۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

داستانِ من و ناپلئون بناپارت!




برایِ من هیچ چیز، به این اندازه ، تازه و گوارا به نظر نمی رسد.رسیدن به آن لحظاتی که، سال ها قبل از آن رَد شده ام و آن گاه کسی یا چیزی آن را برایم زنده می کند. برای ِمن همیشه دست یافتن به آن خاطرات، یک حظِّ پُرحال را به دست می دهد. این بار نوبتِ ناپلئون بناپارت است، این دوست قدیمی.
کودکی که پیراهنِ آستین کوتاهِ زرد رنگی پوشیده و کراواتی کِشی را به یَقه یِ خود بسته. از آن کراوات هایی که ظاهرش درست و مخملی بود ولی دورِ یقه فقط کِش وجود داشت.شلوارکِ راه کبریتیِ سرمه ای که با رنگِ کراواتم هماهنگ بود.
کودک از درِ خانه بیرون می زند. دو چشمِ نگرانِ مهربان از لایِ درِ مراقب است تا به سلامت از عرضِ کوچه یِ پر حرکتِ سواری ها بگذرد.کودک می گذرد. در پیاده رو می ایستد و دَستی برای آن دو چشمِ نگران تکان می دهد و این یعنی : «نگران نباش».
به دو خود را به سویی می رساند. عصر است. دورانِ جنگ و صَف و تعطیلی هایِ جورواجور مدرسه و مراسم هایِ با دلیل و بی دلیل . کودک امّا از امتحاناتِ پایانِ سال یا همان ثلثِ سّومِ معروف و کَذایی به سلامتی جَسته و حال، روزهایش تام وتمام مالِ خودش است.
برایِ کودک دنیایِ بزرگ، به همان اندازه ایست که شادش می کند. روبرویِ فروشگاهی می ایستد.تعاونیِ محل.جایی که در زندگیِ دهه یِ شَصت خیلی مهّم بود. به سیاق آن سال ها عدّه ای ایستاده اند تا اجناسی بخرند که نیازشان است و همراهِ آن چیزهایی بگیرند که نمی دانند چرا و چه کارشان باید کنند.
به هر حال، من از آن گوشه وارد می شوم. زیرِ پاهایم دریچه ای است فلزی که صدا می دهد. جایِ نگهداریِ گونی ها و جعبه هایی که محتویاتِشان بسان برق و باد به فروش می رسد.
فروشگاهِ محل برایِ من بسیار بزرگ است. قفسه هایِ بسیار، در دو سویِ آن که چای و شامپو و هزار چیزِ دیگر را با خود و بی خود جای داده است. انتهایِ آن جا نردبامی است که از شکاف سقف به طبقه یِ بالا می رود. پیرمردی با عینک نمره بالا عصرها می آید و بالا می نشیند به حساب و کتاب.
آن جا برای من یک سَرِه کشف است. پدر بزرگِ مهربان که برای دادنِ اجناس کوپنی و سهمیه ای دوست و غریبه نمی شناسد و همه را به یک چشم می بیند و چه قدر اسبابِ دلخوریِ آشنایانی می شود که این شعورِ مُساوات و عدالتِ سال هایِ دهه یِ شَصت را ندارند.این ها روزهایِ پیش از ناپلئون است.
روزی را که می گویم، از آن روزهایِ دیگر جداست. من در جَست و خیزِ فروشگاهِ بزرگ که سایه یِ پدرم را بر درِ ورودی می شناسم.اما بسان روزهایِ درسی آمدنش نشانِ تلخی نیست. وَه که این سخت گیری ها چه جانی از من می سوزاند!
خلاصه او را می بینم. عجیب است که صدایِ ژیانِ سبزِمغز پسته ای اش را نشنیدم.همیشه زنگِ غریبِ صدایِ موتورِ ژیان، مرا نِدا می داد. من از دَر بیرون می زدم و در حاشیه یِ پیاده رو به آن سوی می دویدم. ولی این بار نه.
جلو رفتم . سَلامی دادم.در دستانش مانند همیشه کتابی بود. سَر گَرداندَم تا رویِ جلدِ کتاب را بخوانم. کتاب را دراز کرد به سوی من. من نیز با علاقه آن را نگاه کردم. این پِرِیِ شاگرد اولی من بود .البته سَوایِ دوچرخه یِ دستهِ بلندِ قرمزی که قولش را داده بود و بعدتَرَش خرید.
جلدِ قرمزرنگ اش منقّش به تصویرِ مردی با کلاهی غریب که دستانش بالای سر و باد در شِنِل اش پیچیده و اسبش بر روی دوپا ایستاده بود. بالایِ آن با حروفِ مشکیِ بزرگ نوشته بود : ناپلئون و اندیشه هایِ او . تالیفِ مِهرداد مِهرین. بعد ها نامِ این آقای مِهرداد مِهرین را بیشتر دیدم. پشتِ جلدِ کتاب ،تصویرِ مولف را انداخته بودند.
رویِ صفحه یِ اوّل نوشته بود:به نامِ خدا، تقدیم به پسرِ با ادب و درسخوانم حامد جان عنقا. و این یعنی من. این کتاب ،در کنار چندین کتابِ دیگری که در این دو سه سالِ باسوادیِ رسمی به دست آورده بودم برایم گنجینه به حساب می آمد.ولی آینده یِ همان روزها نشان داد اهمیّتِ این کتاب و خودِ ناپلئون برای من با دیگر چیزها متفاوت است.
این کتاب، فارغ از وَجهِ هدیه بودنش برایِ من کشفِ دنیایِ دیگری بود. برای کودکی به سنُّ و سالِ آن روزهای ما و البتّه شرایطِ عجیبِ آن زمان کمی بعید به نظر می رسید تا کتابی به درون روحِ کسی نفوذ کند.تا حدّی که من خود را گاهی ناپلئون بناپارت جوان می دیدم.
در روزهای شدَّت گرفتنِ موشک باران تهران، در حالی که یا ساکنِ پناهگاهِ فروشگاه فردوسی بودیم و یا آواره یِ رودهن و دماوند و جاجرود،من فقط حوّاسم به یک چیز بود. به همراه داشتنِ کتابِ ناپلئون.
ناپلئون بودن من به همین جاها ختم نشد. در گوشه گوشه یِ کتاب اگر چیزی می یافتم که به من نحوه یِ لباس پوشیدن او را می گفت، بی معطّلی خود را بدان شکل در می آوردم.یا اگر در جایی می دیدم که به غذای خاصّی علاقمند بوده است و همین طور چیز های دیگر.
شیوه یِ لباس پوشیدنش را با شلوارِ آبی رنگی که تا ساقِ پایم می رسید تقلید می کردم و نیز همانندِ او جوراب هایم را شُل و وِل نگه می داشتم.شمشیری داشتم که به من قدرتِ ناپلئون را می داد.غصّه ی بزرگم نداشتنِ کلاهی شبیهِ او بود که دستِ آخر او را نیافتم.در روزهایِ جنگ ، من ناپلئون بودم.
تاریخِ میلاد و مرگش را از هَم کَم می کردم تا بفهمم او چند سال زیسته و در چه سال هایی چه کرده و چند ساله بوده که مثلا افسر شده یا فرمانده و بعد خودم را با او می سنجیدم و برایِ خود زمان بندی تعیین می کردم تا در همان سنُّ سال بتوانم همان کارها را بکنم، یا حتّا باقی پنجاه ودو ساله های اطرافم را با او می سنجیدم تا پِی به باکفایتی یا بی عرضه گی آن ها ببرم.
انگلیسی ها، منفورترین اشخاصِ دنیا بودند برایم . لوئی شانزدهم و هجدهم که یک جرثومه یِ فساد بودند و افرادی را که دور و بَرم دوست نداشتم به لوئی ها تشبیه می کردم.حتّا در همان روزها می اندیشیدم ،چه کسی می تواند ژُوزِفینِ آینده یِ من باشد. هر چند ، در آن دورانِ کودکی که همه چیز در شکلِ متعالی اش برایم تعریف شده بود، کمی هوسرانی هایِ دوستم ناپلئون آزار دهنده به نظر می رسید، ولی چیزی نبود که بخواهد در احساسِ من تغییری ایجاد نماید.بگذریم.
کتاب را، مِهرداد مِهرین نوشته بود. کسی که خود را یکی از شیفته گانِ ناپلئون می دانست، پس طبیعی است که کودک هشت، نُه ساله نیز شیفته شود. از شما چه پنهان آن کودک، هنوز هم شیفته است و فیلم ها و کتاب هایی را که هنوز درباره یِ ناپلئون منتشر می شود را می گیرد و خارج از اصول تحقیق و مطالعه، نوشته هایی را که علیهِ اوست دوست ندارد و حتّا تا آخر ادامه نمی دهد و به گوشه ای پرت می کند و یا به دوستی هدیه می دهد و فقط نوشته هایی که او را دوست داشتنی تصویر می کند نزد خود نگه می دارد.
باری، هنوز با گذشتِ حدود بیست سال، با اینکه خیلی از کتاب هایِ گذشته هایِ دور از دست رفته و به خاطره یِ مَحوی بدل شده است ، امّا کتاب ناپلئون و اندیشه های او به همراه یک کتاب دیگر – که شرحش را بعد ها خواهم آورد – هنوز همراه من اند.
آن کوچه و خیابان هنوز پابرجاست ، به سَرزندگیِ آن روزها نیست، ولی هست. آن چشمانِ نگران، هنوزم نگران است پُر مهر و امیدوار به بالیدنِ من.پدر بزرگ هنوز به عدالت، فراتر از دهه ها نگاه می کند و پدرم نیز با آن که ژیانِ سبزِ مغز پسته ای اش را دُزد بُرد، هنوز با کتاب همراه است.
راستی ،آن فروشگاهِ محلّی را سالی پیش خراب کردند. چه کوچک و نُقلی بود و من چه ریز بودم که آن را بزرگ می پنداشتم.
ناپلئون چه روزهایی را که برایم تازه نمی کند!داستان من و ناپلئون به این جا ختم نمی شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر