۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

خلوتِ من و کتابِ چهره ها در مرگِ مهدی سحابی


نوجوان که بودم، خوره یِ کتاب و مجلّه هم بودم. مثلِ الآن، امّا با صفا تر و جستجوگرتر. هنوز این غبارِ بلد بودن و خوب خواندن و توهمّاتی اینچنینی سایه اش را ننداخته بود.
کتاب و مجلّه ها گرچه به تنّوعِ امروز نبود امّا هزار بار پر شورتر و جذّاب تر به نظر می رسید. هر چند که به نظرِ من که آدمِ مجلّه بازی هستم محتوا نیز در آن روزگار بود. اصلاً شما دیگر کُجا می توانید مجّله هایی مانندِ گردون ، آدینه و دنیایِ سخن و کِلک و تکاپو و .... بیابید؟ بهترین نویسنده هایِ عصرِ ما درآن می نوشتند و ترجمه می کردند.
گردون ماهنامه ای بود که در آن روزگار برایِ من بسیار پر اهمیّت بود. نامنظم منتشر می شد ولی برایِ نوجوانیِ من غنیمتی بود و هنوز هم هست. در مطلبی که درباره ی مرحومِ حمید مصدّق نوشته ام به اهمیّتِ گردون در آن سال هایِ رشد و شناخت اشاره کرده ام، امّا این بار بهانه ای دیگری برایِ رسیدن به آن روز ها دست داد.
در همان سال ها ، در مجلّه یِ گردون آگهیِ یک کتابِ عکس چاپ شد. از بانویی عکّاس که طبیعی بود من در آن روزها نامش را هم نشنیده باشم. مریم زندی. نامِ کتاب چهره ها بود.سیمایی از ادبیّاتِ معاصرِ ایران. پرتره هایی از نویسندگان و شاعرانِ سرزمینِ من. آن روزها کارِ نویی بود. امروز صد ها عنوان ازین دست کارها چاپ شده که خیلی از آن ها البتّه بی مایه است و اهدافِ دیگری را دنبال می کند.شکلِ کلاهی که مُد می شود.بعد تر گفتگویی نیز از مریم زندی در گردون چاپ شد و او را در حالی که خواب بود در چاپخانه نشان می داد.
برایِ من که در آن روزگار عاشقِ نوشتن و نویسنده شدن بودم، دیدنِ تصاویرِ نویسندگان آن هم به شکلِ یگانه و نابی که زندی انجام بود اسبابِ انرژی و شوری بود که نمی توانستم ازَش چشم پوشی کنم. پس آن را به دست آوردم. هرچند که سخت نبود. پدرم در این قبیل چیزها کاملاً همراه بود.
بهایِ تکفروشیِ کتاب با جلدِ سخت دو هزار و هشتصد تومان بود.کتابی نفیس با عکس هایی ماندگار و یکّه.مجموعه ای از همه یِ کسانی که دوست داشتم با سیمایشان آشنا شوم. از مهدی اخوان ثالث تا غلامحسین ساعدی و غزاله علیزاده. اتاق هایِ شان و حالت هاشان. پیپ هایِ محمّد حقوقی و گربه ی بیژن جلالی. هرچند که آمارِ رفته گانِ این کتاب به سرعت از ماندگانِ آن ها پیشی گرفت و خدا عمرِ باقی آنها را افزون کند.
هر بار که خبرِ درگذشتِ بزرگی از ادبیّات را می شنوم اوّل به سراغِ این کتاب می روم. دَمی با عکس اش خلوت می کنم و بعد اگر او از نزدیک می شناختمش با دیدنِ چهره اش روزهایی که با وی بوده ام را برایِ خود دوره می کنم.
امشب نیز دوباره سر و کارم به کتابِ چهره ها اُفتاد.باز یکی دیگر از صاحبانِ عکس ها نامشان به فهرستِ از دست رفته گان اضافه شد.کتاب را ورق زدم تا به نزدیکی هایِ آخر رسیدم. چهره ی مردی که پشتِ میزِ تحریرش نشسته و به ما خیره شده است.کاغذ هایی طولانی در سویِ دیگر میز از بالا به پایین ردیف شده اند و چند کتاب و لیوانِ جاقلمی نیز در تصویر پیداست. در آن سال ها که تازه این عکس را دیده بودم با خودم می گفتم لابُد متنِ جلدهایِ دیگرِ شاهکارِ مارسل پروست است. در جستجویِ زمانِ از دست رفته.کتابی که دو جلدِ اوّل اش را به چه شوری و به چه سختی خواندم و بعدش بریدم.
مهدی سحابی ، مترجم و نقّاش بزرگِ روزگارِ من قلم را زمین گذاشت و کار را وا نهاد و رفت.امشب که خبر درگذشت اش را شنیدم در حالِ نوشتنِ فصلی دیگر از فیلمنامه یِ – تو مشغولِ مردن ات بودی – بودم. فیلمی که حسینِ لطیفی می خواهد بسازد و قرار است در جشنواره یِ امسال رویت شود. خیلی عقب هستم ولی با شنیدنِ این خبر دست از کار کشیدم و ساعتی را با کتاب هایم سر کردم.
در کتاب خانه یِ من از سحابی کتاب کم نیست. شاید هرچه ترجمه کرده را دارم. آن دو کتابی را که خودش نیز نوشت را دارم از این جا می بینم. ترجمه هایِ او برایِ من فقط خواندنِ متنی از یک نویسنده ی ِبزرگ نبود، بلکه دانشِ زبان و صحیح نویسی و سلیس نویسی را نیز در من ارتقاء می داد.
در این سال هایِ اخیر با او چشممان به سِلین باز شد. لویی فردینان سِلین را من از او دارم.مانندِ خیلی ها.با خواندنِ مرگِ قسطی و دسته یِ دلقک ها بود که سفر به انتهایِ شب را یافتم و خواندم. من هم مثلِ بسیاری سِلین را به سبب شایعاتی که در بَرَش بود دوست نداشتم و بعد تر فهمیدم چه احمق بودم.
روزهایِ دبیرستان و خواندنِ یک مشت تمشکِ سیلونه ، مرگِ آرتیمو کروزِ فوئنتس و دوباره خوانیِ فلوبر که با ترجمه ی او دوباره مادام بوواری را خواندیم.
دوستِ خوبِ کتاب خوان و کتاب فروشی دارم لطیف نام. لطیف زاده یِ نشرِ نی برایم تعریف می کرد که سحابی نظمِ غریبی در کار کردن دارد. بسانِ بالزاک خیلی شیک و سَرگُل پس از میلِ صبحانه ی اشرافی اش دست به کار می شود.خیلی منظّم و درست در زمان بندیِ خود کارش را انجام می دهد. منِ جوان حسرتِ نظم این نسل ، سواد و پشتکارِ این نسل و توفیق و جاودانگی آن ها را می خورم. یادش گرامی و نامش بلند باد.

۲ نظر:

  1. کلام شما قابل تحسین ست و از همه مهمتر به تصویر کشیدن خاطراتتون انقدر زیباست كه نا خودآگاه انسان رو با خاطراتتون همراه میکنه...امیدوارم در نوشتن فیلمنامه جدیدتون موفق باشید

    پاسخحذف
  2. سلام.
    من ماری هستم

    مرسی از لطفت نسبت به وبلاگم.

    برای من که با خودکار هم به زور می تونم بنویسم و ، نوشتن با روان نویس خیلی دور از ذهنه ، دیگه وای به حال نوشتن با خود نویس...

    در هر حال برایت آرزوی موفقیت می کنم و همچنین ارزوی می کنم یه روان نویس نوک سوزنی خوب هم پیدا کنی.

    پاسخحذف