۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

حرفی دیگر بعد از هجرت مهدی اباسلط

کوتاه می نویسم چرا که نوشتن برایم کاری احمقانه و عبث شده است.دیشب مراسم ختم مهدی اباسلط بود.نمی دانم چه گونه می توانم آن یک ساعتی را که در آن جا همراه با اشکان و نادر و اردشیر گذراندم را باز توضیح دهم و اصلا چرا باید این کار را کنم؟
امروزدوستانی در کافه ارم جمع شده بودند و مرا هم فرا خواندند.همان جایی که من و او آخرین قرارمان را گذاشتیم. به حکم ادب و وظیفه رفتم گو اینکه می دانستم چه چیز در انتظارم است.بیشتر به این دلیل رفتم که قرار آخرم با مهدی آن جا بود و این تجدید خاطره را نیاز داشتم.
دوستانی بودند که حرف هایی می زدند و من فقط می شنیدم.حرف هایی در باره ی مهدی که من را به تعجب وا می داشت. تک و توک شاید چیز هایی بود که من درک می کردم. مگر می شود که من رفیقم را پس از یازده سال درست نشناخته باشم؟ تردید بدی بود تا آن که خواهر مهدی به سخن آمد و او نیز از تعجب خود گفت و آن گاه من فهمیدم آن گروتسکی را که مهدی همیشه می گفت . مهدی جدی و موقر که همیشه ما حرف های حاق و سنگینی برای تبادل داشتیم و حجم زیاد هم کلامی ما به مذهب و وجوه اعتقادی باز می گشت و وقتی امروز می دیدم تعدادی از نو دوستانی که هر کس به هوایی او را یافته بود امروز شمایی دیگر را تصویر می کنند کمی خونم به جوش آمد. حرفی نزدم. فقط آرام بلند شدم و از آن جا خزیدم بیرون تا آن ها در آن توهم بمانند.آنها که همین سال پیش شماره ی او را با هزار کلک از من گرفته بودند امروز از خاطرات کهن می گفتند.پیش بینی من صادق بود. آدم هایی که می خواستند از او برای خود آبرویی دست و پا کنند حال جولان می دهند.
اشکان حق دارد. همین اینها با هزار نارفیقی او را به این جا رساندند. خواهرش می تواند این را احساس کند و علی شوهر خواهر به این امر آگاه است ولی چه کند که دیگر فایده ای ندارد. چه حرف های ناگفته ای در سینه دارم که امروز گفتنش را صلاح نمی دانم. برایم مثل روز روشن است که چه کسانی آمده اند تا خود را در این میان مطرح کنند. یاد داستان هدایت و مینوی و رادیو بی بی سی می افتم.
افسوس که دیگر دیر است. آدم کوتوله ها قطار شده اند و البته من کسانی چون اردشیر و نادر را از این امر جدا می کنم.
مهدی جان می دانم که به این دست و پا زدن ها می خندی . بخند. اگر کسی باید بگوید منم یا اشکان است ویا اردشیر. ولی رفیقم من و تو می دانیم که چرا اینجوری می شود!!!!
بگذار آنها حتی مرده ی تو را نیز اسباب فراز خود کنند.چه حرف های ناگفته ای است که به جهت تالم روحی خانواده ی مهدی نمی توانم بر زبان آورم. رفاقت بیش از یک دهه ی من با او باردار از هزاران نکته است. افسوس که دیگر بی فایده است.

۶ نظر:

  1. حامد جان سلام
    برايت سلامتي و موفقيتهاي روز افزون آرزو مي كنم.

    ارادتمند سيدعلي شاه صاحبي
    دوست دانشكده حقوق مهينيه
    shahsahebi@hotmail.com

    پاسخحذف
  2. داشتم فکرمیکردم اگربرم سرقبر مهدی ودستمودرازکنم مهدی به اذن خدادستمو میگره وبلند میشه و این کابوس به اخر میرسه .ولی این هم یک گروتسک از مهدی که توی مغز من حک کرده ولی افسوس.شماتت بی فایده است اما بعضی وقتها مفید. نصیحت بافایده امابعضی وقتها مضر. مهدی رفت اما مارو توی خلا خودش فرو کرد وهرکدوم به فکر رهایی افتادیم. واصلن این رهایی یا اسارت. ناگفته هاروبه محارم مهدی بگید وبا دعا به رهایی فکر کنیم.

    علی - شادی

    پاسخحذف
  3. چه خوب گفتی حامد جان . اما همه چیز و نگفتی و نگفتیم . مهدی اباسلط معمایی بود که هر روز باید حل میکردیم و فردا باز با حجمه ای دیگر از رویا و اطلاعات کافی از اسرار روبرو میشدیم . اسم مهدی الان همراه شده با بغض . کسی باورش نمیشه که چقدر سخته ولی به دلایلی که خودت اشاره کردی آدم ترجیح میده هیچ جا هیچ حرفی نزنه . خدا صبر بده برادر.

    اردشیر سمسار

    پاسخحذف
  4. یک سال گذشت و ما همچنان گریانیم

    پاسخحذف
  5. سلام من دنبال کارهای آقای اباسلط هستم خواهش می کنم اگر می تونید من رو راهنمایی کنید rahamary@yahoo.com

    پاسخحذف