی بر روی کلید ها انگشت نهم و به راحتی بر صفحه ی نمایشگر کلمات را ظاهر کنم،همین الان نوشتن اینها برایم عذاب است. هراسی غریب مرا می گیرد که گویی بزرگترین مصائب بر من آوار شده است. تا نیمه های شب پشت میز نشسته ام و خودنویس های جورواجور را بر روی کاغذ امتحان می کنم تا آنکه خسته شوم.
اطرافم پر از کتاب های نیم خوانده شده و در این دو سه ماه اخیر حتا نتوانسته ام یک فیلم را با لذت تا انتها ببینم. میلم به خواندن مجلات نیز از بین رفته است. همه می دانند که من آدمی مجله بازم و انواع مجلات را با توجه به وسعت علاقه ام می خوانم و آرشیوی از مجلات مختلف دارم . از سال های دور تا کنون. ولی امروز دیگر حتا میلی به ایستادن در برابر کیوسک مطبوعات در من نیست.
کاناپه ی کوچک نشیمن که بر فرازش اثری از زرشناس خود نمایی می کند تبدیل به محل همیشگی من شده ،در حالی که مثل پدر بزرگ ها به شبکه های خبری نگاه می کنم ؛نگاه می کنم ولی گوش نمی دهم. چه اهمیتی دارد؟
شب ها یا بهتر بگویم صبح ها با آشفته گی کامل می خوابم و تازه ابتدای بدبختی است چرا که خواب آخرین چیزی است که سراغم می آید و تازه اگر بیاید اضطراب و استرسی که به هزاران دلیل در من موج می زند را به اعلای خود می رساند و سلطنتِ پر ستمِ خواب آغاز می شود.
خیلی وقت ها خواب می بینم که هنوز دیپلم نگرفته ام و باز باید معلم های دور از فرهنگ و انسانیتی را که کلکسیونی از عقده های فروخورده را دارا بودند تحمل کنم و چه مجازاتی از این بالاتر که به دوران بد مدرسه برگردم. گاه خواب می بینم در دانشکده مشروط شده ام و دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم و هزاران کابوس بدتر که نوشتن اش منقلبم می کند پس بی خیالش.
بگذار ادامه ندهم. به قرار دادهایم می اندیشم و تهیه کننده هایی که در انتظار فیلم نامه هایشانند.
غصه ام می گیرد. شاعر خیلی محبوبم نصرت رحمانی می گوید :
در بند کشیده ناخدایان را
خود نیز در انزوای خود زنجیر
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خویش مانده بی تدبیر!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

نیمه ی شعبان من


در این روزها ، یعنی در اوقاتی که ماه شعبان به نیمه اش می رسید من شب های پر شکوهی را آغاز می کردم.
دو سه شب مانده به روز موعود اطراف و اکناف محله ی ما در یک سنت چند ده ساله دست به کار چراغانی و آذین بندی می شوند.
من شب پاسی از نیمه گذشته آرام و بی صدا که مادر بزرگ و پدر بزرگم را از خواب ناز بیدار نکنم از در بیرون می زدم. آبشار را به سوی چهارراه دروازه دولاب حرکت می کردم. سر کوچه سماواتی دمی می ایستادم. هنوز چند جوان دلپاک دست به کارند تا مهتابی هایی را که سه به سه به هم بسته اند را ایستاده در ردیفی بسیار طولانی قرار می دهند.به آنها نگاه می کنم که همه ی وجودشان سرشار از شور است. فردا صبح این کوچه از مردان و زنان موج خواهد زد.
راه می افتم و در چهارراه به آن تصویر زیبایی که از اوان کودکی چشمم را نوازش داده خیره می شوم. زیر لب چیزی خواهم گفت. بسان لحظه ای که چشمت اول بار در حج به کعبه می افتد. از دور طاق نصرت بزرگ و معروف ایستگاه ناصری هویداست. با آن چراغ گردانی که تو در تو و رویایی است. جادویی است. از سمت راست خیابان رام می افتم. خلوت است. شب میلاد اینجا میعادگاه صد ها هزاران نفر است. گُله به گُله میزهایی است که چای و شیر و شربت و فراوان شیرینی خواهد بود.
با خود می اندیشم و چون دیوانگان حرف می زنم. نردبان بزرگی پیداست و چند نفر بر آن ایستاده و آخرین لامپ ها را امتحان می کنند تا در شب میلاد همه چیز بی نقص باشد.
از یک سوی کوچه ی مسجد آشتیانیها تا آنجا که چشم کار می کند چراغانی های منظم و طاق نصرت هایی است که یک هارمونی غریبی دارند. در وّرِ دیگر که کوچه ی اصلی است میز بزرگی از سر تا انتها قرار داده شده تا حایل میان حرکت زنان و مردان باشد . ولی در این شب تنهایی من می توانم در هر سویی که بخواهم راه روم.
در هر چند قدم ایستگاهی با یک جلوه ی تصویری ایجاد شده است. چرخ و فلک های درخشانی که مردم را در اطراف خود نگه می دارد. گاه کسی پولی را که نذر می داند به آن سوی می اندازد.
من پیش می روم.در شب موعود اینجا در قرق دختران و پسران رنگارنگی است که مفری یافته اند.پس این خلوت برایِ منِ گریز از جمعیت نعمت است. تا نزدیک های مجمع فاطمیه که همه ی این کارها را سالهاست سامان نی دهد می روم. با خودم شعر می خوانم. در برابر پارچه نوشته ها می ایستم. بر روی یکی از آنها شعری است که بیتی از عراقی را تضمین کرده است. – مهِ من نقاب بگشا ز جمال کبریایی / که بتان فرو گذارند بساط خود نمایی –
این بیت گویی بر ذهنم حک می شود. دیر وقت است باید برگردم. همه ی آنهایی که به کار مشغول بودند رفته اند. حالا منم و یک خیابان ستاره که سور نشسته اند میلاد آفتاب را.
کوچه ی آبشار نیز خلوت است . کلید می اندازم و داخل خانه می شوم . آقا جان پدر بزرگم برای طاعت شبانه بر خاسته.مادر بزرگم در خواب است و غلت می زند . من چه خواسته ام جز سلامتی و حیات آنها. هیچ.
امسال اما نرفتم. به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگم رفتم. کوچه ی آبشار برایم همه ی زندگی است. چشمان آنها که در انتظار من هستند . به آنها می گویم دل و دماغ دیدن چراغانی ندارم .اصلا برای چه ؟آقا و مامان نیز ندارند.عمرشان دراز باد ، آنها نیز دلشان چونان خیلِ دیگرِ مردم از غباری که بر همه جا مستولی است فسرده اند.
سوار بر ماشین کرایه از زیر طاق نصرت می گذرم. تردید دارم چون باور کهن خودم گناهانم پاک شده باشد. نمی دانم آیا می توانم امسال زیر لب در خلوت تنهایی چیزی بگویم. نمی دانم .


ش

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اسماعیل فصیح،حمید مصدق و خاطره ی نوجوانی من





شانزده ، هفده ساله بودم که دست اتفاق مرا به شاعر بزرگ عصرمان حمید مصدق رساند.من نوجوانی بودم که عطشی سیری ناپذیر در شعر و ادبیات داشت و حمید مصدق مردی بود که مرا با دیگری اشتباه گرفته بود و تا نهایت هم این اشتباه را کسی برطرف ننمود ، چرا که پس از چندین جلسه حضور در دفتر ساده و قدیمی سر شهر آرا با آن منشی مرد میانسال اش و ارباب رجوع های عجیب غریب دیگر مهم نبود که آیا من پسر همان کسی هستم که آبی ، خاکستری ،سیاه را برایش سروده و یا اینکه من فقط در نزدیکی او هستم.
بعد ها شنیدم که او در همان یکیدو جلسه ی اول فهمیده و دیگر قضایایی که فعلا نمی خواهم جایی بازگو کنم و چه بسا که در آینده آنها را به شکلی نوشتم چرا که یقین دارم در گوشه ی تاریخ ادبیات معاصر نقش اساسی خواهد داشت اما الان می دانم که هنوز فرصت اش نیست .
اینها را گفتم برای آن که از اسماعیل فصیح بگویم.دریکی از روزهایی که من به دیدار حمید مصدق شتافته بودم و البته در دفترش کمی هم معطل شدم مردی را دیدم که در خوش تیپی یاد آور بازیگران میانسال فیلم های فرانسوی بود. با کراوات بته جقه ای اش بر روی پیراهنی که رنگ سبز ملایمی داشت و کت و شلوار یک دست زیبا با وقار یک مرد بزرگ از برابرم گذشت و من او را هم چون دیگر افرادی که گاه گاه در آن جا می دیدم انگاشتم.
انتظارم کمی زیاد شده بود و در این فاصله مصدق از اتاق اش بیرون آمد و کتابی را به من داد تا در این فرصت که او به یکی دوتن از مراجعانش می رسد بیکار نمانم. دیدن نام اسماعیل فصیح بر روی جلد کمی دافعه ایجاد کرد و من که در آن روزها او را نویسنده ای عامه پسند می دانستم هیچ دلم نمی خواست به جای کتاب های جدی وقتم را صرف این دست کتاب ها کنم.
کتاب باده ی کهن را که مصدق داده بود باز کردم. برایم جالب بود که کتاب به حمید مصدق تقدیم شده بود. چند صفحه ای از آن را خواندم و ادامه دادم.
دقایقی بعد روبروی مصدق نشسته بودم و چونان همیشه نظرت خام و نپخته ام را به سویش پرتاب می کردم و مدام از ادبیات سنگین حرف میزدم و در مذمت ادبیات سطحی. مصدق سیگار وینستون قرمزش را آتش می زد و با لبخند به حرف های من گوش می داد. امروز که به آن حرف ها می اندیشم احساس شرم می کنم و می فهمم چه مرد پر حوصله ای در برابرم نشسته بود.
مصدق آرام برایم از ادبیات اسماعیل فصیح گفت. از عشق جاوید و زمستان شصت و دو و از محله ی درخونگاه و از اینکه بخش اصلی ادبیات فصیح از زندگی اش می آید و گفت و گفت تا من بفهمم چرا فصیح برای ادبیات امروز ما از بسیاری دیگر مهم تر است و وقتی فهمیدم آن مرد شیک پوش همو بوده است احساس خوبی بهم دست داد که می توانم امشب کتابی را بخوانم که نویسنده اش را دیده ام و مصدق مر با او آشنا ساخته است.
آن شب نیمی از باده ی کهن را خواندم و باقی را فردا در مدرسه. کتابی در دستم بود که خود فصیح به مصدق داده بود و او هم به من داد تا بخوانم و بازگردانم.هر چند که کمی پس از آن دیدار او برای سفری به کانادا رفت و موضوع کتاب فراموش شد و بعدتر که یادآوری اش کردم گفت که نسخه ای دیگر دارد و آن را به من بخشید.
بلافاصله پس از باده ی کهن باقی کتاب ها را نیز یافتم و البته تعدادی از آنها را دمست نداشتم و چه بسا سن من در ان روزگار برای دوست داشتن آن داستان ها مناسب نبوده است و امروز باید سری دوباره به آنها بزنم.
امروز که خبر فوت اسماعیل فصیح را شنیدم به حدود پانزده سال پیش برگشتم و آن خاطره در من زنده شد. امروز شادم که چشمانم با خطوط اسماعیل فصیح آشنا شد و امروز در عین حال از درگذشت آن مرد شیک پوش که از برابرم گذشت دل گرفته ام و یاد مصدق چون همیشه مرا دچار حزن غریبی می کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
الهی عاقبت محمود گردان


۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

عشق ؛نسل من و نسل بعد از من



در گوشه ی کاغذ های قدیمی ام چیزی دیدم. شعری که نمی دانم چند سال پیش تر از این و به چه دلیلی نوشته ام. البته آدرسی در زیر صفحه نوشته شده که به من حدود آن روزگار را می گوید. روزگاری که من تازه به نوشتن فیلمنامه روی آورده بودم و راهی را که از ادامه اش و نا ملایمتی هایش کاملا بی اطلاع بودم آغاز نموده بودم و به دیدار صمدی مقدم ، مدیر ماهنامه ی فرهنگ و سینما رفته بودم. این آدرس و تاریخ به آن روزها اشاره دارد.اما این شعر چند سطری؛
دوست داشتن
گوهریست که در این ملک
به هزاران کثافت
آلوده است.
نمی دانم چرا این را نوشته ام ولی می توان حدس زد . در آن روزها به شکل عینی و انسانی مفهوم عشق برایم تعریف نشده بود. نه آن که بیگانه و ناتجربه باشم نه بلکه در آن زمان عشق برای من مترادف دیگران نبود لیکن به آن چه در پیرامونم می گذشت واکنش نشان می دادم. می دیدم که عشق در میان هم نسلانم تبدیل به یک مسیر سر شار از ناپاکی ها شده است و من که در میان سطور کتاب ها و شعر ها و بحث های فلسفی آن را می جستم فقط سرخودگی هایم بیشتر می شد.
نسل من به بد روزگاری خورده بود و می خواست حرف هایی را که از عشق خوانده و شنیده بود را بیازماید ولی نمی دانست جلسه ی امتحان را قاعده ای تازه آمده است.آن روزها هنوز در ترانه ها از عشق های پاک سخن بود و اگر هم کسی در فراق یاری می سرود برایش از روزهای خوش گذشته می گفت و ناله می کرد که او را بازگرداند و اگر نا امید بود از بازگشت او برایش آرزوی شادی و خوشی می کرد تا به معشوق بفهماند که او را برای وجودش دوست داشته و دارد و نه چیزهای دیگر.
فقط چند سال سرخوردگی کافی بود تا نفرین نامه ها منتشر شود. نسل بعد از ما و البته بعضی از ما این سنت عشقی چند صد ساله را که از حافظ تا کنون جاری بود به گوشه ای نهادندو یار دیرین و رفته را به خیانت متهم نمودند و از هر چه نفرین و لعن فروگذار نبودند و عاشقان را نیز سیاستی دیگر آمد و آن آلودگی و کثافت که در زیر پنهان بود حال سکه ی رایج بازار شده .
نسل بعدی از ابتدا فرضی نهاده است که عشق همین تنعم چند صباحی است و دیگر کسی را برای فردا ها آرزویی نیست. ملتی که آرزوهایش محدود و حقیر و جسمانی باشد معلوم است که از شعر چیزی نخواهد فهمید .
شاعران که میراث داران شب های تنهایی روزگاران بودند و میهمان اشک ها و دلتنگی ها و بی هیچ اعلان و ندایی بر لبان عاشق دل خسته جاری می شدند از میانه ی بازی نهان شدند و در صفحات سفید جا ماندند و ملت بی شعر را اسفناکی بیش از این است.
افسوس از روزهایی که عاشقان از سپهری و مشیری و فروغ و مصدق بر پشت کارت ها می نوشتند و بر راه معشوق می نهادند و حتی آنان که نسبتی با ادب و فرهنگ نداشتند از دیگری یاری می جستند تا بارقه ای از شعر و توصیفات و تشبیهات گاه آبکی بر کاغذ بریزند و نامه را با گل خشکی به یار رسانند. چه قدر از این نامه ها برای دوستانم نوشتم و جالب آن که کارگر می افتاد و آغاز را نوید می داد. هر چند که بعد تر، آن چهره ی آلوده که گفتم خود را عیان می ساخت و سر آخر همه ناامیدی بود و دلتنگی.حیف و افسوس.