۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

در برزخ خویش


قرار نیست کسی از این چیز ها بگوید ولی من چاره ای ندارم .این روزها درگیر چیز های غریبی ،در درونم هستم.ماجرای ترس از کاغذ سفید را همه دیگر می دانند.حتا آنهایی که به کار نوشتن نیز اشتغال ندارند آن قدر در فیلم ها دیده اند که بدانند این چه جور بیماریِ روانی است. آری من دچار این بیماری سهمگین شده ام به علاوه ی تنبلی مفرط و مزمنی که در من وجود داشت و حال بعد از این ماجرا های اخیر یاس و افسرده گی نیز بر آن اضافه شده است.
به کلی نمی توانم قلم روی کاغذ بگذارم.حتی بر روی کلید ها انگشت نهم و به راحتی بر صفحه ی نمایشگر کلمات را ظاهر کنم،همین الان نوشتن اینها برایم عذاب است. هراسی غریب مرا می گیرد که گویی بزرگترین مصائب بر من آوار شده است. تا نیمه های شب پشت میز نشسته ام و خودنویس های جورواجور را بر روی کاغذ امتحان می کنم تا آنکه خسته شوم.
اطرافم پر از کتاب های نیم خوانده شده و در این دو سه ماه اخیر حتا نتوانسته ام یک فیلم را با لذت تا انتها ببینم. میلم به خواندن مجلات نیز از بین رفته است. همه می دانند که من آدمی مجله بازم و انواع مجلات را با توجه به وسعت علاقه ام می خوانم و آرشیوی از مجلات مختلف دارم . از سال های دور تا کنون. ولی امروز دیگر حتا میلی به ایستادن در برابر کیوسک مطبوعات در من نیست.
کاناپه ی کوچک نشیمن که بر فرازش اثری از زرشناس خود نمایی می کند تبدیل به محل همیشگی من شده ،در حالی که مثل پدر بزرگ ها به شبکه های خبری نگاه می کنم ؛نگاه می کنم ولی گوش نمی دهم. چه اهمیتی دارد؟
شب ها یا بهتر بگویم صبح ها با آشفته گی کامل می خوابم و تازه ابتدای بدبختی است چرا که خواب آخرین چیزی است که سراغم می آید و تازه اگر بیاید اضطراب و استرسی که به هزاران دلیل در من موج می زند را به اعلای خود می رساند و سلطنتِ پر ستمِ خواب آغاز می شود.
خیلی وقت ها خواب می بینم که هنوز دیپلم نگرفته ام و باز باید معلم های دور از فرهنگ و انسانیتی را که کلکسیونی از عقده های فروخورده را دارا بودند تحمل کنم و چه مجازاتی از این بالاتر که به دوران بد مدرسه برگردم. گاه خواب می بینم در دانشکده مشروط شده ام و دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم و هزاران کابوس بدتر که نوشتن اش منقلبم می کند پس بی خیالش.
بگذار ادامه ندهم. به قرار دادهایم می اندیشم و تهیه کننده هایی که در انتظار فیلم نامه هایشانند.
غصه ام می گیرد. شاعر خیلی محبوبم نصرت رحمانی می گوید :
در بند کشیده ناخدایان را
خود نیز در انزوای خود زنجیر
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خویش مانده بی تدبیر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر