۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نگاهِ بی پایانِ لیره.

برایِ ابوالفضلِ لیره و نمایشِ آثارش در گالریِ هفت ثمر
نگاهش کردم.گفتم:یادت هست؟لبخندی زد،تلخ و اسرار آمیز.از جسمِ سنگین و آتشینی که در دست داشت قلاجی زد و بازدمِ دودناک اش را به آسمان بخشید.نگاهم کرد ، در سکوت ولی سرشار از حرف و بی نگاهی از مرگ.
گفته بودم:بهمن جلالی مرد.نی ناکِ گُل انداخته را در گِلینِ پیش رو میراند و گفت: سفرِ کوتاهی رفته است، باز می آید.من بی حواسِ خیالِ شاعر، از مرگ می گویم و از آن دردِ بی درمانی که جانِ عکّاس را به جان سِتان فدیه داد.نگاهم می کند، تلخ و فِسُرده،ریشی می جنباند و می گوید:بغضی بود و ترکید. و دیگر هیچ نمی گویم که او مرگ را باور ندارد.
لیره یِ عزیزِ من،ابوالفضل،در درگاهِ بازیخانه یِ پُر بازیگر و پیر بازی سازش ایستاده.تو گویی در برابر جهانِ بی منتها یک تنه لشگر کشیده و جانبازانه سرداری می کند.زخمه می زند بر این زخمِ ناسور و انتری و لعبت ساز و نقاره زن را حیرانِ آوازهایِ خود، در غمِ بی نغمه گی فرو می برد و دست افشانی و پایکوبی می آغازد تو گویی سر سلسله دار مُغنیّانِ روزگارانِ عهدِ نوح است که از ایلغارِ فرومایه گان جان به در برده و سینه را ستبرِ ستیغِ خروشِ سیاه کارانِ غم بازِ مرگ ساز کرده و در این حیاتِ قسطی و بی وجه از سرخی جان می زند و بر حوضِ پُر غمِ حیاطِ ما تخته حوضیِ شادانه می طربد که سفر نزدیک است و وعده یِ دیدار دور هر چند که بر لوحِ آشنایی قصه یِ بی پایان نوشته باشد بی غلط.
رفیقِ روزهایِ خامی ام به پخته گی نقش می زند و من را مسحورِ رنگ هایِ نگذاشته می کند.بی اُمیدِ مهری از آتش دست به هُرمِ نگارینه هایش می برم.می سوزم ، نه نمی سوزم ، واژه را نمی یابم و از سرِ بی سَری می گویم وخلاص که او را خلاصی هیچ گاه پرنده ای نبود که در این قفسِ بی پایان رختی از رنگ به تن کند.
می گویم:خداحافظ.نگاهی می کند.لبخندی و سری از سرِ صفا.رفیقِ سال هایِ سالَم،سالِم و بی سال، به پُر سالی آوازِ سارهایِ پائیزِ همان سال هایِ دوُرِ دورِ هَم نشینیِ دوره هایِ دوُر از هم، مرا به فنجانی تلخ و گَس می خواند ، به خلوتگهِ لحظه هایِ بی رنگیِ پُر رنگ اش، که او چه بی رنگیِ پُر رنگی دارد در این فاحشه خانه یِ پُر رنگِ رنگ باخته.می نوشم از آن شوکران سُقراط وار، جایِ دست افشانیِ مرگ است به عیشِ خرد که آن را در این بزم کرانه نیست.
دور می شوم.آوازش در کوچه پیچیده است.می گویم:یادت هست؟بر می گردم.دلِ سیاهیِ کوچه پُر درد تر از آن است که دیدگانِ مرا به سیمایِ او مهمان کند.یادش هست.میدانم.آتشی افروخته و قلاجی می زند تا با بازدمِ آن آسمان را به ابری دود زده بساید.غُصه ام می گیرد. در انتظارِ رقصِ شاپرک هایِ رنگین اش ستاره می شِمُرَم. به دل می گویم ، یادش هست.باز به ضیافتِ او مهمان خواهم شد، بی پایان.

۲ نظر:

  1. حامد بزرگوار، کاش جز ستایش از کلام و تقدیر از قلمتون، حرف دیگه ای میشود به زبان بیارم

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف