۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

باز هم این روزهایِ من....

این روزها که روزهایی است غریب و زمانی که هر جا درس عاشقی می گویند و دلم گرفته از آن که بهره ای ندارم از حال این روزها که سیاهی های در و دیوار یادم می اندازد که من در این روزگار گم شده ام و چه اندازه محتاجم تا مقصود بیابم.نوشتن هم نمیتواند از دردم بکاهد.دوستی جایی نوشته بود : خدایا نمی گویم دستم بگیر که همیشه گرفته ای،دستم را رها مکن. دوست دیگری شعری زمزمه کرد که دوست دارم برای حضرت دوست بخوانم:
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است.
آن دوست چه بسا نداند که این شعر چه آتشی می تواند در وجود سنگین من اندازد.
ای حضرت دوست ادرکنی........

۳ نظر:

  1. تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند

    تو را وقتی که زخم يک کبوتر داشتی در پر

    چه می خواهی دگر از من بگير ويک جنون بشکن

    اگر آيينه آيينه اگر دل دل اگر پر پر

    پاسخحذف
  2. سلام آقای عنقا. ایده اولیه قلب یخی خوب بود اما هرچه گذشت بد و بدتر شد و شد معجونی از هالیوود . بالیوود و فیلم فارسی و.... حتی برچسب قصه های فراماسونری هم نمی تواند کار را نجات بدهد. مگر اساس فیلم نامه نویسی داشتن شخصیت های قوی نیست؟ چطور می توان با هر یک از ادمهای این قصه-نه داستان- همراه شد؟ حسین یاری (حامد) آنقدر زیر آبی رفته است که دیگر سکانس برخورد نهایی او با مهراوه تاثیرگذار نیست و ان سکانس ابرهالیوودی فراری دادن حامد که فقط با دور تند نگاه کردیم و پیدا شدن چیستا و ..... شما فکر نمی کنید تصادف در دل درام شما بدجوری جا خوش کرده است و منطق فیلم نامه نویس و نه منطق فیلم نامه آدمها را در شبکه ای به هم پیچیده متصل کرده است؟ شاید روزی با نکات دیگری برگردم. موفق باشید.

    پاسخحذف
  3. خسته نبینمت رفیق ِ رفیق . همین روزا بهت زنگ میزنم بریم همون کافه که میدونی با خاطره و حضور جادویی همون که میدونی یه کم حرفهای دیگه بزنیم .

    پاسخحذف