۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

مهدی اباسلط و پله های اول نردبام آسمان


برای من راحت نیست که بتوانم درباره ی مهدی اباسلط بنویسم.این نوشتن ها گاه به معنای زنده نگه داشتن خاطره ی اوست و گاه به جهت رهایی از آن چه را که ذهن آسیب زده است.نوشتن های من؟ نمی دانم.
کسانی که شب های ماه رمضان مجموعه ی تلویزیونی نردبام آسمان را دنبال می کنند در عنوان بندی پایانی نام مهدی اباسلط را دیده اند که از وی تشکر شده است. مهدی اباسلط اما برای این کار چه کرده بود؟ آیا من فقط به خاطر آن که نامش را زنده کنم در آن جا آوردم؟ مهدی هیچ نیازی به این چیز ها ندارد ، او به واقع موثر بود و قابل تقدیر. افسوس که این روزها فقط می توان از او یاد نمود و طلب آرامش کرد .
چند روزی بود که توسط تهیه کننده و کارگردان نردبام آسمان برای نوشتن این کار دعوت شده بودم.در شک و تردید بودم که این کار را بپذیرم یا نه. به قول معروف، دو به شک بودم.مهدی تماسی گرفت و خواست به روال همیشه قراری بگذاریم. حوصله نداشتم. دل خسته بودم. اصرار کرد.
هتل تهران، که امروز هتل پرشیا شده،هتل آپارتمانی است در تقاطع خیابان حافظ و انقلاب. همان چهارراه کالج خودمان. قرار ما بیشتر وقت ها در آن جا بود.مگر آن که من طلب می کردم تا مرا مهدی به جای دیگر ببرد.آخر او کافه باز بود و بهتر از من این سوراخ سمبه ها را می شناخت.
وقتی رسیدم توانستم مهدی را در تریای هتل ببینم. از پشت شومینه ی خاموش هتل پیدا بود. سیگار کنت اش را جلویش گذاشته بود و بی آن که کار خاصی کند به سویی خیره شده بود.از در گردان کافه وارد شدم و با یک نگاه همه ی اطراف را از نظر گذراندم.لبخندی زد،لبخندی که هر دو معنایش را می دانستیم .آرام نشستم. مهدی اهل گله گذاری بابت دیر رسیدن نبود. من هم که همیشه بد قول. ولی این بار کلافه تر از همیشه بودم.
به سیاق همیشه برای خودش قهوه فرانسه بدون شیر و بدون کف و برای من قهوه لبنانی سفارش داد. پیشخدمت کافه مهدی را می شناخت و موسیقی را که او می خواست می گذاشت حتی اگر این باعث اعتراض دیگران می بود.
از پیشنهاد نردبام آسمان گفتم و از بی حوصله گی و دل زده گی نوشتن برای تلویزیون.
سکوتی کرد. بعد آرام آرام با من درباره اش شروع به حرف زدن کرد. حرف های این چند ساله را که من خودم برایشان می گفتم تکرار کرد و یاد آوری.
جرعه ای از قهوه اش می نوشید و پکی به سیگارش می زد.حرف به جاهایی رسید که من و او همیشه با هم در میان می گذاشتیم. مهدی ذهنی جادویی داشت و عاشق علوم غریبه و من از آن چه در این سال ها خوانده و آموخته بودم برایش می گفتم. او اما همیشه ترجیح می داد تا در حاشیه ی این ها بماند و به جنبه های اجتماعی آن و تاثیر روانی این حرف ها می اندیشید.
در لابلای این حرف ها من ناخودآگاه به برخی ایده هایی که برای نوشتن طرح اولیه ی نردبام داشتم اشاره می کردم. او نیز پی برخی حرف ها را می گرفت و به چیز های دیگری در امروزمان پیوندش می داد. تا جایی که من در حال گفتن این حرف بودم که اگر اصل مباحث علوم غریبه و احضار اجنه و گرفتن موکل را برای مردم بگوییم دیگر چه بسا جماعت نا آگاه به دام دسیسه بازان و نامردان شارلاتان نیفتند . مهدی رندی کرد و همین حرف را بهانه گرفت که به من بقبولاند همین انگیزه کافی است تا بخواهم سریال نردبام آسمان را بنویسم و پی حرف را تا آن جا گرفت که من نیز در بحث اش شریک شدم و با او همراهی کردم.
مهدی میز را حساب کرد و از کافه بیرون زدیم. شهریور با خنکای شبش ناگهان رسیده بود و ما به شیوه ی همه ی قرارهایمان قدم زنان راه اُفتادیم تا مسیر همیشه گی را تا پیچ شمیران طی کنیم.
در راه باز این مهدی بود که پی حرف را گرفت و من شروع کردم به داستان پردازی و او نیز در این بازی مرا همراه بود.
از میدان فردوسی گذشتیم و مهدی دیگر سیگار نمی کشید. نمی خواست به خانه که می رسد مادرش متوجه بوی سیگار شود. او حتی مدت ها جلوی من نیز سیگار نمی کشید تا مبادا من بفهمم و برنجم.
نزدیکای سعدی بودیم و من در لابلای حرف هایم باز جنبه های دیگری از تهران را شرح می دادم و اینکه در قدیم چه بوده و حال چه. مهدی اما بسان قدیم در این نکته ها با من نبود و مدام بر می گشت به ادامه ی بحث علوم غریبه و طرح آن در این سریال جدیدی که به من پیشنهاد شده بود. به پیچ شمیران که رسیده بودیم در ذهن من دیگر عبدالغفور سجزی خلق شده بود و می دانستم با او چه خواهم کرد.
ایستادیم روبروی بانک و به حرف زدن مشغول. در خیال من مرد علامه ای ساخته شده بود که ره را گم می کرد و جماعتی را گمراه. آنان که سریال را دیده اند می دانند من که را می گویم.
در این حرف ها بودیم که مردی با دسته فالی به ما دو تن نزدیک شد و پاکت هایش را بالا گرفت. من با سر اشاره کردم که نه. مرد به سخن آمد که- آقا، برادر، منم واسه خودم کسی بودم ،دست روزگار مارو انداخت به غزل فروشی وگرنه من خودم یه قصیدم.-
چشمان مهدی برقی زد و بی تامل فالی خرید. به او گفتم عجب دیالوگ نابی! به شوخی گفت فال را من خریدم دیالوگ را هم من استفاده می کنم.خندیدیم و من رفتم. او نیز.
شب در خانه دست به کار اتود کردن فصل علوم غریبه نردبام آسمان شدم. بی آن که اصلا بدانم قرار است چه درامی را خلق خواهم نمود.
ماه ها بعد ، وقتی کار نوشته شد برایش آن قسمت ها را خواندم. شاد بود و نگران چگونه ساخته شدن آن و نیز تشویش آن که مبادا اسیر سلیقه ها و تنگ نظری های احتمالی شود که شکر خدا ازین بلایا به سلامت عبور کردیم.
چیزی به پخش کار نمانده بود که آن چه نباید می شد، شد.من در همه ی این شب ها افسوس می خوردم که چرا مهدی این صحنه ها را ندید.من به شوق او این ها را نوشتم و او نماند.
تشکر از او نه برای زنده کردن نامش که او زنده نام است و مستغنی ازین حرف ها بلکه برای التیام من بود . چه کار دیگری از دستم بر می آمد؟ هیچ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر