۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

باز هم این روزهایِ من....

این روزها که روزهایی است غریب و زمانی که هر جا درس عاشقی می گویند و دلم گرفته از آن که بهره ای ندارم از حال این روزها که سیاهی های در و دیوار یادم می اندازد که من در این روزگار گم شده ام و چه اندازه محتاجم تا مقصود بیابم.نوشتن هم نمیتواند از دردم بکاهد.دوستی جایی نوشته بود : خدایا نمی گویم دستم بگیر که همیشه گرفته ای،دستم را رها مکن. دوست دیگری شعری زمزمه کرد که دوست دارم برای حضرت دوست بخوانم:
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است.
آن دوست چه بسا نداند که این شعر چه آتشی می تواند در وجود سنگین من اندازد.
ای حضرت دوست ادرکنی........

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

این روزهایِ من


1- روزها روزهایِ بی حوصله گی و خسته گی است. من به نوشتنِ فصلِ دوّمِ قلبِ یخی مشغولم و همین روزها محمد حسین لطیفی فیلمبرداری را شروع می کند. من هم مجبور به انجام وظایفِ نویسنده گی و طراّحیِ سریال خواهم بود.بازیگرانِ جدید درکنارِ همه یِ قبلی ها.
2- شهلا جاهد بالاخره باور کرد همه یِ عشقی را که از آن دم می زد دروغ بود. در نظرِ من ناصرمحمد خانی فرومایه جلوه می کند.شهلا جاهد اعدام شد.وقتی چند تن از دوستانِ روزنامه نگارم خبرِ آن را برایم اِس اِم اِس کردند ناگهان دلم گرفت. در مصاحبه ای که با هفته نامه یِ سرنخِ همشهری داشتم نظرم را درباره یِ شهلا گفتم.راستی، نوشته یِ ترانه علیدوستی را در این باره باید حتماً خواند.به مریلا زارعی و فرشته صدر عرفایی نیز باید دست مریزاد گفت.
3- فرزندانِ من دارند رشد می کنند.همسرم یک تنه به آن ها می رسد و گاه دلم برایش می سوزد. نوزادانِ من می خندند و دلم را می برند.گریه می کنند و نمی گذارند تا به راحتی بنویسم. با این همه حالِ خوشی است.
4- فصلِ اوّلِ قلبِ یخی تمام شد. از استقبال و لطفِ تماشاگران خیلی خوشحالم.پیشنهاد هایِ زیادی برایِ نوشتن هست.فعلاً تمرکزم رویِ فصلِ دوّم است.
5 - سایتی را به زودی راه اندازی خواهم کرد با رفقایِ دانشورم درباره یِ ادبیات و سینمایِ سیاه یا به قولِ خودم چرک. معرفی و بررسیِ آثاری که در این حوزه است.به کمکِ شما هم نیاز دارم زیاد.
6 - مجموعه کافی شاپ هایِ آوان سِن را با جواد یحیوی و وحید جلیلوند و علی اسلامی و علی جلیلوند همراه شدیم.یک شنبه یِ هفته ی ِآینده افتتاحِ شعبه یِ قیطریه است ولی در شعبه یِ دیگر با دوستانِ سینمایی و رسانه جمع می شویم. شما هم دعوتید.پس حتماً بیایید.خوش می گذره. تقاطعِ ولی عصر و طالقانی. جنبِ تماشاخانه تهران.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محمد صالح علاء


چرا باید مقدمه ای بنویسم تا بخواهم علاقه و شیفته گیِ خود را به یک هنرمندی که برایم محترم و دوست داشتنی است ابراز کنم. من دلایلِ زیادی برایِ دوست داشتنِ محمد صالح علاء دارم و می دانم چونان من هزارانند.
محمد صالح علاء برایِ من نمونه یِ کاملِ یک هنرمندِ تمام وقت است. او مُدام در حالِ شاعری ست حتّا هنگامی که شعر نمی گوید.ترانه هایِ نابِ او را در تمامِ این سال ها همه شنیده ایم و خاطره داریم. در تک تکِ آن ها شوریدگیِ او هویداست . از نمایش هایش که نگویم و نیز کارهایی که در هنرهایِ تجسمی کرده است. من هنوز دلگیر که می شوم به سراغِ مجله یِ نشانی می روم و نوشته هایِ او را می خوانم. داستان هایِ ترانه اش و دروغهایِ محترم و گاه مصاحبه یِ رفیقم اشکانِ احمدی با همسر بیژن نجدی و گفتگویِ متفاوت با دیگر رفیقم علیرضا تهرانی.
محمد صالح علاء خیلی جوان بود که کارگردانِ تلویزیون شد، من نیز هنوز بیست ساله نشده بودم که سریالی را به نامِ به همین سادگی برایِ شبکه دو ساختم. او نیز از آن جا شروع کرده بود البتّه. سریالی با بازی اکبر عبدی و .. که این روزها برایش سلامتی آرزو می کنم.
محمد صالح علاء را برایِ گفتنِ شعر و ترانه نیز سرمشق قرار دادم.هرچند که در هر دو کار مرا چه ربطی به او؟ مشق هایی کردم و دوستان با آن سرخوشی هایی داشتند که داستانِ پُرغصّه اش بماند برایِ بعد.
راستی او بچه محّلِ من نیز هست. او فرزندِ کوچه آبشار است و من نیز. منزلِ پدریِ او با خانه یِ پدریِ من چند کاشی بیشتر فاصله ندارد و من گاهی او را از دور می بینم و به نظاره می ایستم. افسوس می خورم که این سال ها بازی نمی کند ورنه بسیار دوست می داشتم تا این بچه تهرونِ ناب شخصیتّی از فیلمنامه هایِ مرا جان می داد. هم در نردبامِ آسمان و هم در قلبِ یخی حسین لطیفی نامِ او را بُرد و من افسوس می خوردم که چرا او دیگر بازی نمی کند. رو می کردم به لطیفی و می گفتم: پریشان حالی و عاشقیِ او را داستانِ من نمی تواند نشان دهد. همه یِ بچه هایِ کوچه آبشار اینگونه اند.شوریده گی در جان آنان است. از بچه هایِ آبشار و دروازه دولاب که سرزمین شاعران شده بود خواهم نگاشت. این روزها باز به شعر نصرت رحمانی، بزرگ شاعرِ عصرم مشغولم که بچه یِ آبشار بود. محمد صالح علاء نیز چون او خلیفه ایست در شاعری و عاشقی. چون او به سرانجام نرسد و بزرگ و بلند بماند.اینها را نوشتم که بگویم دوستش دارم و برایم ارمغانی است زیستن در عصر او . به او که می اندیشم ومی خوانم خوشبختی مثلِ آدامس می چسبد به آستینم شماهم این شعر ترانه یِ شوریده را بخوانید
گل نیلوفر آبی پشت پلک من می خوابی؟
میشی آفتاب خصوصی واسه ی دلم بتابی؟
آروم آروم نازی نازی با دل تنگم می سازی؟
میبریم تا پشت ابرا سفر دور و درازی؟
روی کاغذای پاره می کشی نقش ستاره
نقش یک عاشق ابری که تو نقاشیت بباره؟

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

نوبل با نامِ یوسا دوباره معتبر شد


کوتاه سخن ، پس از چند سال که جایزه یِ نوبل را جدّی نمی گرفتم ، امروز با شنیدنِ خبرِ اعطایِ نوبلِ ادبی به ماریو بارگاس یوسا ناگهان حالم خوب شد.
این سال ها به این روزها که نزدیک می شدیم با رفقایِ هم داستانم بازیِ کی برنده می شود را شروع می کردیم و همیشه نام هایی چون کوندرا، یوسا ، فوئنتس ... مطرح می شد و نه ما که جهانِ ادبی نیز به این نام ها می اندیشید و هر سال سرخوردگی بود و نا اُمیدی.
امسال امّا آکادمی ِنوبل با انتخابِ نامِ یوسا اعتباری به خود بخشید و کاری را که سال ها به تاخیر انداخته بود عملی کرد.
خاطره یِ خواندنِ یوسا در این سال ها برایم روشن مانده. با آن که بسیاری از خاطراتم را خود خواسته به باد فراموشی سپرده ام.روزهایی که تب داشتم و در بستر، جنگِ آخر زمان می خواندم.کتابی با روکشی خاکستری که بهروز آن را برایم خریده بود و یا خواندنِ سال هایِ سگی و نسخه یِ نایابِ گفتگو در کاتدرال که در مشهد چاپ شده بود و آن روزها گیر نمی آمد.- سال ها بعد امّا نسخه ی مرتبی از آن در آمد -
با سوُرِ بُز و زندگیِ واقعیِ آلخاندرو مایِتا که ترجمه اش را دوست نمی داشتم و شاهکارِ نابی که باز با ترجمه یِ کوثری وهم انگیز و نشئه آور بود، مرگ در آند ،و لیتومایی که دوستش داشتم و دارم.
پالومینو مونرو و عیش مُدام این اواخر آمد. دوُمی کتابی است در ستایش مادام بوواری و فلوبر و من که او را نیز دوست می داشتم واقعاً عیشی مُدام برایم فراهم شد.موج آفرینی و واقعیّتِ نویسنده دو کتاب غیر داستانی او بود.اوّلی درباره یِ آثار او تا جنگ آخر زمان و دیگری مقالاتش در اِل پائیس که در آن از فوتبال تا گاوبازی نوشته است.چرا ادبیات؟ دیگر کتابی است که سه خطابه یِ او را دارد و من بحثی را که درباره یِ جهانی سازی داشته را نمی پسندم و بحث دارم ولی امروز چه اهمیتی دارد.
مردی که حرف می زند با ترجمه یِ صنعوی کار متفاوتی است از او و نیز دو سه مجموعه داستانی که کوثری و صنعوی از ادبیاتِ لاتین فراهم کردند و از وی نیز داستان هایی در آن قرار دادند.
این اواخر دختری از پرو به ترجمه یِ خجسته کیهان منتشر شد که خُب نمی توان با آن ناب بودنی که ترجمه هایِ کوثری به ما می چشاند مقایسه کرد.
از کارهایِ دیگر فقط عصر قهرمان را نخوانده ام.کاری که در دهه یِ شصت هوشنگ اسدی ترجمه کرده و آن را نیافتم.
با نگاه راست گرایانه یِ یوسا مُخالفم و از تفکری که از ساندنیست ها در آثارش به نمایش می گذارد آزار می بینم ولی چگونه می توانم بگویم که من درست می گویم و او خطا می کند. اینکه دیگر نویسنده هایِ محبوبم نگاهشان با یوسا یکی نیست دلیلِ آن نمی شود که عاشقانه یوسا را ستایش نکنم.
چقدر خوشحالم که روزهایِ یوسا خوانی را در خاطر دارم.روزهایی که سال هایِ سگی را سر صحنه و در میانِ گرفتنِ یک سکانس و آماده شدنِ سکانسِ دیگر در حالی که دستیارم می دوید تا قبل از رفتنِ نور صحنه یِ بعدی را بگیریم من خطوطش را می خواندم و روزهایی که در دورانِ حضور در مطبوعات زندگی واقعیِ آلخاندرو مایتا را می خواندم و یادش بخیر رسولِ اصغری دوست روزنامه نگارم که جشنِ بزِ نر می خواند با ترجمه یِ جهانشاهی و من سوُرِ بُز می خواندم با ترجمه یِ کوثری و همیشه بازیِ آن که کی بهتر ترجمه کرده و من برنده بودم گویا .
از یوسا رُمانی را دوست دارم به فارسی بخوانم که بخشی از آن را به زبانِ انگلیسی خواندم، راهی به بهشت.ناب است و عاشقانه ولی افسوس که امکانِ چاپ بعید است.
دوست دارم از یوسا این گونه ننویسم، بلکه احوالم را بگویم از لذّتِ مُدامی که با نوشته هایِ یوسا داشتم.آن را بزودی خواهم نوشت و همین جا خواهم گذاشت.ولی امروز شادم.شاد از اینکه نوبل با نامِ یوسا معتبر شد.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

بساطِ ظالم و جاهل در این برزخِ زمین!

محمد قائد را خیلی ها با ماهنامه یِ لوح می شناسند، برخی با روزنامه یِ آیندگان و برخی دیگر با ترجمه هایش از متن هایی که بی شک با غرض انتخاب شده اند .سالی پیش تر کتابی از او خواندم به نام دفترچه یِ خاطرات و فراموشی که جمعی از مقالاتش در مقولاتِ مختلف را در کنارِ هم گرد آورده بود.در میانِ آن نوشته ها تک نگاری که در باره یِ احمد شاملو بود بر سرِ زبان ها اُفتاد و موافق و مخالفِ فراوان یافت.نثرِ پاک و پالوده اش که برایم یاد آورِ نوشته هایِ مسکوب است جلوه یِ دیگری دارد در کنارِ نکته هایِ بکری که درباره یِ آنها قلم می زند.
کتابِ جدیدش به دستم رسید و به عادتِ مالوف آن را تورقی می کردم تا در زمانِ مناسب دست بگیرم ولی آن را زمین گذاشتن دشوار شد . او از جایی آغاز کرده بود که من مدام درباره اش حرف می زدم و در جلساتِ فکری، هنگامی که با دوستانم گردِ هم می آییم با آن ها در میان می گذاشتم.حال، قائد با آن واژه گزینی ها و زاویه دیدِ شوخ و شنگی که به موضوع می یابد کتابی اصیل به دست داده بود.پس با آن رفتم و اگر خودم به نوشتنِ کاری مشغول نبودم خیلی زودتر آن را به پایان می رساندم.
کتابِ ظلم، جهل و برزخیانِ زمین که تلمیحی و اشاره ای به نامِ اثری از فرانتس فانون نیز دارد همان چیزی بود که امروز نسلِ من محتاجِ آن است.نسلی که البته شناخت و معرفتِ زمانه اش برایش مهم بوده و برایِ تفسیرِ جهان و نه تغییرِ آن نیازمندِ کند و کاوِ ذهنی است.
کیست، تا نداند برایِ آن که بتوانیم در این کند و کاو به مسیرِ درست و منطقی قدم گذاریم ابتدا باید اسقاطِ اضافاتی کنیم که در طیِ هزاران سال پیرایه ای شده بر فکر وشناختمان.
در این مُلک هنوز اسطوره را می آمیزیم با فکر و اندیشه و آن را هم طرازِ تاریخ می نشانیم و هر چه بر ما وارد شده و می شود را از پسِ شیشه ای کبود به قولِ مولانا می بینیم و بی شک دیدگانِ از پسِ شیشه یِ کبود همچون مسافرانِ داستانِ جادوگرِ شهرِ اُز همه چیز را رنگی می بیند و صد البته هر چه بیند چه نیک و چه زشت چیزِ بی ربطی است به آن چه در واقع است.
کتاب قائد توهم زدایی می کند از هر آن چه که تاریخ و سیرِ آن برایِ ما ساخته است و سعی می کند تا نگاهی واقعی داشته باشد به رویداد هایی که برایِ جامعه یِ ایرانی و اسلامی که عربها نیز – خوب یا بد – در آن مجموعه واقع شده اند.
از گفتگویِ تمدن ها شروع می کند و خیلی زود با آن نگاه منطقی و در عینِ حال شادانش ما را از این سرخوشی در می آورد که چه کودکانه به این حرفِ دهان پر کن و اندکی پوچ دلبستیم و درباره اش قلم فرسایی کردیم و دوستانی دارم که هنوز به این فنِ شریف مشغولند.
از سویِ دیگر به جنگ می پردازد و با مشاهدات و نکاتش به ما حرفِ هانتینگتون را یادآوری می کند که از برخوردِ تمدن ها گفته بود و من امروز می اندیشم چه بیهوده او را فحش می دادیم چراکه جهان در این دهه یِ اخیر خود به اثباتِ آن کوشید و همانا سهمِ مبدعانِ نظریه یِ گفتگویِ تمدن ها و آنهایی که سوت و کف زدند نیز در این اثبات، بسیار بود.
خرده فرهنگ ها و پرداختن به آن ها برایِ قائد سوژه یِ اصلی است و او بر آن مسقر شده. با پرداختن به همان است که می تواند تعارضاتِ جوامع متمدنی که همیشه به تمدنِ هزاران ساله یِ ملی و مذهبی خود پرداخته اند را نقد کند.
از ماجرایِ ایران و روسیه در عهد عباس میرزا و ماجرایِ گریبایدوف تا رفتارهایِ انقلابی ایرانیان و نیز پدیده یِ دکتر شریعتی و اختلافاتِ شفاهی و کتابی این اقلیم تا پرداختن به نظرگاه هایِ ادوارد سعید همه و همه در زیرِ قلمِ او حلاجی شده است.
بیست و هشتِ مرداد و کودتا و نقشِ حزبِ توده و ماجرایِ تبعیدی احمد آباد در کنارِ بحثِ اصلاح گریِ دینی که در این سرزمین خود سنتی شده است از دغدغه هایِ او در این رساله است.
در این کتاب به شریعتی و ادوارد سعید با نگاهی کاملاً انتقادی و البته در دایره یِ انصاف پرداخته شده. دو تنی که آثارشان را چون جان دوست می دارم و گاه به مرزِ تعصب ورزی نیز کشیده می شدم، ولی زاویه یِ نگاهی که قائد به دست می دهد مرا آسوده ساخت تا بیازارد و از این روست که می گویم نسلِ من به چنین آثاری نیازمند است.
قائد نویسنده یِ نسلِ قبل است.شاید دو نسل قبل تر از من، ولی نگاه و قلمش آن چنان پر طراوت است تو گویی یکی از هم روزگاران و هم سالانِ پُر توانِ من دست به قلم برده.نمی دانم که قائد خود به این اندیشیده یا نه ، ولی بل خواندنِ کتابش این جمله را در پایان نوشتم که هرچه سخت و استوار است دود می شود و به آسمان می رود.خواندنِ ظلم ، جهل و برزخیانِ زمین برایِ ما از نانِ شب واجب تر است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خطاب به چشمانِ تَر

مهدی جانم سلام، چطوری رفیق؟ گفتم برایت از احوالِ این روزها بنویسم یادم اُفتاد همین قبلِ عید اشکان برایت همه را نوشته و گفته ، من چه بگویم که او نگفت.دیروز برایت در سرسرایِ وجودم مراسمِ یادبودی برگزار کردم.در برابرِ چشمانی مهربان نشستم و تَریِ اشکم را به رُخَم ریختم.چشمانی اثیری آن چنان که دانی و طالبی.
دوره یِ آن روزِ سخت را کردم که همه تبریکِ روزِ تولدم می گفتند و با این کارِ عبث آزارم می دادند و بعد ناگهان زنگی خورد و یکی درست و حسابی کُنده ام را کشید و مرا واقعاً در مرزِ نابودی کشاند.
فرو ریختم . برایِ اولین بار پوچی و بیهوده گیِ روزِ میلادم را دریافتم، گمانم دیگر کسی تا سالها جراتِ تبریکِ میلادم را نداشته باشد.تو روزی رفتی که سالهایِ قبلِ آن، من آمده بودم و این تقارنِ عجیب، دراماتیک ترین پایانی بود که داستانِ من و تو می توانست داشته باشد.
دیروز در سخنرانیِ انفرادی ام که به یادبودِ شخصی ات ایراد کردم برایِ اولین بار سیلِ اشک مرا با خود برد. دیگر چشمانِ سیاه و اثیریِ خیره نمی توانست مانعِ سرازیریِ اشک در بندرگاهِ چشمانم شود و من عنان از دست داده بودم. چقدر می خندیدی اگر بودی. تا هفته ها مرا دست می انداختی.مهدی چرا نمی فهمی که دلم برایت از همیشه تنگ تر است و عصبانی هستم از تو و این همه چُسناله . برو دعا کن که نبینمت وگرنه آن چنان سیلیِ محکمی بهت خواهم زد که تا ابد سرخی اش بر گونه ات بماند.دلِ همیشه عاشقِ من امروز مثلِ محفظه یِ انبساط شده و تو مرا به جایی رساندی که حتا نمی توانم به دو تیله یِ مشکی در چنبره یِ سپید بنگرم و وجودم دردِ خماریِ هم کلامی با تو را در همه یِ تنم ندواند.
دیروز با خودم دوره یِ تو را می کردم.می دانی که چشم ها گاه با مرگِ دوستانِ خود با هم شریک می شوند و ناگاه دستمالی هدیه می دهند تا خیسی اشک را از چشمانِ نامحرم بپوشانند.
خیلی حرف ها زدم که نمی خواهم برایت بنوسم. می خواهم حرصَت را در آورم.اصلاً شاید دیگر برایت نامه ای هم ننوشتم. تو، و شاید همه به آن دور دورها خواهند رفت و من فقط نگاهم به ایستگاهی است که دیگران پیاده می شوند و من باید تا پایانِ خط بروم.از این روزها حالم بهم می خورد و اینها همه تقصیر توست.همه بی اعتنا می روند و من تنها تا پایانِ این جاده یِ بی انتها می مانم.غصه ام گرفته ولی چه فرقی می کند.اصلاً چه اهمیتی دارد. بی خیال بابا ، تو اصلاً برایت مهم نیست. خداحافظ و به امیدِ دیدار. شاید همین روزها دیدمت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

به مهر باید خواند نامه ای را که آمده.


در روزهایی که در گیرِ نوشتن هستم و تمامِ توش و توانم صرفِ رساندنِ فیلمنامه به گروه می شود تا چرخه یِ فیلمبرداری دچارِ ایستایی و سکته نشود، حاشیه یِ میزِ کارم پُر می شود از انبوهِ کتاب و مطالبِ نخوانده که می دانم اگر به سویشان دست برم زمین گیر می شوم و نگارش ام دچارِ سکته می شود.
امّا گاه این زُهد را تاب نمی آورم و مثلاً به نشریه یا کتابی که مدتّی در انتظارش بوده ام و حال برایم از گوشه یِ میز کرشمه و ناز می فروشد دستی می برم تا با نگاهی گذرا حداقل کمی آتش درونم را فرونشانم ولی لمسِ این موجوداتِ جادویی همان و به گردابِ آنها در اُفتادن همان ،که البته چه دلپذیر گردابی است.
ماهنامه یِ تخصصی علوم انسانی که به نامِ مهرنامه منتشر می شود از این دست گرداب هاست.بماند موضعِ شخصیِ من درباره یِ گرداننده گان و چند دسته گیِ مطالبی که در آن گردن کشی می کند، ولی دُر هایِ غلطانی در آن امواج گاه بالا می آید که برایِ من چون هدیه یِ گرانبهایی است ،پس دست کشیدن از آن روا نیست و خود را به امواجِ ملتهبِ آن سپردن ناگزیر.
این شماره یِ مهرنامه گفتگویی با داریوشِ شایگان دارد با تصویرِ زیبا و هنرمندانه ای از او بر رویِ جلد که وسوسه را به اوج می رساند برایِ دست گرفتن و خواندن.یک روزی را بی توجه به آن سر کردم ولی برایِ من که داریوشِ شایگان را همیشه خوانده و بلعیده ام و حتا آثاری را که جامه یِ فارسی هنوز به بر نکرده، یافته و خط به خط در چشمانم دوخته ام ، چشم پوشی بزرگوارانه ایست صبوری و تحمل.
بی خیالِ فیلمنامه و کار و قول و تعهد.همه می توانند در انتظارِ کاغذ هایِ من بمانند – و اصلاً چه اهمیتی دارد – من می خواهم آخرین گفتگویِ شایگان را بخوانم.
خواندم.خط به خط و واژه به واژه.هیجانم بی جهت نبود انصافاً . این مکالمه، خواندنی و پُر بار بود چونان همیشه و اُستادِ سخن دربرابرِ پُرسشگرانِ خردمندی نشسته بود.
خواندنِ آن را به همه باید توصیه کرد و بازگفتنِ قسمت هایی از آن چه بسا حظّ ِ خواندنش را بکاهد، لیکن نمی توانم شادی خود از طرحِ مبحثِ اسکیزوفرنیِ فرهنگی که پاره یِ مهمی از اندیشه یِ شایگان است را پنهان نمایم.
چند سالی پیشتر که خیلی جدی ادامه یِ حرف هایِ شایگان را دنبال می کردم توسط دوستِ عزیزِ دانشوری به این مطلب رهنمون شدم و هنگامی که به سختی از پسِ خواند و فهمیدن اش بر آمدم حسابی حالم جا آمد.دیدم آن سرگردانی که در نهادِ امروزینِ من است موضوعِ اندیشه یِ متفکرِ محبوبم نیز بوده و آن را به دقت و فراست کاویده و نمایانده.
این تضادِ ظاهری را که از یک سوی پا به عرفان و معنا شناسیِ شرقی و سنتّی دارد و در سویِ دیگر دل به مفاهیمِ فکریِ از غرب آمده بسته را چه خوب برایم تبیین نمود و مرا در آن زمان تعریف کرد.هر چند تا روزگاری که آن متن در اختیارمان قرار گیرد به شکلی آراسته و ناب، می توان در این باره به کتابِ زیر آسمان هایِ جهان که گفتگویِ جهانبگلو با شایگان است مراجعه و مختصاتِ فکرِ او در خصوصِ اسکیزوفرنیِ فرهنگی در آن جست.
خواندنِ من در فرصتِ میانِ نوشتنِ فیلمنامه به این گفتگو ختم نشد و مصاحبه یِ سید حواد طباطبایی را نیز یک نفس خواندم که همچون همیشه برایم جذاب و ناب بود و پُر از نکته.لحنِ بی تعارف و کلامِ بی مجامله یِ طباطبایی که در میانِ اندیشمندانِ امروزی کمیاب و چه بسا نایاب است همیشه راهگشاست.حتا اگر با همه یِ عقایدش نیز موافق نباشی نمی توانی این بی ریایی در کلام را ستایش نکنی مخصوصاً آنجا که از اغلاطِ املاییِ اساتیدِ یک شبه می گوید که در دورانِ دانشکده بسیار آن را دیده و تجربه نموده ام.
در شماره یِ قبلیِ مهرنامه نیز گفتگویِ خواندنیِ دیگری از طباطبایی بود که نخواندنش باعثِ پشیمانی است.
پرونده یِ ملک الشعرایِ بهار نیز در ادامه یِ مطالبی بود که نمی توانستم خواندنش را به زمانی دیگری موکول کنم.گفتگویِ سپانلو به همراه مطلبِ جانانه یِ ایرج پارسی پور در این میان بیشتر می درخشند.
برایِ من که از دورانِ نوجوانی مجله باز بودم و هرچه در حوزه هایِ فرهنگ منتشر می شد می خواندم و هنوز هم آن ها را در صندوقچه یِ زندگی نگاه می دارم مهرنامه می تواند در ردیفِ بهترینِ این سال هایِ من باقی بماند.کشکولی که کمی از کیان دارد و کمی از گردون و تکاپو و آدینه، غمزه ای از کلکِ آن سالها که بعد تر بخارا شد و لختی از نگاهِ نو و اندیشه یِ جامعه و مدرسه و ... .هرچند که هیچ کدامِ آنها نیست و نمی تواند باشد ولی باز در این قحطی، باز آب گوارایی است.
باقیِ مهرنامه می تواند بماند تا این فصل از فیلمنامه ام تمام شود.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

سریالِ قلبِ یخی، در انداختنِ طرحی نو

این روزها که با سرعت در گذر است ، من در حالِ عرقریزانِ روح هستم و زخمه به جانم می زنم تا فیلمنامه ای دست و پا کنم تا اولین مجموعه یِ نمایشی، داستانیِ ( یا همان سریالِ خودمان ) را برایِ بخشِ خصوصی بنویسم تا چونان دیگر فیلم هایِ ویدئویی به بازار آید و برایِ اولین بار مخاطبان اگر طالبمان بودند آن را بخرند و ببینند و ما این بار از پسِ امواجِ تلویزیون بی دعوت و بی سلام و یا بی قدر و بی مطاع خود را به خلوتشان تحمیل نکنیم.
نامِ اکنونش قلبِ یخی است که بی تردید عوض خواهم کرد تا با سریالی که سابق بر این ساخته شده است همنامی ناپسندی نداشته باشد.
شاکرم از لطفِ حق که اینک می توانم خود را در پهنه یِ جدیدی مَحَک زنم و در سویِ دیگری از جهانِ داستان و تصویر با مخاطبانی روبرو شوم که باید همه یِ خواستشان را بر آورد تا تو را به مهمانی نگاهشان دعوت کنند و در نیمه یِ راه ترک نکنند که این آزمونی بزرگ و حاق است.کارگردانِ این مجموعه محمد حسین لطیفی است که این خودش غنیمتی است چه برایِ من و چه برایِ مخاطبان.
دوستانِ بازیگرِ من نیز برایِ اولین بار در یک کار همه کنارِ هم قرار گرفته اند که این خودش می تواند یک اتفاق باشد.بازیگرانی توانا و شهره که حضورشان قوامِ این اثر است و بعد تر شاید بیشتر در بارهِ شان نوشتم.
داستانی پیچ در پیچ ساخته ام و آرام آرام بر کاغذ می ریزم و دو سه هفته ایست که گروه پُر تعداد و کار بلدِ ما آن را در برابرِ دوربین جان می دهند.پیکره ی ِ داستان زنانه است و سعی کرده ام در حدِ توان پیرنگی، نو طراحی کنم و در ساختار، شیوه ای جذاب و بازیگوشانه گزینم و ایرانی باشم و برایِ ایرانی بنویسم هر چند که دغدغه ها می تواند جهانی باشد و چه باک، اما زنهار و هزار زنهار که به سویِ تقلید و بازنگاریِ سریال هایِ موفق آن سویِ دنیا نروم و به طبلِ تو خالی و پر صدایِ ساختنِ لاست و فرار از زندانِ ایرانی نکوبم که عبث است و تلف، گرچه آدمی از هر چه می بیند و می خواند تاثیر می گیرد و من نیز از این قاعده مستثنی نیستم ولی در پیِ این حرف که سابق بر این در گفتگو هایِ مختلف با خبرنگاران نیز گفتم، هستم که می توانیم درام هایِ جذابِ ایرانی با استاندارد هایِ جهانی بسازیم و به ورطه یِ سخافت و تقلید نیفتیم، اگر لطفِ خدا شاملِ حال و تلاشِ همه بر این مدار باشد.
حرفِ گفتنی بسیار است در این باره، اما بماند برایِ اوقاتِ خوب و درست که کار به بار نشسته باشد و حرف کُرک انداخته شود.این نوشته نیز اگر قابلی باشد و درست در آید باز پیشکش به روحِ رفیقِ شفیقِ از دست رفته ام مهدی اباسلط و افسوس که نیست تا در این راه همراهم باشد هرچند که دوستانِ دیگرم مانندِ اشکان احمدی و بهروز فروغی یارم خواهند بود.
طالع مدد کند طرحی نو در می اندازیم و از آستانِ حق توفیق می جوییم. یا علی مدد.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

بهار؟!

بهاریه یِ دیر هنگامی شده است.نوارِ خوشی هایِ امسال با یک سرقتِ جالب همراه شد و اسباب و آلاتِ نوشتنِ من – یعنی لپ تاپ به همراهِ همه یِ دست نوشته ها و فیلمنامه ها و نیز فیلمنامه یِ سریالِ در آستانه یِ کلید خوردن محمد حسین لطیفی – به یغما رفت.جالب بود از نظرِ آن که بسیار اُستادانه و زیرکانه انجام شد و شبیه ِ سکانسی بود که در همین کارِ در آستانه یِ کلید خوردنِ شکلی از آن را نوشته بودم.
به هر حال امسال برایِ من سالِ غمناکی بود و در پایان اما خنده و شادی به لبِ من آورد.از دست دادنِ بهترین دوستم، رفیق و برادرم مهدی اباسلط برایم پتکِ محکمی بود که نمی توانستم با آن کنار بیایم و همین الان هم باز درونم را می لرزاند ودر میانه یِ سال نوید بچه دار شدن برایِ من مرهمی بود بر درد ها و غم هایم و خدای را چنان همیشه سپاسگزارم.
در میانِ این شادمانیِ بزرگ روزهایم را ورق می زنم و می بینم که نمکی از ناراحتی بر آن ها خانه زده است. نمی خواهم بیش از این بگویم، چرا از بدی ها بگویم و چرا از غصه هایی که خیلی ها با من در آن شریکند.پس بی خیالِ همه چی و بگذار به این روزها بپیوندیم.به نهارِ روزهایِ اولِ فروردین و سفره یِ بزرگِ پدربزرگ و مادر بزرگ.برایِ رفتن و دوباره نوشتنِ فیلمنامه هایِ ربوده شده که شاید این بار آن ها را بهتر بنویسم.
با این همه از سالی که در حالِ آغاز است خوش حالم. حالِ خوشی است این روزها و این لحظه ها.یادِ مهدی به خیر که در این روزها با هم بیرون می زدیم.هر دو از این مهمان بازی ها فراری.کنجی پیدا می کردیم و با هم شادمانی می کردیم و طعمِ گسِ قهوه یِ لبنانی را مزمزه می کردیم. این تلخی برایم شیرین ترین خاطره است و افسوس که تکرار نخواهد شد. امروز به دبدار مهدی خواهم رفت تا با او دمی خلوت کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

تولدی دیگر برایِ من


نوجوان بودم و هنوز در بندِ مدرسه.عاصی از دیکتاتوریِ معلّمانِ بی خِرَد و روزگارِ اندیشه کُشِ تحصیل،آموزگارانی که از هم سبقت می گرفتند در بلاهت و سفاهت و من از گفتنِ این کلام،هیچ احساسِ شرمی در خود حس نمی کنم.
پُرِ ترس از فضایِ فکریِ اطرافم، در حالِ کشفِ شعر بودم.در میانِ کتاب هایِ پدرم، شعر نوشته هایی یافته بودم که بر پیشانیِ آن تصویرِ بانویِ زیبایی نقش بسته بود.تصویری چونان نقاشی،امّا باسمه ای ساخته شده از عکس.بر کناره یِ آن نامِ خالق اش به سیاقِ امضاء آمده بود و دستخط گونه ای انگار بر زیر و بالایِ جلد منقّش.
به اولیّن نگاه، دلدارِ آن کتاب شدم.تولّدی دیگر، که بعد ها دانستم به راستی زایشِ دیگرگونه یِ بانویِ چشم مشکیِ رویِ جلد است که خُمار و چشم مست، به دیدگانِ پُر نگاهِ من عشوه می فروخت.
فروغ فرخزاد برایِ من جِلوه یِ غریبی داشت.شاعره ای که فقط شعر نگفت و از من کاشفی ساخت در سرزمین هایی که نمی شناختم.
شعر برایِ من آن ادبیّاتِ منظوم و کلاسیکی بود که در طِیّ ِ سال هایِ کودکی تا همین اکنون در پِی اش دویده بودم.پس برایِ فهمیدنِ شعر فروغ ، اوّل باید بر آن جَزمیّتِ فکری که در روزهایِ سختِ آموزش بر ما غالب شده بود غلبه کنم.
آموزگارانِ بی سواد در برابرِ این پُرسش که فروغ کیست فقط سری تکان می دادند و با حرف هایِ دو پهلو به من می فهماندند انسانی بی ارزش بوده و فقط به دنبالِ حوائجِ نفسانی.
امروز نگاه می کنم به حقیر بودنِ معلّمانِ ادبیّات در کنارِ خیل و سیلِ دیگر کوتوله هایِ فرهنگی آن روزگار- حسابِ یک تن از اینان البته از باقی جداست-.
اَسَفا از ما که در بساطِ این بی بضاعتان در پیِ کالا و متاعی بودیم گران بها و افسوس که آن ها حتّا املایِ آن را نیز درست نمی دانستند ، چه رسد به اصلِ موضوع.
پس سر در پیِ کشفِ او نهادم و آدم هایِ درست را جستجو کردم.از مدرسه یِ کسالت آور که خلاص می شدم، در مسیر سَر دَر کتابفروشی هایِ راسته یِ بهارستان داشتم.آن روزها هنوز چند تایی کتابفروشیِ خوب باقی مانده بود و اصالتِ شان را با بازارِ همیشه گرمِ کارتِ عروسی عوض نکرده بودند.
در همان روزها بود که نسخه یِ جلد آبیِ ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد را یافتم و در لابلایِ کاغذ هایِ مجلات به چیزهایِ جسته و گریخته از او دست پیدا کرده بودم.
حالا دیگر کاملاً شیفته و مفتون بودم.یک دلداده یِ اساسی و کار درست.یافتنِ آثار و نوشته هایِ دیگر او شده بود از مهم ترین کارهایِ من.
مجلاتِ فردوسی را که پیش از انقلاب چاپ شده بود در زیر زمینِ خانه یِ دوستی یافتم.داستانی دنباله دار از چگونگیِ تصادف و مرگ و شایعاتی که همیشه پس از مرگِ او برخی برایِ مطرح شدنِ خود سرِ زبان ها می اُفتاد.
تصویری شکسته بسته از او داشتم و در نهایت غنیمتی به دستم رسید که نعمتِ بزرگی شد.صدایِ فروغِ فرخزاد در حالِ خواندنِ اشعارش و نیز مصاحبه ای با گُرگین که در آن روحِ خسته و خمودش در پسِ کلامِ شوخ و شنگ اش هویدا بود.این نوار بعد ها بریده و تکه شده به بازار آمد که البّته آن هم غنیمت بود.
گورستانِ ظهیرالدوله را از خیلی پیش تر ها دیده بودم.چندین و چند بار، ولی نمی دانستم فروغ آن جا در جوارِ خیلی از بزرگانِ ادب خفته.
وقتی فهمیدم ، یعنی درست همان لحظه که فهمیدم به آن جا رفتم.در مجله یِ گردون گزارشی خواندم و دانستم.غریب آن که در فردوسی هایِ آن روزگار آن را نیافته بودم.
شب بود و خدابیامرز حامد صفایی کسی را راه نمی داد، ولی من با هزار خواهش و تمنا توانستم از سدّ ِ سنگینِ او گذر کنم.
سرِ خاکش که ایستادم.با خود زمزمه می کردم /اگر به دیدنم آمدی.....
ساعتی ایستادم.نمِ برفی زد و آن لحظه را برایم جاودانه کرد و آن تصویر را در ذهنم حک نمود.راه اُفتادم سمتِ خانه.دست در جیب و سر به رویِ آسمان.قرمزی آسمان مرا با شعرِ او پیوند می داد. لحظه یِ نابی که مرا نشئه کرد.
وقتی به خانه رسیدم مادر بزرگم نگران بود که تا به حال کجا بودم و من را توانِ بحثِ شبانه نبود و ترجیح می دادم تبدیل به پسری بد شوم تا اینکه بخواهم با حرف زدن خود را از این حال در آورم.
بعد ها توانستم با حمید مصدق آن احساسِ شبانه را تقسیم کنم و با خاطراتِ جزیی نگر او همراه شوم.
سالی بعد تر از آن روزها گردونِ عزیز می خواست تا ویژه نامه یِ نمایش در آورد.ویژه نامه یِ داستان را در نوروز منتشر کرده بود.من نیز دست به کار نوشتنِ نمایشنامه ای تک پرده ای شدم که بانویی را در خانه ای تصویر می کرد و از پشتِ پنجره به کوچه ای تاریک نگاه می کرد.مونولوگِ بلندی داشت که فحوایِ آن از اشعارِ فروغ برداشته شده بود و آن شخصیّت برایِ من جلوه ای از فروغِ فرخزاد بود.
امروز چونان گذشته فروغ مرا در بر نگرفته است.روزگار که می گذرد و نوشتن و خواندن می شود حرفه یِ آدم، گویی حساسیّت هایت را آرام از دست می دهی. هرچند هنوز با خواندنِ شعر و شنیدنِ صدایش احساسِ دلپذیری مرا در بر می گیرد ولی افسوس که آن شیفته گی دورانِ نوجوانی و آتشی که شعرش در وجودم انداخت دیگر نیست.این منم که در لابیرنتِ روزهایِ عَلَی السویه دچارِ روزمره گی شده ام.
ادامه دارد....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نگاهِ بی پایانِ لیره.

برایِ ابوالفضلِ لیره و نمایشِ آثارش در گالریِ هفت ثمر
نگاهش کردم.گفتم:یادت هست؟لبخندی زد،تلخ و اسرار آمیز.از جسمِ سنگین و آتشینی که در دست داشت قلاجی زد و بازدمِ دودناک اش را به آسمان بخشید.نگاهم کرد ، در سکوت ولی سرشار از حرف و بی نگاهی از مرگ.
گفته بودم:بهمن جلالی مرد.نی ناکِ گُل انداخته را در گِلینِ پیش رو میراند و گفت: سفرِ کوتاهی رفته است، باز می آید.من بی حواسِ خیالِ شاعر، از مرگ می گویم و از آن دردِ بی درمانی که جانِ عکّاس را به جان سِتان فدیه داد.نگاهم می کند، تلخ و فِسُرده،ریشی می جنباند و می گوید:بغضی بود و ترکید. و دیگر هیچ نمی گویم که او مرگ را باور ندارد.
لیره یِ عزیزِ من،ابوالفضل،در درگاهِ بازیخانه یِ پُر بازیگر و پیر بازی سازش ایستاده.تو گویی در برابر جهانِ بی منتها یک تنه لشگر کشیده و جانبازانه سرداری می کند.زخمه می زند بر این زخمِ ناسور و انتری و لعبت ساز و نقاره زن را حیرانِ آوازهایِ خود، در غمِ بی نغمه گی فرو می برد و دست افشانی و پایکوبی می آغازد تو گویی سر سلسله دار مُغنیّانِ روزگارانِ عهدِ نوح است که از ایلغارِ فرومایه گان جان به در برده و سینه را ستبرِ ستیغِ خروشِ سیاه کارانِ غم بازِ مرگ ساز کرده و در این حیاتِ قسطی و بی وجه از سرخی جان می زند و بر حوضِ پُر غمِ حیاطِ ما تخته حوضیِ شادانه می طربد که سفر نزدیک است و وعده یِ دیدار دور هر چند که بر لوحِ آشنایی قصه یِ بی پایان نوشته باشد بی غلط.
رفیقِ روزهایِ خامی ام به پخته گی نقش می زند و من را مسحورِ رنگ هایِ نگذاشته می کند.بی اُمیدِ مهری از آتش دست به هُرمِ نگارینه هایش می برم.می سوزم ، نه نمی سوزم ، واژه را نمی یابم و از سرِ بی سَری می گویم وخلاص که او را خلاصی هیچ گاه پرنده ای نبود که در این قفسِ بی پایان رختی از رنگ به تن کند.
می گویم:خداحافظ.نگاهی می کند.لبخندی و سری از سرِ صفا.رفیقِ سال هایِ سالَم،سالِم و بی سال، به پُر سالی آوازِ سارهایِ پائیزِ همان سال هایِ دوُرِ دورِ هَم نشینیِ دوره هایِ دوُر از هم، مرا به فنجانی تلخ و گَس می خواند ، به خلوتگهِ لحظه هایِ بی رنگیِ پُر رنگ اش، که او چه بی رنگیِ پُر رنگی دارد در این فاحشه خانه یِ پُر رنگِ رنگ باخته.می نوشم از آن شوکران سُقراط وار، جایِ دست افشانیِ مرگ است به عیشِ خرد که آن را در این بزم کرانه نیست.
دور می شوم.آوازش در کوچه پیچیده است.می گویم:یادت هست؟بر می گردم.دلِ سیاهیِ کوچه پُر درد تر از آن است که دیدگانِ مرا به سیمایِ او مهمان کند.یادش هست.میدانم.آتشی افروخته و قلاجی می زند تا با بازدمِ آن آسمان را به ابری دود زده بساید.غُصه ام می گیرد. در انتظارِ رقصِ شاپرک هایِ رنگین اش ستاره می شِمُرَم. به دل می گویم ، یادش هست.باز به ضیافتِ او مهمان خواهم شد، بی پایان.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

گم شده ام!

برایِ آرش مشفقی

کبریت زدم
تو برایِ این روشنایی محدود،گریستی.
احمد رضا احمدی می گوید و من در خودم می اندیشم که این خط را کِی بر کاغذ آوردم که دفترِ احمدی از آن سیاه شده.لحظه هایم چونان صندوقچه ایست که گاه به زحمت و تَعَب آن را باز می کنم تا احساس هوایی بخورد و آن هنگام است که نوایِ محزونِ کمانچه ای را می شنوم در مایه یِ دشتی که سوزناک نغمه ساز می کند.
با خود می گویم در کُجایِ روزهایِ کودکی گم شده ام.دردِ جانکاهی است در هزار تویِ زندگی، فراموش کردن و فراموشی ساختن.
دلتنگی سراغم آمد و ناگاه به خود آمدم و فهمیدم چادرِ خشتیِ مادر را رها کرده و خود را گم کرده ام.در کوچه باد می آید و موهایِ من به رقص آمده است.چتریِ موهایم به چپ و راست می لغزد.طعمِ گسِ هراس در رگ و پودم جاری شده و تلخی دهانم مرا به خود آورده.به هر سوی نگاه می کنم.مردان و زنان، بی آنکه در خاطره هایشان پسرِ گمشده ای باشد به سویِ اُفق روانند.به سیمایِ رهگذران می نگرم.سیرت ها پُر از غُصّه است ، امّا کسی در صورت اش قصّه ای ندارد.من از دنیایِ بی قصّه می ترسم.گریه ام می گیرد.آن قدر در خاطره یِ این مردمِ تنها، گم شده ام که کسی گریه ام را نمی بیند. من امّا به سویِ اُفق نمی روم.مقاومت می کنم، بر جای می ایستم تا دستانی پُر از نورِ آشنایی مرا به خود بخواند.افسوس که چه قدر ایستادم و چه قدر بیشتر ایستادم و کسی مرا نگاهی نکرد و حتّا به لبخندی مهمانم نساخت. با خود گفتم چرا کودکی دیگر، دستانِ مادرش را رها نمی کند تا به حجمِ تنهایی من حمله کند.هیچ کس امّا نیامد.من با خودم تنها ماندم. باد می آمد و چشمانم دست به کار خیس کردنِ گونه هایم بود.اشک بر صورتم شُره کرد ومن ترسیدم مبادا بوسه یِ مادرم که در شبِ بی خوابی بر گونه ام حَک شده به لحظه ای فراموش شود و دیگر در میانِ خیلِ مردم پیدا نشوم.آخر مادرم مرا به همین نشانه ها باز خواهد شناخت.
از انتهایِ کوچه یِ باریک صدا می آید.نمی دانم.من در انتظارِ دستانِ مهربانی هستم که هُرمِ نگرانی را بر سر و رویم ببارد.اخمش را هزاران بستنی نخورده و لیس نزده خریدارم.نمی دانم بروم به سویِ صداهایِ رنگینِ نیلی انتهایِ کوچه یا بمانم تا آن سپیدِ خشتیِ مهتابی از خمِ کوچه یِ حزین پیدایش شود و من را خنده ای خیس از اشک هدیه دهد.دست دست می کنم.شورِ وسوسه مرا می آزارد.خود را در هوایِ پُر نسیمِ له لهِ کوچه یِ غمگین نگاه می دارم.چشمانم به فاقِ بی انتهایِ کوچه مانده است. در سویِ دیگرم هنوز صدا می آید و من گریه را با هوسِ دیدارِ آن حجمِ ناپیدایِ شادیِ نادیده، دست به دست می کنم.
قدم که بر داشتم دریافتم ، مرگ در آرزویِ دیدارِ من خواهد نشست.تلاطمِ پُر التهابِ روزهایِ کودکی، در پچپچه هایِ سَر نازَده یِ آن پوچِ بی ثمر به باد رفت.خمِ کوچه را به در کردم فقط سیاهی بود و تباهی.
صدایِ زنبورکِ آن مردِ ناپیدایِ نابینا به نگاهِ من رقصی کرد.دل دلِ من با باد در آمیخت و مردِ سیاه دیده با شَتَکِ نسیمِ خوش خوشانی، قیقاجی زد و چون پروانه یِ خیس از شلنگِ کودکِ شیطان،در سینه یِ آسمان گم شد.
ترسیدم.بسیار ترسیدم.از این جا که ایستاده ام دیگر به سویِ کوچه یِ نکبتِ گم شده گی، دیداری ندارم.حتّا آن چند رهگذرِ بی قصّه یِ بی مهتاب،حتا آن کودکانی که دستِ مادرشان را رها نکرده بودند،حتا آن حجمِ چادرِ خشتی،آه،چادرِ خشتی، که از بویِ آهارش مست می شوم.اگر آمده باشد و من نباشم؟
می دوم.به دو می روم.خمِ کوچه همین چند قدم بیشتر نبود.ولی نمی رسم. هرچه می روم نمی رسم.پس آن خانه یِ آجر بهمنیِ سرِ نبش کُجاست؟آن فشاریِ آب ؟نمی توانم بر جا بمانم. می دوم.همه یِ توانم را در پاهایم می ریزم.گویی در حجمِ اسفنج گونه ای فرو می روم.
چتریِ موهایم خیس از عرق است.نفس می کشم. باد دیگر نمی آید.سَر بالا می کنم.خورشید در غمِ غروب فرو می رود.اگر مادرم را نیابم.کاش زیرِ بازارچه می ماندم و از قصّابی طلبِ قصّه می کردم.دردِ غُصّه ام را با دیوار می گویم.دیوار در بُنِ خود هیچ نگاهی به پسرِ گم شده نمی اندازد.
نفس ام تنگ شده است. حالا می دانم که گم شده ام.حالا می دانم مادرم به این کوچه نیامد و من را در آن لحظه یِ پُر اضطراب ندید.
به اُفق نگاه می کنم.اُفق اما مرا نمی بیند.اگر می دید لابد عکسِ مرا به چشمانم مادرم می انداخت تا پسر مهربانی شوم که در اشک هایش خانه کند و بر گونه هایش بوسه زند.
نفس ام تنگ شده است.دیوار ها به من نزدیک می شوند. آغوشِ سرد از سیمان مرا چون دلبری در بر می گیرد.خفه می شوم.حالا همه می دانند که گم شده ام.نا ندارم که ناله ای کنم.اشک در چشمانِ تو نیز حلقه زده و من به تو می گویم هنوز هزاران بُقچه یِ باز نشده در دلِ صندوقچه یِ زندگی مانده است.برایت می خوانم که شاعرِ سپیدِ محبوبِ عصرِ من به تو گفته است:
کبریت زدم،
تو برایِ این روشناییِ محدود، گریستی.