۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

گم شده ام!

برایِ آرش مشفقی

کبریت زدم
تو برایِ این روشنایی محدود،گریستی.
احمد رضا احمدی می گوید و من در خودم می اندیشم که این خط را کِی بر کاغذ آوردم که دفترِ احمدی از آن سیاه شده.لحظه هایم چونان صندوقچه ایست که گاه به زحمت و تَعَب آن را باز می کنم تا احساس هوایی بخورد و آن هنگام است که نوایِ محزونِ کمانچه ای را می شنوم در مایه یِ دشتی که سوزناک نغمه ساز می کند.
با خود می گویم در کُجایِ روزهایِ کودکی گم شده ام.دردِ جانکاهی است در هزار تویِ زندگی، فراموش کردن و فراموشی ساختن.
دلتنگی سراغم آمد و ناگاه به خود آمدم و فهمیدم چادرِ خشتیِ مادر را رها کرده و خود را گم کرده ام.در کوچه باد می آید و موهایِ من به رقص آمده است.چتریِ موهایم به چپ و راست می لغزد.طعمِ گسِ هراس در رگ و پودم جاری شده و تلخی دهانم مرا به خود آورده.به هر سوی نگاه می کنم.مردان و زنان، بی آنکه در خاطره هایشان پسرِ گمشده ای باشد به سویِ اُفق روانند.به سیمایِ رهگذران می نگرم.سیرت ها پُر از غُصّه است ، امّا کسی در صورت اش قصّه ای ندارد.من از دنیایِ بی قصّه می ترسم.گریه ام می گیرد.آن قدر در خاطره یِ این مردمِ تنها، گم شده ام که کسی گریه ام را نمی بیند. من امّا به سویِ اُفق نمی روم.مقاومت می کنم، بر جای می ایستم تا دستانی پُر از نورِ آشنایی مرا به خود بخواند.افسوس که چه قدر ایستادم و چه قدر بیشتر ایستادم و کسی مرا نگاهی نکرد و حتّا به لبخندی مهمانم نساخت. با خود گفتم چرا کودکی دیگر، دستانِ مادرش را رها نمی کند تا به حجمِ تنهایی من حمله کند.هیچ کس امّا نیامد.من با خودم تنها ماندم. باد می آمد و چشمانم دست به کار خیس کردنِ گونه هایم بود.اشک بر صورتم شُره کرد ومن ترسیدم مبادا بوسه یِ مادرم که در شبِ بی خوابی بر گونه ام حَک شده به لحظه ای فراموش شود و دیگر در میانِ خیلِ مردم پیدا نشوم.آخر مادرم مرا به همین نشانه ها باز خواهد شناخت.
از انتهایِ کوچه یِ باریک صدا می آید.نمی دانم.من در انتظارِ دستانِ مهربانی هستم که هُرمِ نگرانی را بر سر و رویم ببارد.اخمش را هزاران بستنی نخورده و لیس نزده خریدارم.نمی دانم بروم به سویِ صداهایِ رنگینِ نیلی انتهایِ کوچه یا بمانم تا آن سپیدِ خشتیِ مهتابی از خمِ کوچه یِ حزین پیدایش شود و من را خنده ای خیس از اشک هدیه دهد.دست دست می کنم.شورِ وسوسه مرا می آزارد.خود را در هوایِ پُر نسیمِ له لهِ کوچه یِ غمگین نگاه می دارم.چشمانم به فاقِ بی انتهایِ کوچه مانده است. در سویِ دیگرم هنوز صدا می آید و من گریه را با هوسِ دیدارِ آن حجمِ ناپیدایِ شادیِ نادیده، دست به دست می کنم.
قدم که بر داشتم دریافتم ، مرگ در آرزویِ دیدارِ من خواهد نشست.تلاطمِ پُر التهابِ روزهایِ کودکی، در پچپچه هایِ سَر نازَده یِ آن پوچِ بی ثمر به باد رفت.خمِ کوچه را به در کردم فقط سیاهی بود و تباهی.
صدایِ زنبورکِ آن مردِ ناپیدایِ نابینا به نگاهِ من رقصی کرد.دل دلِ من با باد در آمیخت و مردِ سیاه دیده با شَتَکِ نسیمِ خوش خوشانی، قیقاجی زد و چون پروانه یِ خیس از شلنگِ کودکِ شیطان،در سینه یِ آسمان گم شد.
ترسیدم.بسیار ترسیدم.از این جا که ایستاده ام دیگر به سویِ کوچه یِ نکبتِ گم شده گی، دیداری ندارم.حتّا آن چند رهگذرِ بی قصّه یِ بی مهتاب،حتا آن کودکانی که دستِ مادرشان را رها نکرده بودند،حتا آن حجمِ چادرِ خشتی،آه،چادرِ خشتی، که از بویِ آهارش مست می شوم.اگر آمده باشد و من نباشم؟
می دوم.به دو می روم.خمِ کوچه همین چند قدم بیشتر نبود.ولی نمی رسم. هرچه می روم نمی رسم.پس آن خانه یِ آجر بهمنیِ سرِ نبش کُجاست؟آن فشاریِ آب ؟نمی توانم بر جا بمانم. می دوم.همه یِ توانم را در پاهایم می ریزم.گویی در حجمِ اسفنج گونه ای فرو می روم.
چتریِ موهایم خیس از عرق است.نفس می کشم. باد دیگر نمی آید.سَر بالا می کنم.خورشید در غمِ غروب فرو می رود.اگر مادرم را نیابم.کاش زیرِ بازارچه می ماندم و از قصّابی طلبِ قصّه می کردم.دردِ غُصّه ام را با دیوار می گویم.دیوار در بُنِ خود هیچ نگاهی به پسرِ گم شده نمی اندازد.
نفس ام تنگ شده است. حالا می دانم که گم شده ام.حالا می دانم مادرم به این کوچه نیامد و من را در آن لحظه یِ پُر اضطراب ندید.
به اُفق نگاه می کنم.اُفق اما مرا نمی بیند.اگر می دید لابد عکسِ مرا به چشمانم مادرم می انداخت تا پسر مهربانی شوم که در اشک هایش خانه کند و بر گونه هایش بوسه زند.
نفس ام تنگ شده است.دیوار ها به من نزدیک می شوند. آغوشِ سرد از سیمان مرا چون دلبری در بر می گیرد.خفه می شوم.حالا همه می دانند که گم شده ام.نا ندارم که ناله ای کنم.اشک در چشمانِ تو نیز حلقه زده و من به تو می گویم هنوز هزاران بُقچه یِ باز نشده در دلِ صندوقچه یِ زندگی مانده است.برایت می خوانم که شاعرِ سپیدِ محبوبِ عصرِ من به تو گفته است:
کبریت زدم،
تو برایِ این روشناییِ محدود، گریستی.

۵ نظر:

  1. حامد بزرگوار، مدتها بود منتظرنوشته جدیدی ازتون بودم، خدا رو شکر که نوشتید و کلامتون راه چاره ای شد برای رهائی از این بغض غریب
    راستی، کاشکی میشود خود گم شده رو پیدا کرد

    پاسخحذف
  2. چه حس قشنگی در من بوجود میاد وقتی میبینم که انسانی با وجود اختلاف نظر در مورد مساله ای، با احترام عقیده مخالف رو پذیراست
    ممنونم از حضورت حامد عزیز

    پاسخحذف
  3. دفن شده در لا به لای هستی من، کوچه ای ماندگار است، کوچه ای که معصومیت کودکیم را ربوده است تا خود را پیرامون وجود من گریبان کند، کوچه ای که از دو سر باز میشد واز اینجا تا آنجا گسترده بود. نه آغاز داشت و نه انتها و بدون سکوت، گنجایش دنیای من بود.
    جوبی کندرو از میانش سست میگذشت و در میان زباله ها، حیله اش نهان کردن مرواریدی سپید از چشمان کنجکاو کودکی بود که از کثافتش گوشه گیری نمیکرد. بقال و نانوا و قصاب از یک سو و مسجد و ملای محل از سوی دیگر وسعت کوچه را اشغال میکردند و گه گاهی با پرخاش مرا گریزان از دامان کوچه ام دور میکردند.
    در میان ازدحام چهرهای آشنا و غریب، در مقابل چشمان بی نور گدای بی نصیب، گُلی با طراوت در کوچه شکفت ولیکن بی درنگ آواره گشت. آن کوچۀ بی پروا، آن کوچۀ بی حیا، آن کوچۀ کثیف عالم رویای من بود. بوی لجنش عطر گلاب من بود. هیاهوی صحرش لالای خواب من بود.
    هموطن، به کوچه پس کوچه های تهران، سلام لاله را برسان و از آنها نشان آن کودک بیگناه را بگیر. آنکه مرا به یاد میاورد، مبادا مرا فراموش کند و دل به تاریکی بسپارد...

    www.lalehgillani.blogfa.com

    پاسخحذف
  4. گاه گاهی پنجشنبه جمعه ای سر می زنم به وبلاگم و می خوانم انچه را که برایم نوشتی . دلم قرص می شود که هستی با تمام تنهاییهایت لاله پرسید :از تنهایی های حامد برایم بگو . گفتم : ما همه تنهاییم تنهای تنها . مواظب خودت باش.

    پاسخحذف
  5. حامد عزیز سلام ، اگراین آقای آرش مشفقی همان جناب آقای دکترمشفقی که استادومدیر گروه ادبیات فارسی دانشگاه آزادبناب هستند بایدبگویم که ایشان انسان بسیاردوست داشتنی ودلنشینی است بایددرکلاس درسش بودوازاخلاق ومعرفتش سبوسبونوشید.من که بسیاردوستش دارم . وازشمانیزبخاطر نوشته هایتان واینکه نوشته ای رابه ایشان تقدیم کردیدسپاسگزارم . فرید غلامزاده- دانشجوی کارشناسی ارشدادبیات - واحدبناب

    پاسخحذف