۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

سادگی منو ببخش مهدی اباسلط




سادگی منو ببخش که فکر می کردم رفاقت ده ساله می تواند ضامنی برای شناختن تو باشد. این که آن قدر ساده بودم که فکر می کردم تو کی شوخی می کنی و کی جدی هستی الان به من احساس حماقت داده است.
نمی گویم باور نمی کنم که تو رفته ای چرا که چه کسی بهتر از من از ایمان تو به مرگ آگاه است. ولی رفیق شفیق همیشه قرار بود من دست ازین زندگی و نوشتن و سینما و تلویزیون احمقانه کشم و تو همیشه مرا به این فکر زنهار می دادی و از ادامه دادن می گفتی و اینکه قرار است ما به آن چه که در انتظارمان است برسیم. این بود؟ همه ی آن حرف ها و قول و قرار ها این بود؟ کارهای نیمه کاره مان را چه کنیم؟ قرار بود فیلمنامه نویسی بر اساس جادو را با هم کار کنیم . توی همه ی گپ و گفت های هر هفته مان در تریای هتل تهران چقدر برای هم داستانک خواندیم.
اگر دل گرمی های تو نبود هیچ وقت من را حوصله ی نوشتن نبود. من از کجا بگویم؟
از آشنایی غریب در شرکت سینمایی احمقانه ای به نام فروزش وشروع رفاقت چند گانه با اشکان احمدی و رامین مهاجرانی یا از روزهایی که من می خواستم به همین سادگی را برای تلویزیون بسازم و تو نام میگرن را برای بهراد خرازی پیشنهاد دادی و نام گلی را برای رابعه؟ یا از روزی بگویم که با بدبختی و سختی مسعود کیمیایی عاشق را ساختی و نزدیکان استاد تاب نیاوردند و تو را تهدید کردند به اینکه با چاقو – همان چاقوی معروف – به خدمتت خواهند رسید.
مهدی مثل همیشه اعصابم خورد است. اصلا از همه چیز و همه کس بدم می آید. زنم گواهی می دهد که بهترین اوقاتم لحظه ای بود که با هم قرار می گذاشتیم . حتی خوشحالی من از چاپ نمایشنامه ای که سال قبل قرار بود فیلمی شود که نشد. چه قدر با نام عجیب ناشرت شوخی کردیم و حالا که فکر می کنم می فهمم چرا شاد نبودی.
قرار بود من به سی ساله گی نرسم. همیشه می گفتم و تو در شب تولد سی و یک ساله گی من ، پیش از سی ساله گی با کلی کار نکرده ات رفتی تا به من ثابت کنی گروتسکی که همیشه نقل کلامت بود یعنی چه؟ علی دی وی دی باورش نمی شود. می گوید سه شنبه برایت فیلم فرستاده و چه قدر با هم شوخی کرده اید. هر چه بگویم باورش نمی شود که تو همه چیز حتی مرگ برایت یک شوخی کودکانه است.
آخر من چه گناهی دارم که کافه و کتابفروشی و پاتوق و حتی لوازم التحریر فروشی ام نیز با تو یکی بود و این یعنی یک عذاب ابدی.
تو رفتی تا به من ثابت کنی که من ضغیفم. نیک می دانم آدم های کوتوله ای که در این چند سال تو را گاه تا مرز دیوانه شدن می بردند الان دارند درباره ی استعداد و توان ات سخن می رانند. همان ها که خنگ آباد را اجازه نمی دادند تا پخش شود ولی نسخه ی فیلم را برای دیدن خانواده اشان به خانه می بردند.همان ها که بالای مانتو فروشی دفتر زده بودند و ازت می خواستند که برایشان یک فیلمنامه ی بفروش بنویسی که در جشنواره هم جایزه بگیرد. راستی سفر دور دنیایی را که با هم قرار گذاشتیم چه؟ داستانک هایت چه می شود؟ تکلیف رمان من که قرار بود تمامش کنم و تو قول داده بودی هر لحظه پی گیری کنی چه می شود؟ چقدر احساس تهی بودن می کنم.
کاش به آن خانه ی لعنتی چاردیواری نمی رفتی. الان آن کودک جذاب خواهرت دیگر با کی بازی کند؟ من با کی حرف بزنم و خلاص بشوم؟ اشکان احمدی با چه کسی آخرین نتایج فلسفی اش را در میان بگذارد؟ رامین با که خوابهای پریشانش را قسمت کند؟
آه که در چه دنیای عوضی و مزخرفی زندگی می کنم. دوستت دارم برادر. سفر خوش.

۴ نظر:

  1. فقط افسوس که مهدی رفت.

    علی - شادی

    پاسخحذف
  2. فقط افسوس که مهدی رفت.

    علی - شادی

    پاسخحذف
  3. نوشته هاتوبرای عمه ها خوندم کلی کیفور شدن وکلی گریه کردن!

    پاسخحذف
  4. سلام من مدتهاست دنبال فیلم خنگ آباد آقای مرحوم اباسلط هستم... خواهش می کنم اگر می تونید من رو راهنمایی کنید ممنون می شم

    پاسخحذف