۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من و ماجرایِ نوشتن ام!


دارم جان می کَنم.دست رو دست نگذاشتم، ولی نَفَسَم بُریده و نایِ کار برایم نمانده.هر لُغتی که قرار است رویِ کاغذ بیاورم ، تو گویی جان از تَنَم در می آید.این فیلمنامه یِ جدیدی که دست گرفته ام یک جورایی آزارم می دَهَد، نه به خاطرِ خودِ فیلمنامه بلکه به خاطرِ خودِ من. تو مشغولِ مردن ات بودی یا به قولِ کارگردانش- بارِ دیگر مادر....- ماجرایِ جدیدِ من است برایِ زیر و رو شدن.
برایِ من نوشتن کارِ سختی نیست ، امّا این بار در هوایِ نوشتن نیستم.از هر جایی که می خواهم وارد شوم ، اِنگار درها بسته است.داستانم را کاملاً می شناسم. ظرایفَش را در یافته ام. آدم هایِ قصه را می شناسم و به کُنهِ آنها پِی برده ام امّا چه فایده، دستانم با قلم مهربان نیست . فیلمنامه را هم دوست ندارم روی لَپ تاپ بنویسم. برایِ من اَلَکی به حساب می آد. ذهنم آن قدر پر سرعت نشده که بتوانم این فاصله یِ بینِ ذهن و سر انگشتان بر رویِ صفحه کلید را پر کنم.
برایِ نوشتنِ این کلمات ، به راحتی می توانم با صفحه کلید تا کنم ، ولی داستان و فیلمنامه ، کاغذِ سفید و قلمِ خودنویس و روان نویس هایِ جورواجور لازم دارد. مخصوصاً من که دچارِ بیماریِ وسواسِ شدیدم در استفاده از لوازم التحریر.
برایِ آن که بتوانم بنویسم باید کاغذِ مناسب و قلم هایِ مناسب داشته باشم.گاه هفته ها نوشتنم به تعویق می اُفتد تا من بتوانم اسباب و وسائلِ نگارش را بیابم.یافتنِ کاغذی که قلمِ خودنویسِ سناتورِ من که نامم بر رویِ آن حَّک شده راحت بر رویِ آن بلغزد آسان نیست. گاه چندین جنسِ مختلف را می خَرم و امتحان می کنم ولی فایده ای ندارد.تازه از دورانِ یافتنِ کاغذ کاهی هایِ کاردُرُست گذر کرده ام که آن خودش بلوایی بود.
پاری وقت ها قیدِ خودنویس هایِ جورواجورم را می زنم و دست به دامانِ روان نویس می شوم. یافتنِ روان نویسِ مناسب نیز ماجرایی می شود. مهدی اباسلط که یادش جاودان باد همیشه چشم می گرداند تا برایم چیزِ مناسبی بیابد،تقریباً همه یِ دوستانم از این قاعده مستثنا نیستند. روان نویسِ سوزنی ، محبوب ترین قلمِ من است ولی افسوس که دیگر نمی توان از آنها در بازار یافت.
حالا جایِ نوشتن بماند. این که کجا بنویسم هم برایِ من مهّم است. هر جایی و در هر حالتی نمی توانم بنویسم. صندلی برایِ من مهّم است . اینکه چه فاصله ای از زمین داشته باشد و پاهایم روی زمین باشد. هوایِ اُتاق باید نه سرد باشد و نه گرم ولی اگر کمی به سویِ خُنکی برود برایم مطلوب تر است. نورِ اُتاق را کم می خواهم و ترجیح می دهم تا با نورِ چراغ مطالعه یِ رویِ میزِ کار بنویسم. این طور راحت ترم.
اینها اگر مهیّا شود، که بیشترِ اوقات به سختی می شود می رسم به مرارَت و تَعَبِ یافتنِ جمله ی اوّل. این جمله یِ اوّل گاه مرا تا مرزِ جنون می رساند. تا جایی که صدایِ تهیّه کننده یِ عزیز در می آید و زمانِ از دست رفته را یادآوری می کند.
وضعیّتِ من درست شبیهِ شخصیّتِ فیلمِ اقتباس می شود. با این فرق که من از نبوغِ چارلی کافمَن بی بهره ام.امّا کلافه گی و روان پریشی ام چون اوست.انواعِ قهوه ها را آزمایش می کنم. چایِ نعناع حتا.انواعِ شکلاتِ تلخ و هزار کار روانیِ دیگر.بله؛ ملغمه یِ غریبی است این نوشتنِ من.
برایِ نوشتنِ جمله یِ اوّل گاه سی صفحه سیاه می کنم.البتّه اگر به ماجرایِ معروفِ ترس از صفحه یِ سفید غلبه نمایم.
اطرافیانم در این روزها بسیار از خود صبوری نشان می دهند، چرا که آستانه یِ تحمّل به حدّاقلِ خودش می رسد و هر موضوعِ ابلهانه و پیش پا اُفتاده ای می تواند مرا به هم ریزد. خواب که کالایِ گران و غالباً نایابی است در این اوقات. شده که بیش از بیست و چهار ساعت بی حرکت و بی خواب پُشتِ میزم نشسته ام و هیچ نگفته و هیچ ننوشته ام.
این جوری ها می گذرانم. گاهی که شروع به نوشتن می کنم دچارِ وسواسِ بِهسازی می شوم. پس هِی از نو و این ماجرا ها ادامه می یابد تا آن که اتفاقی اُفتد و من موتورم روشن شود. آن وقت است که دیگر همه چیز به سرعت پیش می رود و به آن چه تا حدودی دِلخواهم است دست پیدا می کنم.چیزی که می توانم پُشت اش بایستم و از آن دفاع کنم، چیزی که ارزشِ ثبت به عنوانِ تصویر دارد. ارزش گذاری هایِ من شخصی و آرمانی است و خود را در بازی احمقانه یِ مقایسه نمی اندازم.چه بسا برایِ مَتنی، کلّی بَه بَه و چَه چَه بشنوم ولی خودم از آن عُقَّم بگیرد و گاه کسی اِقبالی به نوشته ام نشان ندهد و من خود می دانم که آن چه باید رُخ داده است. به قولِ دوستی برایِ یافتنِ اندازه ها باید حسابی جان کند.
دارم جان می کنم. دست رو دست نگذاشتم، ولی نَفَسَم بریده و نایِ کار برایم نمانده.امّا ادامه می دهم ،تا کاغذ ها را اگر سیاه می کنم به عَبَث نباشد.
ازین حرف ها بگذرم بهتر است. باید فیلمنامه را تمام کنم، چرا که دادِ تهیّه کننده ام مدّت هاست که درآمده.

۳ نظر:

  1. درود بر شما استاد عنقا ی عزیز
    سپاس از نظرتون در مورد مورد خط خطی های من… البته در مقام شما قصد بی ادبی نداشتم ! فقط نظرم رو نوشتم !
    سپاس از شما بخاطر این کار فاخر و سپاس از شما بخاطر پیگیری و نقد پذیریتون
    ضمنا وبلاگ بسیار خوبی دارید
    بازم به من سر بزنید خوشحال میشم

    سپاس

    مرد بارانی

    پاسخحذف
  2. لحضه ای از نوشتتون نمیشه چشم بر داشت...چقدر جذاب و خواندنی ست كه یک فیلمنامه نویس ماهر چطور دست به قلم برمیداره... راستی چه وجه مشترکی میتونه بین "تو مشغول مردن ات بودی" با " بار دیگر مادر" باشه؟ در نگاه اول خیلی متفاوت هستن...ممنونم كه مطالب بلاگم رو میخونید، حضورتون من رو خیلی خوشحال میکنه

    پاسخحذف
  3. سلام
    من و تو عارض ذات وجوديم مشبك‏هاى مشكاة وجوديم
    من چیزی تدارم بگم
    موفق باشی

    پاسخحذف