۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

در خانه یِ پدری







هنوز از هجرتم چیزی نگذشته که بازگشتم به خانه یِ پدری غریب و پر هیجان باشد. لیک ذهنِ پر ماجرایِ من همیشه در پی آن لحظه هاست. حکایتِ من، حکایتِ آن معتاد به افیونی است که هنوز می کِشد تا آن نشئه گی را که بارِ اول تجربه کرده بازیابد.برای همین ،وقتی در خانه ی خود تنهایم به آن جا می روم تا شبی دیگر برای خود بسازم.
در درگاهِ اتاقِ مهمانخانه ایستاده ام. تاریک است. پدر بزرگ و مادربزرگم که عمرشان هزار باد در آرامی خوابیده اند. صدایِ نفس شان برایم دل گرمی است.
اتاقِ مهمانخانه یِ این خانه یِ کهن،سال ها میزبان یک مهمان همیشه گی بود. من.
همه یِ اتاق در اشغالِ من .بی آنکه بتوان در آن از جماعتی پذیرایی کرد. شاید فقط هنگام نوروز ،آن هم با هزار اما و اگر که کسی به وسائل من دست نزند.هر چند کسی را هم زهره یِ آن نبود.
کتاب ها از یک سوی، سر به دیوار می سایید و در سویِ دیگر، کتاب و دست نوشته ها حجمِ اتاق را اشغال کرده بودند. میزِ غذاخوری به میزِ کار تبدیل شده بود و اسباب و آلات نوشتن روی آن. بالکل اتاقِ بزرگی بود، در یدِ من. نوارها و فیلم ها و حتا لباس هایِ من بر رویِ مبل ها دهن کجی می کرد . یک هرج و مرجِ محض.
برای آن خلوتکده ام که فقط چند عکس ازش باقی مانده دلم تنگ می شود. همه می دانند که آن را به اتاق کار امروزه هزار بار بیشتر ترجیح می دهم.
اگر آن اتاق نبود، شاید مرا کاری جز نوشتن میشد. اتاقِ بزرگِ دراندشت با سقفی بلند و دری که از یک سوی به حیاط باز می شود و از پنجره ای، منظری به باغچه یِ سبز پُر درخت دارد که در پائیز و زمستان ،برهنه گی اش زیباست و هوس انگیز و تو هیچ راهی نداری جز آن که دست به قلم ببری و کلام را از ذهنِ تحریک شده ات به روی کاغذ بریزی.
شب ها، تا نمی دانم کی، یا می نویسم یا به دیدنِ فیلم می گذرانم. چراغ ها و لوستر ها تا صبح روشن اند و خودنمایی می کنند. مادر بزرگم پا می شود و آرام سری به داخل اتاق می اندازد تا ببیند بیدارم یا خواب. وقتی که خواب باشم آرام و بی صدا گام بر می دارد و دست بر کلیدِ برق می ساید و چراغ را خاموش می کند.
از خواب می پَرَم. خوابم سبک است. وقتِ نماز است و من به سختی از جا کنده می شوم. آقا بزرگ ساعتی است از فریضه یِ شب به در آمده و به سویِ مسجد روان. چه در تموز و چه در یخ بندان. دَمی بعد، صدایِ اذانش از بلندیِ مسجد به گوش می رسد. این سنّتِ چند ده ساله ی اوست. اهلِ محل با صدای او اُخت شده اند.
روز، در خانه آغاز می شود. مادر بزرگ، بساط صبحانه اش را راه می اندازد تا آقا که از مسجد می آید چاشت بخورد.من می روم تا بخوابم.
خواب برای من همیشه کابوس عذاب آوری بوده. روانی می شوم تا بتوانم دَمی بخوابم. هنوز و همیشه. دیشب اما در خانه ی پدری عجیب خوابِ آرامی داشتم. گویی کودکی که در جوار والدین اش آرام می یابد.واین که چگونه والدینِ کبیرِ من در جوار پدر و مادر چنین مهم اند خود داستانی جدا دارد.
شب از تاریکی به در می شد ولی من هنوز در به درِ لحظه ای خواب. به جان کندنی می خوابیدم و نزدیکای ظهر از جا می پریدم در حالی که از ساعتی پیشتر صدایِ عمویم که هر روز صبح به آنجا سر می زد - وهنوز هم - تا زنگ تلفنی که پدرم از صبحِ علی الطلوع تا تاریکیِ آخرِ شب بی صبر و بی سکوت ادامه داشت.
مادر بزرگ، عمه هایم را که با دلیل و بی دلیل آنجا بودند را به آشپزخانه می برد تا صدایِ بلندشان مرا خواب زده نکند.
پا شدم. از جا می پریدم . مثلِ همیشه بد خلق و بی حوصله.آبی به سر و صورتم می زدم و به سلامِ عمه ها جوابی نمی دادم. کفش می پوشیدم و در دالانِ کوچک خانه که پله ای می خورد تا خیابان می ایستادم. از مادر بزرگم طلب هزار تومانی می کردم تا برای خرید روزنامه بروم. این عادتِ سالیان که با صبحانه روزنامه بخوانم.مادر بزرگم غُری می زد که از دستِ این پول گرفتن هایِ تو خسته شده ام. من هم نگاه می کردم. پول را می گرفتم و بیرون می زدم. تا ضیاء که دکه دار سرِ چهارراه است، آدم ها را نگاه می کردم.به قول اکبر رادی کوچه ی آبشار که نبش کوچه ی دنیاست برای من به معنای زندگی بود- و هست- .
روزم آغاز شده بود. باد که به صورتم می خورد زنده می شدم.از بن بست مطلبی رد می شدم و یاد خاطرات نوجوانی می کردم که با پسر عمو هایم در آن بازی می کردیم.جواد بقال، سلامی می داد و من هم با سر جوابی. حسن قصابِ خوش انصاف نیز. و اگر مثل الآن پائیر بود دبستانی هایِ مدرسه یِ فاطمه که هنگام تعطیل شدنشان بود و خیل مادران منتظر.کوچه یِ نقره چی و خاطره ی حمامِ عمومی و اصرارِ پدرم که هر چند وقت یک بار مرا به آن جا می برد و آن لحظه چه قدر از او کینه به دل می گرفتم.
پائیز، بادش مرا گاهی زنده می کند. مثلِ امروز که باز از خواب پا شدم و خود را در خانه ای دیدم که چندی است از آن هجرت ناگزیری کردم.الآن حالم خوب است . سر همان میزِ گردِ چوبیِ آشپز خانه نشسته ام. عمویم نیز به سیاق این سال ها اینجاست . پدرم هم زنگ می زند.چای می خورم و نان بربری که مادر بزرگم، برای من به عمویم سفارش داده،و دارم اینها را می نویسم. چه قدر حالم خوب است.چه داستان هایی در سینه ام است ازین خانه. مهر، ماهِ پر مهری است در خانه ی پدری. عمر صاحبان خانه هزار و دراز باد. آمین.

۱ نظر:

  1. متن “در خانه پدری” ‫فوق العاده بود،واقعا نوستالژی یه پارادوکس به تمام معناست…راستی شگفت انگیزه كه تو یه اتاق این همه کتاب میتونه باشه، مطمئنم كه این اتاق از اون جاهای امن و کمیابی ست كه میشه توش قد کشید، بزرگ شد و تا انسانیت بالا رفت.

    پاسخحذف