۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

نیمه ی شعبان من


در این روزها ، یعنی در اوقاتی که ماه شعبان به نیمه اش می رسید من شب های پر شکوهی را آغاز می کردم.
دو سه شب مانده به روز موعود اطراف و اکناف محله ی ما در یک سنت چند ده ساله دست به کار چراغانی و آذین بندی می شوند.
من شب پاسی از نیمه گذشته آرام و بی صدا که مادر بزرگ و پدر بزرگم را از خواب ناز بیدار نکنم از در بیرون می زدم. آبشار را به سوی چهارراه دروازه دولاب حرکت می کردم. سر کوچه سماواتی دمی می ایستادم. هنوز چند جوان دلپاک دست به کارند تا مهتابی هایی را که سه به سه به هم بسته اند را ایستاده در ردیفی بسیار طولانی قرار می دهند.به آنها نگاه می کنم که همه ی وجودشان سرشار از شور است. فردا صبح این کوچه از مردان و زنان موج خواهد زد.
راه می افتم و در چهارراه به آن تصویر زیبایی که از اوان کودکی چشمم را نوازش داده خیره می شوم. زیر لب چیزی خواهم گفت. بسان لحظه ای که چشمت اول بار در حج به کعبه می افتد. از دور طاق نصرت بزرگ و معروف ایستگاه ناصری هویداست. با آن چراغ گردانی که تو در تو و رویایی است. جادویی است. از سمت راست خیابان رام می افتم. خلوت است. شب میلاد اینجا میعادگاه صد ها هزاران نفر است. گُله به گُله میزهایی است که چای و شیر و شربت و فراوان شیرینی خواهد بود.
با خود می اندیشم و چون دیوانگان حرف می زنم. نردبان بزرگی پیداست و چند نفر بر آن ایستاده و آخرین لامپ ها را امتحان می کنند تا در شب میلاد همه چیز بی نقص باشد.
از یک سوی کوچه ی مسجد آشتیانیها تا آنجا که چشم کار می کند چراغانی های منظم و طاق نصرت هایی است که یک هارمونی غریبی دارند. در وّرِ دیگر که کوچه ی اصلی است میز بزرگی از سر تا انتها قرار داده شده تا حایل میان حرکت زنان و مردان باشد . ولی در این شب تنهایی من می توانم در هر سویی که بخواهم راه روم.
در هر چند قدم ایستگاهی با یک جلوه ی تصویری ایجاد شده است. چرخ و فلک های درخشانی که مردم را در اطراف خود نگه می دارد. گاه کسی پولی را که نذر می داند به آن سوی می اندازد.
من پیش می روم.در شب موعود اینجا در قرق دختران و پسران رنگارنگی است که مفری یافته اند.پس این خلوت برایِ منِ گریز از جمعیت نعمت است. تا نزدیک های مجمع فاطمیه که همه ی این کارها را سالهاست سامان نی دهد می روم. با خودم شعر می خوانم. در برابر پارچه نوشته ها می ایستم. بر روی یکی از آنها شعری است که بیتی از عراقی را تضمین کرده است. – مهِ من نقاب بگشا ز جمال کبریایی / که بتان فرو گذارند بساط خود نمایی –
این بیت گویی بر ذهنم حک می شود. دیر وقت است باید برگردم. همه ی آنهایی که به کار مشغول بودند رفته اند. حالا منم و یک خیابان ستاره که سور نشسته اند میلاد آفتاب را.
کوچه ی آبشار نیز خلوت است . کلید می اندازم و داخل خانه می شوم . آقا جان پدر بزرگم برای طاعت شبانه بر خاسته.مادر بزرگم در خواب است و غلت می زند . من چه خواسته ام جز سلامتی و حیات آنها. هیچ.
امسال اما نرفتم. به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگم رفتم. کوچه ی آبشار برایم همه ی زندگی است. چشمان آنها که در انتظار من هستند . به آنها می گویم دل و دماغ دیدن چراغانی ندارم .اصلا برای چه ؟آقا و مامان نیز ندارند.عمرشان دراز باد ، آنها نیز دلشان چونان خیلِ دیگرِ مردم از غباری که بر همه جا مستولی است فسرده اند.
سوار بر ماشین کرایه از زیر طاق نصرت می گذرم. تردید دارم چون باور کهن خودم گناهانم پاک شده باشد. نمی دانم آیا می توانم امسال زیر لب در خلوت تنهایی چیزی بگویم. نمی دانم .


ش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر