۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

قاصِد روزان ابری ....

عصر پائیزی ، در خانه و پشت پنجره ای که باز می شود به حجم بی منتهای بِتُن. سندرومِ دلتنگیِ عصرِ پائیزی چون مرضی بدخیم باز عود کرده و همه یِ تنم یک صدا این درد را فریاد می کشد. خنیاگری غمگین می خواند : قاصد روزان ابری ،داروگ، کی می رسد باران؟
روحم چون پاکت سیگاری تهی در هم مچاله می شود. شب، دُهُلِ سر رسیدن اش را بلند می نوازد . جمهوری تاریکی باز آغاز می شود.شب های من اما بی حاصل از طراوت و بوی شبنم و کوچه خاکی هایِ نم زده از باران ،به هیولایی می ماند که چون خوره خلوتم را می خورد.
دستم گزگز می کند. به قلم آلرژی دارد. کاغذ سفید را خط خطی می کنم.سر بالا می کنم تا آسمان سیاه را ببینم. چشمانم در پی ابر است. هوای دلم گرفته . آسمان را می جویم. هیکل بِتُن در برابر چشمانم صف آرایی می کند.باز کاغذ را خط خطی می کنم. باید ازین قفس بیرون زنم. اگر چشمانم به آسمان سلام نکند می میرم.دلتنگِ پشنگِ بارانم بر پشتِ شیشه ها. خنیاگر می خواند : قاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟
راستی کی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر