۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

داستانِ من و ناپلئون بناپارت!




برایِ من هیچ چیز، به این اندازه ، تازه و گوارا به نظر نمی رسد.رسیدن به آن لحظاتی که، سال ها قبل از آن رَد شده ام و آن گاه کسی یا چیزی آن را برایم زنده می کند. برای ِمن همیشه دست یافتن به آن خاطرات، یک حظِّ پُرحال را به دست می دهد. این بار نوبتِ ناپلئون بناپارت است، این دوست قدیمی.
کودکی که پیراهنِ آستین کوتاهِ زرد رنگی پوشیده و کراواتی کِشی را به یَقه یِ خود بسته. از آن کراوات هایی که ظاهرش درست و مخملی بود ولی دورِ یقه فقط کِش وجود داشت.شلوارکِ راه کبریتیِ سرمه ای که با رنگِ کراواتم هماهنگ بود.
کودک از درِ خانه بیرون می زند. دو چشمِ نگرانِ مهربان از لایِ درِ مراقب است تا به سلامت از عرضِ کوچه یِ پر حرکتِ سواری ها بگذرد.کودک می گذرد. در پیاده رو می ایستد و دَستی برای آن دو چشمِ نگران تکان می دهد و این یعنی : «نگران نباش».
به دو خود را به سویی می رساند. عصر است. دورانِ جنگ و صَف و تعطیلی هایِ جورواجور مدرسه و مراسم هایِ با دلیل و بی دلیل . کودک امّا از امتحاناتِ پایانِ سال یا همان ثلثِ سّومِ معروف و کَذایی به سلامتی جَسته و حال، روزهایش تام وتمام مالِ خودش است.
برایِ کودک دنیایِ بزرگ، به همان اندازه ایست که شادش می کند. روبرویِ فروشگاهی می ایستد.تعاونیِ محل.جایی که در زندگیِ دهه یِ شَصت خیلی مهّم بود. به سیاق آن سال ها عدّه ای ایستاده اند تا اجناسی بخرند که نیازشان است و همراهِ آن چیزهایی بگیرند که نمی دانند چرا و چه کارشان باید کنند.
به هر حال، من از آن گوشه وارد می شوم. زیرِ پاهایم دریچه ای است فلزی که صدا می دهد. جایِ نگهداریِ گونی ها و جعبه هایی که محتویاتِشان بسان برق و باد به فروش می رسد.
فروشگاهِ محل برایِ من بسیار بزرگ است. قفسه هایِ بسیار، در دو سویِ آن که چای و شامپو و هزار چیزِ دیگر را با خود و بی خود جای داده است. انتهایِ آن جا نردبامی است که از شکاف سقف به طبقه یِ بالا می رود. پیرمردی با عینک نمره بالا عصرها می آید و بالا می نشیند به حساب و کتاب.
آن جا برای من یک سَرِه کشف است. پدر بزرگِ مهربان که برای دادنِ اجناس کوپنی و سهمیه ای دوست و غریبه نمی شناسد و همه را به یک چشم می بیند و چه قدر اسبابِ دلخوریِ آشنایانی می شود که این شعورِ مُساوات و عدالتِ سال هایِ دهه یِ شَصت را ندارند.این ها روزهایِ پیش از ناپلئون است.
روزی را که می گویم، از آن روزهایِ دیگر جداست. من در جَست و خیزِ فروشگاهِ بزرگ که سایه یِ پدرم را بر درِ ورودی می شناسم.اما بسان روزهایِ درسی آمدنش نشانِ تلخی نیست. وَه که این سخت گیری ها چه جانی از من می سوزاند!
خلاصه او را می بینم. عجیب است که صدایِ ژیانِ سبزِمغز پسته ای اش را نشنیدم.همیشه زنگِ غریبِ صدایِ موتورِ ژیان، مرا نِدا می داد. من از دَر بیرون می زدم و در حاشیه یِ پیاده رو به آن سوی می دویدم. ولی این بار نه.
جلو رفتم . سَلامی دادم.در دستانش مانند همیشه کتابی بود. سَر گَرداندَم تا رویِ جلدِ کتاب را بخوانم. کتاب را دراز کرد به سوی من. من نیز با علاقه آن را نگاه کردم. این پِرِیِ شاگرد اولی من بود .البته سَوایِ دوچرخه یِ دستهِ بلندِ قرمزی که قولش را داده بود و بعدتَرَش خرید.
جلدِ قرمزرنگ اش منقّش به تصویرِ مردی با کلاهی غریب که دستانش بالای سر و باد در شِنِل اش پیچیده و اسبش بر روی دوپا ایستاده بود. بالایِ آن با حروفِ مشکیِ بزرگ نوشته بود : ناپلئون و اندیشه هایِ او . تالیفِ مِهرداد مِهرین. بعد ها نامِ این آقای مِهرداد مِهرین را بیشتر دیدم. پشتِ جلدِ کتاب ،تصویرِ مولف را انداخته بودند.
رویِ صفحه یِ اوّل نوشته بود:به نامِ خدا، تقدیم به پسرِ با ادب و درسخوانم حامد جان عنقا. و این یعنی من. این کتاب ،در کنار چندین کتابِ دیگری که در این دو سه سالِ باسوادیِ رسمی به دست آورده بودم برایم گنجینه به حساب می آمد.ولی آینده یِ همان روزها نشان داد اهمیّتِ این کتاب و خودِ ناپلئون برای من با دیگر چیزها متفاوت است.
این کتاب، فارغ از وَجهِ هدیه بودنش برایِ من کشفِ دنیایِ دیگری بود. برای کودکی به سنُّ و سالِ آن روزهای ما و البتّه شرایطِ عجیبِ آن زمان کمی بعید به نظر می رسید تا کتابی به درون روحِ کسی نفوذ کند.تا حدّی که من خود را گاهی ناپلئون بناپارت جوان می دیدم.
در روزهای شدَّت گرفتنِ موشک باران تهران، در حالی که یا ساکنِ پناهگاهِ فروشگاه فردوسی بودیم و یا آواره یِ رودهن و دماوند و جاجرود،من فقط حوّاسم به یک چیز بود. به همراه داشتنِ کتابِ ناپلئون.
ناپلئون بودن من به همین جاها ختم نشد. در گوشه گوشه یِ کتاب اگر چیزی می یافتم که به من نحوه یِ لباس پوشیدن او را می گفت، بی معطّلی خود را بدان شکل در می آوردم.یا اگر در جایی می دیدم که به غذای خاصّی علاقمند بوده است و همین طور چیز های دیگر.
شیوه یِ لباس پوشیدنش را با شلوارِ آبی رنگی که تا ساقِ پایم می رسید تقلید می کردم و نیز همانندِ او جوراب هایم را شُل و وِل نگه می داشتم.شمشیری داشتم که به من قدرتِ ناپلئون را می داد.غصّه ی بزرگم نداشتنِ کلاهی شبیهِ او بود که دستِ آخر او را نیافتم.در روزهایِ جنگ ، من ناپلئون بودم.
تاریخِ میلاد و مرگش را از هَم کَم می کردم تا بفهمم او چند سال زیسته و در چه سال هایی چه کرده و چند ساله بوده که مثلا افسر شده یا فرمانده و بعد خودم را با او می سنجیدم و برایِ خود زمان بندی تعیین می کردم تا در همان سنُّ سال بتوانم همان کارها را بکنم، یا حتّا باقی پنجاه ودو ساله های اطرافم را با او می سنجیدم تا پِی به باکفایتی یا بی عرضه گی آن ها ببرم.
انگلیسی ها، منفورترین اشخاصِ دنیا بودند برایم . لوئی شانزدهم و هجدهم که یک جرثومه یِ فساد بودند و افرادی را که دور و بَرم دوست نداشتم به لوئی ها تشبیه می کردم.حتّا در همان روزها می اندیشیدم ،چه کسی می تواند ژُوزِفینِ آینده یِ من باشد. هر چند ، در آن دورانِ کودکی که همه چیز در شکلِ متعالی اش برایم تعریف شده بود، کمی هوسرانی هایِ دوستم ناپلئون آزار دهنده به نظر می رسید، ولی چیزی نبود که بخواهد در احساسِ من تغییری ایجاد نماید.بگذریم.
کتاب را، مِهرداد مِهرین نوشته بود. کسی که خود را یکی از شیفته گانِ ناپلئون می دانست، پس طبیعی است که کودک هشت، نُه ساله نیز شیفته شود. از شما چه پنهان آن کودک، هنوز هم شیفته است و فیلم ها و کتاب هایی را که هنوز درباره یِ ناپلئون منتشر می شود را می گیرد و خارج از اصول تحقیق و مطالعه، نوشته هایی را که علیهِ اوست دوست ندارد و حتّا تا آخر ادامه نمی دهد و به گوشه ای پرت می کند و یا به دوستی هدیه می دهد و فقط نوشته هایی که او را دوست داشتنی تصویر می کند نزد خود نگه می دارد.
باری، هنوز با گذشتِ حدود بیست سال، با اینکه خیلی از کتاب هایِ گذشته هایِ دور از دست رفته و به خاطره یِ مَحوی بدل شده است ، امّا کتاب ناپلئون و اندیشه های او به همراه یک کتاب دیگر – که شرحش را بعد ها خواهم آورد – هنوز همراه من اند.
آن کوچه و خیابان هنوز پابرجاست ، به سَرزندگیِ آن روزها نیست، ولی هست. آن چشمانِ نگران، هنوزم نگران است پُر مهر و امیدوار به بالیدنِ من.پدر بزرگ هنوز به عدالت، فراتر از دهه ها نگاه می کند و پدرم نیز با آن که ژیانِ سبزِ مغز پسته ای اش را دُزد بُرد، هنوز با کتاب همراه است.
راستی ،آن فروشگاهِ محلّی را سالی پیش خراب کردند. چه کوچک و نُقلی بود و من چه ریز بودم که آن را بزرگ می پنداشتم.
ناپلئون چه روزهایی را که برایم تازه نمی کند!داستان من و ناپلئون به این جا ختم نمی شود.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

در خانه یِ پدری







هنوز از هجرتم چیزی نگذشته که بازگشتم به خانه یِ پدری غریب و پر هیجان باشد. لیک ذهنِ پر ماجرایِ من همیشه در پی آن لحظه هاست. حکایتِ من، حکایتِ آن معتاد به افیونی است که هنوز می کِشد تا آن نشئه گی را که بارِ اول تجربه کرده بازیابد.برای همین ،وقتی در خانه ی خود تنهایم به آن جا می روم تا شبی دیگر برای خود بسازم.
در درگاهِ اتاقِ مهمانخانه ایستاده ام. تاریک است. پدر بزرگ و مادربزرگم که عمرشان هزار باد در آرامی خوابیده اند. صدایِ نفس شان برایم دل گرمی است.
اتاقِ مهمانخانه یِ این خانه یِ کهن،سال ها میزبان یک مهمان همیشه گی بود. من.
همه یِ اتاق در اشغالِ من .بی آنکه بتوان در آن از جماعتی پذیرایی کرد. شاید فقط هنگام نوروز ،آن هم با هزار اما و اگر که کسی به وسائل من دست نزند.هر چند کسی را هم زهره یِ آن نبود.
کتاب ها از یک سوی، سر به دیوار می سایید و در سویِ دیگر، کتاب و دست نوشته ها حجمِ اتاق را اشغال کرده بودند. میزِ غذاخوری به میزِ کار تبدیل شده بود و اسباب و آلات نوشتن روی آن. بالکل اتاقِ بزرگی بود، در یدِ من. نوارها و فیلم ها و حتا لباس هایِ من بر رویِ مبل ها دهن کجی می کرد . یک هرج و مرجِ محض.
برای آن خلوتکده ام که فقط چند عکس ازش باقی مانده دلم تنگ می شود. همه می دانند که آن را به اتاق کار امروزه هزار بار بیشتر ترجیح می دهم.
اگر آن اتاق نبود، شاید مرا کاری جز نوشتن میشد. اتاقِ بزرگِ دراندشت با سقفی بلند و دری که از یک سوی به حیاط باز می شود و از پنجره ای، منظری به باغچه یِ سبز پُر درخت دارد که در پائیز و زمستان ،برهنه گی اش زیباست و هوس انگیز و تو هیچ راهی نداری جز آن که دست به قلم ببری و کلام را از ذهنِ تحریک شده ات به روی کاغذ بریزی.
شب ها، تا نمی دانم کی، یا می نویسم یا به دیدنِ فیلم می گذرانم. چراغ ها و لوستر ها تا صبح روشن اند و خودنمایی می کنند. مادر بزرگم پا می شود و آرام سری به داخل اتاق می اندازد تا ببیند بیدارم یا خواب. وقتی که خواب باشم آرام و بی صدا گام بر می دارد و دست بر کلیدِ برق می ساید و چراغ را خاموش می کند.
از خواب می پَرَم. خوابم سبک است. وقتِ نماز است و من به سختی از جا کنده می شوم. آقا بزرگ ساعتی است از فریضه یِ شب به در آمده و به سویِ مسجد روان. چه در تموز و چه در یخ بندان. دَمی بعد، صدایِ اذانش از بلندیِ مسجد به گوش می رسد. این سنّتِ چند ده ساله ی اوست. اهلِ محل با صدای او اُخت شده اند.
روز، در خانه آغاز می شود. مادر بزرگ، بساط صبحانه اش را راه می اندازد تا آقا که از مسجد می آید چاشت بخورد.من می روم تا بخوابم.
خواب برای من همیشه کابوس عذاب آوری بوده. روانی می شوم تا بتوانم دَمی بخوابم. هنوز و همیشه. دیشب اما در خانه ی پدری عجیب خوابِ آرامی داشتم. گویی کودکی که در جوار والدین اش آرام می یابد.واین که چگونه والدینِ کبیرِ من در جوار پدر و مادر چنین مهم اند خود داستانی جدا دارد.
شب از تاریکی به در می شد ولی من هنوز در به درِ لحظه ای خواب. به جان کندنی می خوابیدم و نزدیکای ظهر از جا می پریدم در حالی که از ساعتی پیشتر صدایِ عمویم که هر روز صبح به آنجا سر می زد - وهنوز هم - تا زنگ تلفنی که پدرم از صبحِ علی الطلوع تا تاریکیِ آخرِ شب بی صبر و بی سکوت ادامه داشت.
مادر بزرگ، عمه هایم را که با دلیل و بی دلیل آنجا بودند را به آشپزخانه می برد تا صدایِ بلندشان مرا خواب زده نکند.
پا شدم. از جا می پریدم . مثلِ همیشه بد خلق و بی حوصله.آبی به سر و صورتم می زدم و به سلامِ عمه ها جوابی نمی دادم. کفش می پوشیدم و در دالانِ کوچک خانه که پله ای می خورد تا خیابان می ایستادم. از مادر بزرگم طلب هزار تومانی می کردم تا برای خرید روزنامه بروم. این عادتِ سالیان که با صبحانه روزنامه بخوانم.مادر بزرگم غُری می زد که از دستِ این پول گرفتن هایِ تو خسته شده ام. من هم نگاه می کردم. پول را می گرفتم و بیرون می زدم. تا ضیاء که دکه دار سرِ چهارراه است، آدم ها را نگاه می کردم.به قول اکبر رادی کوچه ی آبشار که نبش کوچه ی دنیاست برای من به معنای زندگی بود- و هست- .
روزم آغاز شده بود. باد که به صورتم می خورد زنده می شدم.از بن بست مطلبی رد می شدم و یاد خاطرات نوجوانی می کردم که با پسر عمو هایم در آن بازی می کردیم.جواد بقال، سلامی می داد و من هم با سر جوابی. حسن قصابِ خوش انصاف نیز. و اگر مثل الآن پائیر بود دبستانی هایِ مدرسه یِ فاطمه که هنگام تعطیل شدنشان بود و خیل مادران منتظر.کوچه یِ نقره چی و خاطره ی حمامِ عمومی و اصرارِ پدرم که هر چند وقت یک بار مرا به آن جا می برد و آن لحظه چه قدر از او کینه به دل می گرفتم.
پائیز، بادش مرا گاهی زنده می کند. مثلِ امروز که باز از خواب پا شدم و خود را در خانه ای دیدم که چندی است از آن هجرت ناگزیری کردم.الآن حالم خوب است . سر همان میزِ گردِ چوبیِ آشپز خانه نشسته ام. عمویم نیز به سیاق این سال ها اینجاست . پدرم هم زنگ می زند.چای می خورم و نان بربری که مادر بزرگم، برای من به عمویم سفارش داده،و دارم اینها را می نویسم. چه قدر حالم خوب است.چه داستان هایی در سینه ام است ازین خانه. مهر، ماهِ پر مهری است در خانه ی پدری. عمر صاحبان خانه هزار و دراز باد. آمین.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

قاصِد روزان ابری ....

عصر پائیزی ، در خانه و پشت پنجره ای که باز می شود به حجم بی منتهای بِتُن. سندرومِ دلتنگیِ عصرِ پائیزی چون مرضی بدخیم باز عود کرده و همه یِ تنم یک صدا این درد را فریاد می کشد. خنیاگری غمگین می خواند : قاصد روزان ابری ،داروگ، کی می رسد باران؟
روحم چون پاکت سیگاری تهی در هم مچاله می شود. شب، دُهُلِ سر رسیدن اش را بلند می نوازد . جمهوری تاریکی باز آغاز می شود.شب های من اما بی حاصل از طراوت و بوی شبنم و کوچه خاکی هایِ نم زده از باران ،به هیولایی می ماند که چون خوره خلوتم را می خورد.
دستم گزگز می کند. به قلم آلرژی دارد. کاغذ سفید را خط خطی می کنم.سر بالا می کنم تا آسمان سیاه را ببینم. چشمانم در پی ابر است. هوای دلم گرفته . آسمان را می جویم. هیکل بِتُن در برابر چشمانم صف آرایی می کند.باز کاغذ را خط خطی می کنم. باید ازین قفس بیرون زنم. اگر چشمانم به آسمان سلام نکند می میرم.دلتنگِ پشنگِ بارانم بر پشتِ شیشه ها. خنیاگر می خواند : قاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟
راستی کی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

مهدی اباسلط و پله های اول نردبام آسمان


برای من راحت نیست که بتوانم درباره ی مهدی اباسلط بنویسم.این نوشتن ها گاه به معنای زنده نگه داشتن خاطره ی اوست و گاه به جهت رهایی از آن چه را که ذهن آسیب زده است.نوشتن های من؟ نمی دانم.
کسانی که شب های ماه رمضان مجموعه ی تلویزیونی نردبام آسمان را دنبال می کنند در عنوان بندی پایانی نام مهدی اباسلط را دیده اند که از وی تشکر شده است. مهدی اباسلط اما برای این کار چه کرده بود؟ آیا من فقط به خاطر آن که نامش را زنده کنم در آن جا آوردم؟ مهدی هیچ نیازی به این چیز ها ندارد ، او به واقع موثر بود و قابل تقدیر. افسوس که این روزها فقط می توان از او یاد نمود و طلب آرامش کرد .
چند روزی بود که توسط تهیه کننده و کارگردان نردبام آسمان برای نوشتن این کار دعوت شده بودم.در شک و تردید بودم که این کار را بپذیرم یا نه. به قول معروف، دو به شک بودم.مهدی تماسی گرفت و خواست به روال همیشه قراری بگذاریم. حوصله نداشتم. دل خسته بودم. اصرار کرد.
هتل تهران، که امروز هتل پرشیا شده،هتل آپارتمانی است در تقاطع خیابان حافظ و انقلاب. همان چهارراه کالج خودمان. قرار ما بیشتر وقت ها در آن جا بود.مگر آن که من طلب می کردم تا مرا مهدی به جای دیگر ببرد.آخر او کافه باز بود و بهتر از من این سوراخ سمبه ها را می شناخت.
وقتی رسیدم توانستم مهدی را در تریای هتل ببینم. از پشت شومینه ی خاموش هتل پیدا بود. سیگار کنت اش را جلویش گذاشته بود و بی آن که کار خاصی کند به سویی خیره شده بود.از در گردان کافه وارد شدم و با یک نگاه همه ی اطراف را از نظر گذراندم.لبخندی زد،لبخندی که هر دو معنایش را می دانستیم .آرام نشستم. مهدی اهل گله گذاری بابت دیر رسیدن نبود. من هم که همیشه بد قول. ولی این بار کلافه تر از همیشه بودم.
به سیاق همیشه برای خودش قهوه فرانسه بدون شیر و بدون کف و برای من قهوه لبنانی سفارش داد. پیشخدمت کافه مهدی را می شناخت و موسیقی را که او می خواست می گذاشت حتی اگر این باعث اعتراض دیگران می بود.
از پیشنهاد نردبام آسمان گفتم و از بی حوصله گی و دل زده گی نوشتن برای تلویزیون.
سکوتی کرد. بعد آرام آرام با من درباره اش شروع به حرف زدن کرد. حرف های این چند ساله را که من خودم برایشان می گفتم تکرار کرد و یاد آوری.
جرعه ای از قهوه اش می نوشید و پکی به سیگارش می زد.حرف به جاهایی رسید که من و او همیشه با هم در میان می گذاشتیم. مهدی ذهنی جادویی داشت و عاشق علوم غریبه و من از آن چه در این سال ها خوانده و آموخته بودم برایش می گفتم. او اما همیشه ترجیح می داد تا در حاشیه ی این ها بماند و به جنبه های اجتماعی آن و تاثیر روانی این حرف ها می اندیشید.
در لابلای این حرف ها من ناخودآگاه به برخی ایده هایی که برای نوشتن طرح اولیه ی نردبام داشتم اشاره می کردم. او نیز پی برخی حرف ها را می گرفت و به چیز های دیگری در امروزمان پیوندش می داد. تا جایی که من در حال گفتن این حرف بودم که اگر اصل مباحث علوم غریبه و احضار اجنه و گرفتن موکل را برای مردم بگوییم دیگر چه بسا جماعت نا آگاه به دام دسیسه بازان و نامردان شارلاتان نیفتند . مهدی رندی کرد و همین حرف را بهانه گرفت که به من بقبولاند همین انگیزه کافی است تا بخواهم سریال نردبام آسمان را بنویسم و پی حرف را تا آن جا گرفت که من نیز در بحث اش شریک شدم و با او همراهی کردم.
مهدی میز را حساب کرد و از کافه بیرون زدیم. شهریور با خنکای شبش ناگهان رسیده بود و ما به شیوه ی همه ی قرارهایمان قدم زنان راه اُفتادیم تا مسیر همیشه گی را تا پیچ شمیران طی کنیم.
در راه باز این مهدی بود که پی حرف را گرفت و من شروع کردم به داستان پردازی و او نیز در این بازی مرا همراه بود.
از میدان فردوسی گذشتیم و مهدی دیگر سیگار نمی کشید. نمی خواست به خانه که می رسد مادرش متوجه بوی سیگار شود. او حتی مدت ها جلوی من نیز سیگار نمی کشید تا مبادا من بفهمم و برنجم.
نزدیکای سعدی بودیم و من در لابلای حرف هایم باز جنبه های دیگری از تهران را شرح می دادم و اینکه در قدیم چه بوده و حال چه. مهدی اما بسان قدیم در این نکته ها با من نبود و مدام بر می گشت به ادامه ی بحث علوم غریبه و طرح آن در این سریال جدیدی که به من پیشنهاد شده بود. به پیچ شمیران که رسیده بودیم در ذهن من دیگر عبدالغفور سجزی خلق شده بود و می دانستم با او چه خواهم کرد.
ایستادیم روبروی بانک و به حرف زدن مشغول. در خیال من مرد علامه ای ساخته شده بود که ره را گم می کرد و جماعتی را گمراه. آنان که سریال را دیده اند می دانند من که را می گویم.
در این حرف ها بودیم که مردی با دسته فالی به ما دو تن نزدیک شد و پاکت هایش را بالا گرفت. من با سر اشاره کردم که نه. مرد به سخن آمد که- آقا، برادر، منم واسه خودم کسی بودم ،دست روزگار مارو انداخت به غزل فروشی وگرنه من خودم یه قصیدم.-
چشمان مهدی برقی زد و بی تامل فالی خرید. به او گفتم عجب دیالوگ نابی! به شوخی گفت فال را من خریدم دیالوگ را هم من استفاده می کنم.خندیدیم و من رفتم. او نیز.
شب در خانه دست به کار اتود کردن فصل علوم غریبه نردبام آسمان شدم. بی آن که اصلا بدانم قرار است چه درامی را خلق خواهم نمود.
ماه ها بعد ، وقتی کار نوشته شد برایش آن قسمت ها را خواندم. شاد بود و نگران چگونه ساخته شدن آن و نیز تشویش آن که مبادا اسیر سلیقه ها و تنگ نظری های احتمالی شود که شکر خدا ازین بلایا به سلامت عبور کردیم.
چیزی به پخش کار نمانده بود که آن چه نباید می شد، شد.من در همه ی این شب ها افسوس می خوردم که چرا مهدی این صحنه ها را ندید.من به شوق او این ها را نوشتم و او نماند.
تشکر از او نه برای زنده کردن نامش که او زنده نام است و مستغنی ازین حرف ها بلکه برای التیام من بود . چه کار دیگری از دستم بر می آمد؟ هیچ.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

شب


شب. تهران . پائیز. نه نم نم بارانی است و نه باد کهن پائیزی ، برگ ریزان هم که در این شهر شده کیمیا. با دسته کتابی که از شهر کتاب نیاوران خریده ام، خود را به نم لرز خیابان می سپارم.
در این فصا سال بعضی از خیابان ها دوست داشتنی تر می شوند. علیرضا دوست و همکار این روزها که همیشه همراه است زود تر به سوی سواری اش می رود تا به سوی خانه راه اُفتیم. سوار می شوم. بحث همیشه گی درباره ی انتخاب مسیر. از میدان ارتش می رویم به سوی شرق . پائیز تهران، بزرگراه های بی قواره را دوست داشتنی می کند.
تا انتها رفتیم و بزرگراه به آخرش رسید. به اشتباه و تصادفی به سمت چپ پیچیدیم و خود را در جاده ای یافتیم. جاده ای که به تازگی سامان داده شده. پیچ در پیچ و جالب. تاریکی جاده با مهتاب کامل تخفیف یافته بود و موسیقی پیمان یزدانیان به فضای مالیخولیایی آن جا می افزود. دره ی عمیقی در کنار دستمان و علیرضا پی مشابهت با فیلم نفس عمیق بود . آن شب گردی ها و آن اتفاق آخر. در همین حرف ها بودیم و در جستجوی جایی که بتوانیم دور بزنیم و برگردیم که چشمانم در انتهای نقطه ی دید به چراغ های گردانی خورد که بالای پیچ جاده توقف کرده بودند.
بدان سوی رفتیم و در کنار تعدادی دیگر از سواری های ردیف شده در کنار جاده ایستادیم. از سواری پیاده شدم و به سمت افرادی که در کنار جاده ایستاده بودند و از بالا درون دره ی عمیق را می نگریستند راه اُفتادم.
آتش نشانی در محل بود هر چند که نشانی از آتش نبود و آنها به امداد رسانی آمده بودند. هرچند که آمبولانسی هم دیده نمی شد.نزدیک رفتم. نرده های فلزی کنار جاده کاملا از جا درآمده بودند و چشمانت که پائین می رفت می توانستی چیزی شبیه سواری گران قیمت و مدل بالایی را ببینی که که درهم و داغان در قعر دره جا خوش کرده بود. کیسه های هوا باز شده بودند و شکر خدا همه ی سرنشینان جوانش در سلامت بودند فقط نگرانی و ترس در چشمانشان موج میزد.
این حال را می شناختم. درست هنگامی که قرار است خیلی بهت خوش بگذرد و درست در همان لحظه اتفاق نابسامی رخ می دهد اینطور می شوی. داستانی که برای دوستان درون دره پیش آمده. ایستادم و نگاه کردم. جرثقیلی برای بیرون آوردن آن آهن مچاله آمده بود. همه انگشتان اشاره ی خود را به سوی بانویی گرفته بودند که داشت از شیب تند دره به سختی بالا می آمد. اطراف را نگاه می کردم.همه جا سرشار از شور شب مهتابی بود. پائیز بود. سوار شدیم و برگشتیم. جاده تاریک بود. موسیقی ادامه داشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نشست نقد و بررسی نردبام آسمان در فرهنگسرای رسانه

فرهنگسرای رسانه با حضور اصحاب رسانه و مطبوعات و نیز حضور علاقمندان سریال نشست نقد و بررسی برگزار کرد. نشست خوب و صمیمی بود.
اینجا بخوانید به روایت سیما فیلم.
و اینجا بخوانید به روایت شبستان.