۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

نوشتن و سرگشته گی


همیشه همین بوده. در میان انجام کاری که به حکم وظیفه باید در زمانی معین به انجام رسانم ،ناگهان فیل ام یاد هندوستان می کند و طبعم به سوی دیگری مایل می شود.
در دوران تحصیل ، چه در زمان دبستان و دبیرستان و چه در زمان دانشکده همیشه شب های امتحان مایل به خواندن کتابی می شدم و یا حتا برای نوشتن مطلبی دچار فراوانی انگیزه می گشتم ، به شکلی که همه ی فکر وذکرم انجام آن می شد و بی خیال درس و امتحان.
الآن هم همین است. درست وسط نوشتن فیلمنامه ای هستم که از موعد تحویل اش چند ماهی گذشته همه ی وجودم در تب دیگری می سوزد.
می خواهم دست به کار نوشتن رمانم شوم. رمانی که الآن سال هاست اتمامش به تاخیر می افتد. هر بار که به آن نگاه می کنم از زاویه ای دیگر باز می شناسمش و آرام آرام دارد تبدیل به حسرت دوران میانسالی می شود.
داستان ( دختر جلوی کلیسا ) مانند یک زخم کهنه بر روی دلم مانده. تا به حال چندین بار آن را آغاز کردم و به نیمه رساندم و باز مجبور به نوشتن کار دیگری شده ام و مدتی بعد باز روز از نو. حالا حتا انگیزه ی مضاعف تری پیدا کردم.
شاید این حرف به ظاهر جالب نباشد ولی مرگ ناگهانی عزیزترین رفیقم مهدی اباسلط که هر روز پیگیر نوشته شدن این کار بود و هر بار دست نوشته هایم را می خواند مرا بیشتر بدین سوی می راند.
نمی دانم چه کنم. دلم می خواهد از همه چیز دست بکشم و به کنجی روم و تا این رمان را به انتها نرساندم خود را آفتابی نکنم. این کار را خواهم کرد. همین روزها قصد انجامش را دارم. به خاطر مهدی هم که شده این کار را خواهم کرد.
آن ها که می نویسند، می دانند عذابی ازین بالاتر نیست ،که بخواهی نوشته ای را به آخر رسانی و مشکلات پیرامونت اجازه ندهد. شب ها خواب برایت جهنم است و روزها در برزخی کشنده نفس می کشی.خودم را نجات خواهم داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر