۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

روزهایِ خسته و نا آرام، بدونِ رفیقِ راه


چه قدر دلم برایِ مهدی تنگ شده.مهدی اباسلط.عادت نداشتم این همه وقت نبینمش.تو اوجِ گرفتاری ها لااقل هفته ای یک بار همدیگر را می دیدیم.وقتی دلم پر غُصّه و سرم پُر صدا ست می فهمم چند وقتی شده که رفیقم را ندیده ام.
نمی دانم چرا من که در عادت کردن به شرایط آدمِ توانایی هستم نمی توانم با این موضوع عادی برخورد کنم.شاید به این خاطر که او تنها کسی بود که می توانستم روزهایِ بیشتر دَمَغ ام را با او طی کنم و باز به قلم و کاغذ برگردم.
از وقتی او رفته نمی توانم مثلِ قبل بنویسم. فیلمنامه ها را دوست ندارم.هیچ وقت دوست نداشتم، او بود که به من می گفت چگونه عاشقِ نوشته هایم باشم.شاید دیگر نتوانم مثلِ قبل بنویسم.
غُصه دارم.این مربوط به من ومهدی نیست، ولی او می فهمید چرا من این طوری شده ام.
من یک خاطره یِ بَدَم.خاطره ای که به سختی فراموش می شود.روزگارِ رفته یِ سرزمینی که به من رویِ خوش کمتر نشان داده است.نه آن که بخواهم سازِ پُر گله کوک کنم امّا درونِ نا آرامم هدیه ایست که با همه یِ احترام به من تقدیم شده و من محکومم به داشتنِ آن و حملِ آن همچون پرومته.مهدی نیز خود را چون سیزیف می دید.گویی نفرینی بر وجودِ ما سایه افکنده.
خواب برایم حرام است و لختی نمی توانم بیاسایم، تو گویی درونم مُذاب مانندی ریخته اند که از توُ مرا می سوزاند.
نمی دانم تا کِی می توانم این حالم را با چیز هایِ خوبی که در کنارِ من به نظر می رسد تلطیف کنم ولی راحت تر بود وقتی مهدی بود.
هیچ کدام از دوستانش و دوستانم نمی دانند از چه حرف می زنم. فقط او می داند. برایم سخت است به دیداری روم که سنگِ سخت و سیاهی بینِ مان قرار گرفته. این روزها اشک امانم نمی دهد. داغِ رفیقِ جوانم ، مثلِ زخمی تازه و زنده، تن ام را می خورد. مثلِ خوره.اِی کاش بود- حداقل این روزها اِی کاش بود.اِی کاش.کاش.کاش.

۳ نظر:

  1. حامد جان سلام
    همه زندگی ما در تردید گذشت. مهدی رفته. من یه مدتیه کتاب نمی خونم.حال و حوصله اش ندارم.اما بدتر از همه اینها نمی دونم چرا دارم گند می زنم به زندگیم. مثل یه آدم مسخ شده دارم همه چی رو خراب می کنم نمی دونم چرا؟

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  3. حامد عزیز، ممنونم از حضورت، حضوری گرم و همیشگی...یادمه قبل از اینها متنی با عنوان ‎' سادگی منو ببخش مهدی اباسلط" ازتون خوندم که خیلی تاثیر گذار بود...فکر میکنم در مورد مرگ عزیزان زبان از گفتن هر حرفی باز میمونه چرا که این غم با هیچ کلامی تسکین داده نمیشه و شاید فقط گذشت زمان مرهمی باشه...پس در این مورد سکوت میکنم و در دل دعا میکنم

    پاسخحذف