۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اسماعیل فصیح،حمید مصدق و خاطره ی نوجوانی من





شانزده ، هفده ساله بودم که دست اتفاق مرا به شاعر بزرگ عصرمان حمید مصدق رساند.من نوجوانی بودم که عطشی سیری ناپذیر در شعر و ادبیات داشت و حمید مصدق مردی بود که مرا با دیگری اشتباه گرفته بود و تا نهایت هم این اشتباه را کسی برطرف ننمود ، چرا که پس از چندین جلسه حضور در دفتر ساده و قدیمی سر شهر آرا با آن منشی مرد میانسال اش و ارباب رجوع های عجیب غریب دیگر مهم نبود که آیا من پسر همان کسی هستم که آبی ، خاکستری ،سیاه را برایش سروده و یا اینکه من فقط در نزدیکی او هستم.
بعد ها شنیدم که او در همان یکیدو جلسه ی اول فهمیده و دیگر قضایایی که فعلا نمی خواهم جایی بازگو کنم و چه بسا که در آینده آنها را به شکلی نوشتم چرا که یقین دارم در گوشه ی تاریخ ادبیات معاصر نقش اساسی خواهد داشت اما الان می دانم که هنوز فرصت اش نیست .
اینها را گفتم برای آن که از اسماعیل فصیح بگویم.دریکی از روزهایی که من به دیدار حمید مصدق شتافته بودم و البته در دفترش کمی هم معطل شدم مردی را دیدم که در خوش تیپی یاد آور بازیگران میانسال فیلم های فرانسوی بود. با کراوات بته جقه ای اش بر روی پیراهنی که رنگ سبز ملایمی داشت و کت و شلوار یک دست زیبا با وقار یک مرد بزرگ از برابرم گذشت و من او را هم چون دیگر افرادی که گاه گاه در آن جا می دیدم انگاشتم.
انتظارم کمی زیاد شده بود و در این فاصله مصدق از اتاق اش بیرون آمد و کتابی را به من داد تا در این فرصت که او به یکی دوتن از مراجعانش می رسد بیکار نمانم. دیدن نام اسماعیل فصیح بر روی جلد کمی دافعه ایجاد کرد و من که در آن روزها او را نویسنده ای عامه پسند می دانستم هیچ دلم نمی خواست به جای کتاب های جدی وقتم را صرف این دست کتاب ها کنم.
کتاب باده ی کهن را که مصدق داده بود باز کردم. برایم جالب بود که کتاب به حمید مصدق تقدیم شده بود. چند صفحه ای از آن را خواندم و ادامه دادم.
دقایقی بعد روبروی مصدق نشسته بودم و چونان همیشه نظرت خام و نپخته ام را به سویش پرتاب می کردم و مدام از ادبیات سنگین حرف میزدم و در مذمت ادبیات سطحی. مصدق سیگار وینستون قرمزش را آتش می زد و با لبخند به حرف های من گوش می داد. امروز که به آن حرف ها می اندیشم احساس شرم می کنم و می فهمم چه مرد پر حوصله ای در برابرم نشسته بود.
مصدق آرام برایم از ادبیات اسماعیل فصیح گفت. از عشق جاوید و زمستان شصت و دو و از محله ی درخونگاه و از اینکه بخش اصلی ادبیات فصیح از زندگی اش می آید و گفت و گفت تا من بفهمم چرا فصیح برای ادبیات امروز ما از بسیاری دیگر مهم تر است و وقتی فهمیدم آن مرد شیک پوش همو بوده است احساس خوبی بهم دست داد که می توانم امشب کتابی را بخوانم که نویسنده اش را دیده ام و مصدق مر با او آشنا ساخته است.
آن شب نیمی از باده ی کهن را خواندم و باقی را فردا در مدرسه. کتابی در دستم بود که خود فصیح به مصدق داده بود و او هم به من داد تا بخوانم و بازگردانم.هر چند که کمی پس از آن دیدار او برای سفری به کانادا رفت و موضوع کتاب فراموش شد و بعدتر که یادآوری اش کردم گفت که نسخه ای دیگر دارد و آن را به من بخشید.
بلافاصله پس از باده ی کهن باقی کتاب ها را نیز یافتم و البته تعدادی از آنها را دمست نداشتم و چه بسا سن من در ان روزگار برای دوست داشتن آن داستان ها مناسب نبوده است و امروز باید سری دوباره به آنها بزنم.
امروز که خبر فوت اسماعیل فصیح را شنیدم به حدود پانزده سال پیش برگشتم و آن خاطره در من زنده شد. امروز شادم که چشمانم با خطوط اسماعیل فصیح آشنا شد و امروز در عین حال از درگذشت آن مرد شیک پوش که از برابرم گذشت دل گرفته ام و یاد مصدق چون همیشه مرا دچار حزن غریبی می کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
الهی عاقبت محمود گردان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر